• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
چای که مقابلم قرار گرفت؛ نگاهم را از اتاق گرفتم و به ماه بانو دوختم که با چشم‌های ریزش نگاهم می‌کرد.
- صورتت خندونه! خیر باشه؟
سر به زیر انداختم و خندیدم؛ او کافی بود به صورتم دقیق شود تا بفهمد چه در درونم می‌گذرد! نگاهم را بالا آوردم و گفتم:
- مهرو... امروز طلاق گرفت!
لبخندش عمق گرفت؛ دستم را از روی میز گرفت و فشرد.
- خوشحال شدم...هم برای تو و هم برای اون!
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- اون انقدر دل پاک و مهربونی داره که به نظرم حقشه خوشبخت زندگی کنه، اما...
با امایش نگاهم روی صورتش دقیق شد و سرم را به طرفین تکان دادم.
- اما؟
- واقعا می‌خوایش؟ با همه‌ی سختی‌هایی که ممکنه گریبانتو بگیره.
لبخندم را جمع و جور کردم؛ گره‌ی ابروهایم را کمی شل زدم و گفتم:
- سختی؟
- ببین رادمهر، مهرو یه دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
با ورور به اتاق اولین چیزی که نظرم را در اتاق تماما سفید جلب کرد دسته گل رنگانگی بود که روی میزم چشمک می‌زد.
مستقیم به سمتش رفتم و ابروهای بالاپریده را پایین دادم؛ بلندش که کردم، پاکت کوچکی از لای برگ‌ها سر خورد و جلوی پایم افتاد.خم‌ شدم و با برداشتنش کاغذ کوچکی از داخلش بیرون کشیدم.
نگاهم روی نوشته ها چرخید.
"مرسی که سیگار می‌خواستید بکشید :) "
با خواندن یادداشت؛ لب‌هایم از هم باز شد و با صدا خندیدم؛ همزمان دو تقه به در زده شد و بعد از باز شدن سرش را داخل آورد و با لبخند عمیقی نگاهم کرد.
خنده‌ام شدت گرفت و سرم را به طرفین تکان دادم.
- بیا تو.
داخل آمد؛ روبه‌رویم ایستاد و دست‌هایش را مقابلش در هم قفل کرد؛ نگاهم را از چشم‌های خوش‌رنگش گرفتم و به گل‌ها دادم.
- خلاقانه بود.
- نمی‌تونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
- خب منو چرا کنار خودت می‌کشونی؟ اینو بگو؟
چرخیدم و در حالی که به سمت در ورودی بزرگ و قهوه‌ای چوبی می‌رفتم، دست‌هایم را در جیب اور کت پشمی بلند مشکی فرو بردم و گفتم:
- چون وقتی تو هستی و سلطان بانو رو نروم می‌ره؛ بهتر خودمو کنترل می‌کنم.
صدای بوت‌هایش روی سنگ‌ریزه‌ها بلند شد و خودش را به من رساند.
- پس بفرما بنده کنترل عصبانیتتم.
دست به در سنگین و بزرگ‌انداختم و درحالی که بازش می‌کردم ؛گفتم:
- چقدر حرف می‌زنی آرمان؟!
با ورودم به عمارت هوای گرم صورتم را نوازش کرد و باعث باز شدن سلو‌ل‌های یخ کرده ی صورتم شد.
با ورودم صدای خنده و شلوغی باعث شد با تعجب به آرمان چرخیدم که او نیز ابرویی بالا انداخت و گفت:
- به جان تو بوی یه توطئه دیگه از سمت سلطان بانو میاد، خدا به خیر کنه.
زنی نزدیکمان شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
بلند شد و با ببخشیدی به سمت پله‌های متصل به طبقه‌ی بالا رفت؛ سرم را به طرفین‌ تکان دادم... با ورود بابا به جمع به احترامش از جا بلند شدم و او کنار دست علیرضا خان جای گرفت؛ بلند شدم و درحالی که آن‌ها مشغول بودند؛ به سمت پریناز رفتم و روی دسته‌ی مبل کنارش نشستم، دستم را پشتش انداختم و خودم را نزدیکش کردم؛ لبخند مصنوعی روی لب‌هایم نشاندم اما لحنم بوی بازخواست می‌داد.
- چرا من از اینجا بودنتون خبر ندارم.
نگاه آبی‌اش را به من داد و من تازه متوجه شدم رنگ موهایش را از زیتونی به بلوند تغییر داده؛ رنگی که همیشه دوست داشتم روی موهایش بگذارد؛ اما حالا... هیج حسی نسبت به این تغییرش نداشتم.
- من فکر کردم خبر داری برای همین قبول کردم.
- از چی؟
- خب به نظرم بریم‌ برای تعیین وقت.
با صدای سلطان بانو سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
- حرف زدن چرا؟ شما حرف‌هاتونو باهم زدید.
باید آرام می‌بودم؛ باید آرام میبودم؛ نفس عمیقی کشیدم و درخواستم را دوباره و با آرامش برای پری بازگو کردم.
- پری گفتم می‌شه باهم حرف بزنیم؟
- رادمهر می‌شنوی چی...
چنان سرم را به سمتش چرخاند و پر از خشم و عصبانیت نگاهش کردم که صدایش در نطفه خفه شد.
- چرا حرف بزنیم؟
ناباور سرم را به سمت پری چرخاندم و چشم گرد کردم.
- پری بریم تو اتاق من؛ اونجا حرف می‌زنیم... اینجا جاش نیست.
از روی مبل بلند شد و روبه‌رویم ایستاد، پر از خشم، پر از عصبانیت.
- نخیر همین‌جا حرف بزنیم... بگو! چی می‌خوای بگی؟ اینجا غریبه هست؟
نمی‌خواستم اورا در جمع کوچک کنم؛ نمی‌خواستم علاقه‌ام به مهرو را درجمع در چشمش فرو کنم؛ پس دست به بازویش انداختم و او را به سمت پله‌ها کشاندم .
- تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
میان هق هقش گفت:
- اما اون متاهله.
- دیگه نیست....
چشمه‌ی اشکش خشک شد و مات صورتم شد؛ نگاهم را با دلخوری به او دادم و گفتم:
- توام دیگه نیستی پری... دیگه حتی تو زندگیمم نیستی.
سرم را به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و انگشت اشاره‌ام را به سمت سلطان بانو گرفتم و گفتم:
- از اونی که هم خونمه انتطار هرچیزی رو داشتم و دارم؛ اما از تو...
یک قدم به عقب برداشتم و چرخیدم و بی توجه به همه، به سمت در رفتم، پله‌ها را بالا رفتم و اور کت و شال‌گردنم را از چوب لباسی چنگ زدم و از در بیرون زدم، روی سنگ ریزه‌ها و بی توجه به فریادهای مداوم آرمان به سمتم ماشینم می‌رفتم.
قبل از سوار شدن بازویم‌ کشیده شد و به عقب چرخیدم، آرمان نفس نفسی زد و مقطع گفت:
- بت‌‌...رکی...صبر ... صبر کن خوب.
دست به سینه ایستادم، نم نم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
خودکار را روی برگه رها کردم و به صندلی تکیه دادم؛ ابرویی بالا دادم و با لحن آرامی گفتم:
- پا گذاشتنت به این‌جارو مدیون چی‌ام؟
جلو آمد؛ میز را دور زد و در یک قدمی‌ام ایستاد؛ دست به کیف طوسی‌اش انداخت و پاکت بزرگ خاکی رنگی را بیرون کشید.
در پاکت را باز کرد و چندین عکس بیرون کشید و روی میز کوبید.
نگاهم از روی صورت اخم آلود و خشمگینش چرخید و روی عکس‌هایی نشست که طبقه طبقه روی هم سوار شده بود؛ کمی خودم را جلو کشیدم و با دیدن مهرو و خودم در عکس‌ها سر بلند کردم و چشم ریز کرده نگاهش کردم.
- اونه مگه نه؟ اون هرز...
بلند شدم، دستم را روی میز کوبیدم و صدای فریادم در فضای اتاق چرخید و چرخید و روی سر سلطان بانو ترکید.
- نکن سلطان بانو.
به چشم‌های پر از حرصش خیره شدم؛ انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
اول نگاهش را به عکس‌های پخش روی زمین دوخت و سپس با دیدن مجسمه خورد شده، چشم‌هایش گرد شد و مردمکش را بالا آورد و مرا نشانه رفت.
- خوبید؟
پلک زد و با چرخش نگاهش؛ متوجه خون دستم شد که روی میز می‌چکید.
هین کوتاهی کشید و به سمتم قدم برداشت.
- چی‌ شده؟
دستم را چرخاندم و با خیره شدن به زخم؛ دستم را چندبار پیاپی مشت کردم و باز کردم.
- خوبم... می‌شه یه باند برام از اون قفسه بدی؟
چرخید و از قفسه‌ی چوبی کنار در، یک عدد بانداژ و بتادین و پنبه را خارج کرد.
به سمتم آمد و رو‌‌به‌رویم ایستاد؛ باند و بتادین را بالا آورد و با تردید گفت:
- اجازه هست؟
هنوز از من می‌ترسید! سر تکان دادم و او نزدیک شد؛ کمی از بتادین روی پنبه ریخت‌. دستم را پیش بردم و او آرام درحالی که چهره‌اش را درهم کرده بود؛ پنبه را روی زخمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
مهرو داخل آمد و با تعجب گفت:
- سلام...
لبخند پر استرسی زدم و نگاهم رویش به صورت اسکن وار چرخید.
مانتوی کرمی به تن داشت همراه با یک شلوار جین مشکی و یک شال مشکی... موهایش را فرق باز کرده بود و بسیار زیبا به نظر می‌رسید.
- سلام اینجا چیکار می‌کنی؟
- خواستم بگم شما اینجا چیکار می‌کنی اما یهو یادم‌ اومد.... راستش او...
پرستار پاکدل عکس‌ها را رها کرد؛ بلند شد و با پریدن میان صحبت مهرو، چرخید.
- آبجی؟
مهرو به سمت پرستار چرخید و با چشم گرد جلو رفت و گفت:
- مهتاب؟
چشم‌هایم گرد شد و به مهتابی خیره شدم که جلو رفت و مهرو را در آغوش کشید.
- گفته بودی میای اما یادم رفته بود.
مهرو با خنده به چهره‌ام‌ نگاه کرد و گفت:
- آهان. حالا شد! نمی‌دونستم با دکتر تو یه بیمارستانی.
مهتاب عقب کشید و مقنعه‌ی مشکی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,515
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
مهرو به سمت مهتاب چرخید و گفت:
- آقای دکتر همون دکتری هستن که کمک کردن جدا بشم.
نگاه من روی مهرو نشست و نگاه مهتاب روی من.
زیباتر شده بود؛ از آخرین باری که دیدمش بسیار زیباتر شده بود؛ او هر روز زیباتر می‌شد تا با دل و دینم بازی کند...
حتی این آرایش کم‌رنگش هم آنقدر باعث درخشش چشم‌هایش شده بود که نفس می‌برید.
- بشین مهرو چرا سرپایی؟
لبخندی زد و گفت:
- نه زحمت نمیدم.
- چه زحمتی؟ بشین بگم یه چیزی بیارن بخور.
تنها سرتکان داد؛ به سمت مبل رفت و رویش جا گرفت.
مهتاب به سمتم قدم برداشت، روبه‌رویم ایستاد.
عکسی که در روپوش سفیدش پنهان کرده بود به سمتم گرفت؛ نگاهم روی عکس تکی مهرو نشست که هنگام خروج از خانه گرفته شده بود.
نگاهم بالا آمد و مردمک لرزانم صورت مهتاب را کاوید؛ اما او تنها سرش را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا