- خب بذار اینطوری بهت بگم، تو برای من مثل چایی میمونی!
لیوان یکبار مصرف چای را میان انگشتانش فشرد و بخارش را به صورت نزدیک کرد.
- این همه قشنگی تو دنیاست، حالا چرا چایی؟
پلکهایش را به همآغوشی یکدیگر فراخوانده بود و نمیخواست سرمای زمستان گرمای چای را در خود ببلعد.
- چون آرامش میده...گلوت که بیابون میشه به دادت میرسه. بعد خستگیها عجیب میچسبه و چون...من خیلی دوستش دارم!