- تاریخ ثبتنام
- 8/2/21
- ارسالیها
- 184
- پسندها
- 1,515
- امتیازها
- 9,833
- مدالها
- 7
- سن
- 29
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #121
چای که مقابلم قرار گرفت؛ نگاهم را از اتاق گرفتم و به ماه بانو دوختم که با چشمهای ریزش نگاهم میکرد.
- صورتت خندونه! خیر باشه؟
سر به زیر انداختم و خندیدم؛ او کافی بود به صورتم دقیق شود تا بفهمد چه در درونم میگذرد! نگاهم را بالا آوردم و گفتم:
- مهرو... امروز طلاق گرفت!
لبخندش عمق گرفت؛ دستم را از روی میز گرفت و فشرد.
- خوشحال شدم...هم برای تو و هم برای اون!
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- اون انقدر دل پاک و مهربونی داره که به نظرم حقشه خوشبخت زندگی کنه، اما...
با امایش نگاهم روی صورتش دقیق شد و سرم را به طرفین تکان دادم.
- اما؟
- واقعا میخوایش؟ با همهی سختیهایی که ممکنه گریبانتو بگیره.
لبخندم را جمع و جور کردم؛ گرهی ابروهایم را کمی شل زدم و گفتم:
- سختی؟
- ببین رادمهر، مهرو یه دختر...
- صورتت خندونه! خیر باشه؟
سر به زیر انداختم و خندیدم؛ او کافی بود به صورتم دقیق شود تا بفهمد چه در درونم میگذرد! نگاهم را بالا آوردم و گفتم:
- مهرو... امروز طلاق گرفت!
لبخندش عمق گرفت؛ دستم را از روی میز گرفت و فشرد.
- خوشحال شدم...هم برای تو و هم برای اون!
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
- اون انقدر دل پاک و مهربونی داره که به نظرم حقشه خوشبخت زندگی کنه، اما...
با امایش نگاهم روی صورتش دقیق شد و سرم را به طرفین تکان دادم.
- اما؟
- واقعا میخوایش؟ با همهی سختیهایی که ممکنه گریبانتو بگیره.
لبخندم را جمع و جور کردم؛ گرهی ابروهایم را کمی شل زدم و گفتم:
- سختی؟
- ببین رادمهر، مهرو یه دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.