• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
در دفترم نشسته بودم و بی توجه به گذر زمان و ساعت سرم در دفتر یادداشتم بود و می‌نوشتم.
قطرات باران به شیشه‌ی پنجره می‌کوبید و آن‌قدر صدای زیبایی تولید می‌کرد که دوست داشتم تا فردا صبح بنشینم و فقط گوش کنم.
در باز شد و سرم بالا آمد، ستاره را دیدم که کیفش را روی دوشش انداخته بود و دفترش را به خودش چسبانده بود.
- نمی‌رید آقای دکتر؟
نگاهم چرخید روی ساعت پایه بلند گوشه اتاق و ابروهایم بالا پرید‌
- ساعت هفت شده... اوه! تو چرا تا الان موندی؟ من سرم به کار گرم بود.
لبخندی مهربان زد و دستی به موهایش کشید و داخل شال بافتش هول داد.
- گفتم شاید کار داشته باشید.
- ممنون ازت. می‌تونی بری! من یکم کار دارم خودم مطبو می‌بندم.
سرتکان داد، "با اجازه"ی زیر لبی زمزمه کرد و از در بیرون رفت و دقایقی بعد صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
به سمتش چرخیدم و روبه رویش ایستادم، بازویش را گرفتم و گفتم:
- بشین مهرو داری می‌لرزی...
نگاهش را بالا آورد و هق زد.
- طلاق تموم شد.
بغضش ترکید و قبل از اینکه من کاری کنم کیفش را روی زمین رها کرد؛ یک قدم بینمان را طی کرد و دست‌هایش دور کمرم حلقه شد.
بهت‌زده دست‌هایم در هوا ماند و صدای هق‌هق بلند مهرو و قطرات باران در هم پیچید.
در آغ*وشم مانند بید می‌لرزید و من ماتم برده بود؛ حالا وقتش نبود! او در شرایط بدی بود. دست‌هایم پایین آمد؛ جسارت و قدرتم را در هم گره زدم و دست‌هایم در نهایت روی سرش نشست.
قلبم بی قرار خودش را به سینه‌ام کوبید و با صدای بلندش خوشحالی‌اش را به رخ کشید.
آرام سرش را نوازش کردم و دلم پر شد از لذتی غیر قابل وصف...
- چی شده مهرو؟
همان‌جا هق زد.
- الان باید حالم خوب باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
بلند شدم، به سمت کمد میزم رفتم؛ خم شدم و با چنگ زدن جعبه‌ی کمک‌های اولیه، بیشتر خم شدم و با دیدن سرم و آمپول موردنظر؛ خوشحال دست به آن‌ها انداختم و گفتم:
- همیشه این آینده نگریت به درد خورده ستاره.
بلند شدم و با قدم‌های تند خودم را به مهرو رساندم.
سوزن و شلنگ سرم را از بسته‌اش خارج کردم و با وصل کردن به سرم، سرم را روی میز گذاشتم.
از جعبه الکل و پنبه را بیرون کشیدم، پنبه را به الکل آغشته کردم، آستین مانتوی شیری رنگش را بالا دادم و پنبه را رویش کشیدم.
با دو انگشتم چند ضربه‌ی نسبتا محکم به داخل آرنجش زدم و با نمایان شدن رگش، سوزنش را در رگش فرو کردم.
نگاهی به کل اتاق انداختم و با دیدن چوب لباسی سرپایی به سمتش قدم تند کردم؛ بلندش کردم و بالای سر مهرو گذاشتم و سرم را از آن آویز کردم؛ آمپول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
از آشپزخانه بیرون رفتم و کنار مهرو رفتم؛ روی زانوهایم کنارش نشستم و نگاه نگرانم قطرات عرقی را کاوید که روی پیشانی‌اش حسابی بازی راه انداخته بودند.
ظرف را روی میز عسلی کنارم گذاشتم؛ دستمال را چنگ زدم و آبش را گرفتم و روی پیشانی مهرو گذاشتم.
حتما مریض شده بود؛ خدا می‌دانست چه مدت زیر این باران و سوز سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد؛ بوده؟
خدا می‌داند بعد از صیغه‌ی طلاق چه به حال و روزش آمده بود که این بود حالش...
کم کم صدای ضعیفش از انتهایی‌ترین قسمت گلویش خارج می‌شد؛ دستش را محکم در دستم گرفتم و برای چندمین بار دستمال نم از سرکه را روی پیشانی‌اش گذاشتم.
نمی‌دانم چقدر مشغول پایین آوردن تبش بودم که با صدای در از جا پریدم.
به سمت در رفتم و با بازکردن مهرنوش و آرمان به داخل امدند، آرمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
لازم ندانستم جزئیات را به زبان بیاورم؛ آرمان کافی بود نگاهم کند تا بفهمد لباس‌هایم‌ نمناک شده.
- انقدر گریه کرد که از حال رفت؛ فشارش افتاده بود، اومدم سرم زدم دیدم داره تو تب می‌سوزه.
- سینا اومده بود؛ تا وقتی سینا باهاش حرف زد، حالش خوب بود؛ از چشم‌هاش برق خوشحالی می‌ریخت. اما یه لحظه حواسم پی امضا و اینا بود سینا خم شد سمتش و یه چیزی گفت که بهم ریخت... تا وقتی که امضاهارو بزنه بغض کرد و یه کلمه هم حرف نزد.
اخم درهم کشیدم و تا خواستم حرفی زدم در باز شد و من فوری چرخیدم؛ مهرنوش با صورت پر از اشک و چشم‌های خیس نگاهم کرد و با بغضی که اجازه‌ی حرف زدن را از او گرفته بود؛ گفت‌:
- تموم شد!
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و نگران‌گفتم:
- چی‌شده؟
بغضش ترکید؛ جلو آمد و دست‌هایش را دور کمرم حلقه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
او زیبا بود، حتی خیلی زیبا بود!
حتی حالا که رنگ به رو نداشت، لب‌هایش به سفیدی می‌زد و خشک بود، موهای فرفری‌اش به پیشانی و صورتش چسبیده و نوری در چهره‌اش نبود.
او حتی با همه‌ی این صفات هم زیبا بود، به سمتش خم شدم و با انگشت میانی‌ام موهای چسبیده به پوستش را از صورتش کنار کشیدم و دستم را روی صورتش کشیدم.
کاش او را زودتر شناخته بودم؛ قبل از رفتن او به آن شرکت لعنتی، قبل از شناختن سینا نامی در زندگی‌اش؛ قبل از به هم ریختن زندگی‌اش...
اما دروغ چرا! من از این‌که حالا هم با او آشنا شده بودم خیلی خوشحال بودم؛ ممکن بود هیچ‌ وقت او را نشناسم... ممکن بود هیچ‌وقت این هیام دیوانه‌وار را نسبت به او تجربه نکنم.
همه چی دومینو وار پیش رفت؛ گویی مهرو از همان زمان که پا به خواب‌ها و رویاهایم گذاشته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
سپس چرخیدم و قهوه‌ساز را روشن کردم؛ هنوز گرفتگی در گردنم مانع از تکان دادن آزادانه‌ی سرو گردنم می‌شد؛ درحالی که با دست راستم گردنم را ماساژ می‌دادم؛ دست چپم را بالا آوردم و نگاهم را به صفحه‌ی سفید ساعت مچی‌ام دوختم که ساعت هفت صبح را نشان می‌داد.
هنوز زود بود؛ هنوز وقت داشتم تا بفهمم سینا چه گفته که او را این‌طور به هم ریخته، حال دیشبش طبیعی بود؛ یک افسردگی بعد از طلاق که به سراغ هرکسی می‌رود... یک افسردگی کوتاه مدت و گذرا! اما مهرو دیشب یک چیزی بیشتر از افسردگی گذری را تجربه می‌کرد و من باید می‌فهمیدم دلیلش چیست و تا وقتی ستاره بیاید کلی وقت داشتم.
دوست نداشتم بیاید و من و مهرو را در این وضع ببیند؛ از علاقه‌ام به مهرو کم و بیش باخبر شده بود؛ اما اجازه نمی‌دادم درمورد مهرو فکرهای بی‌خودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
سر بالا آورد و مظلوم‌ نگاهم کرد؛ با دست‌های ریزه‌اش موهاش را به زیر شال هدایت کرد و آرام گفت:
- بله؟
- الان فقط به این فکر کن من همون دوستی‌ام که دیشب ازم خواستی باشم... باشه؟
سر تکان داد؛ پلکی زد و کاسه‌ی چشم‌هایش لبریز از اشک شد؛ سرفه‌ی خشک و کوتاهی زد و گفت:
- دیروز ناراحت بودم؛ انگار وقتی صیغه‌ی طلاق خونده شد تازه فهمیدم اون عوضی با زندگیم چیکار کرده؛ انگار تازه فهمیدم اون با گذشته و حال و آینده‌ام چیکار کرده؟!
اشک‌هایش چکید و او آرام دست روی صورتش کشید.
_من چه جوری قراره خوب شم؟چه جوری قراره فراموش کنم کارایی که باهام کردو؟من... من چه جوری باید یادم بره یه روز چی به سرم آورده؟
کمی خودم را به سمتش کشیدم و دستم را روی دستش گذاشتم؛ فقط برای تسکین دادنش... به او قول داده بودم! افسار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
سر بالا آورد و با صورت خیس و سرخ نگاهم کرد؛ عصبانیم جرات تزریق می‌کرد که دستم پر جرات بالا آمد و روی صورتش نشست؛ اشک‌هایش را از صورتش گرفتم و دستانم را دوطرف صورتش گذاشتم؛ به چشم‌های لرزان و غصه‌دارش خیره شدم و گفتم:
- می‌دونم الان جاش نیست؛ فقط همینو بدون، یکی هست که همه جوره می‌خوادت! همه جوره...
نگاهش ثابت شد؛ نگاهم میان دو چشمش به گردش افتاد؛ من او را با تک‌تک سلول‌های وجودم می‌خواستم.
با تک‌تک سلول‌های قلبم‌ او را می‌خواستم! و حالا درست زمانی بود که باید این را به زبان می‌آوردم... تا بفهمد چقدر برایم باارزش است و چقدر در رویایم با او بودن را می‌خواهم.
آب دهانش را فرو داد و نگاه گرفت، دستم را از روی صورت داغ و پرتبش برداشتم و لیوان را به دستش سپردم.
خودم نیز قهوه‌ی یخ کرده و تلخم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
146
پسندها
981
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سن
28
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
در که باز شد با دیدن ماه بانو پشت در لب‌هایم به لبخند عمیقی باز شد، جلو رفتم و نایلون‌های دست راستم را به دست چپم دادم؛ دست راستم را دور گردنش حلقه کردم و او را به خودم فشردم و سرش را عنیق و طولانی بوسیدم و بوی موهای خوش بویش را به ریه‌هایم فرستادم.
دستش را نوازش گونه پشتم کشید و با لبخند گفت:
- مادر به فدات پسر یکی یه‌دونم.
از آغوشش بیرون آمدم و عمیق نگاهش کردم؛ پر از دلتنگی به چروک‌های روی صورتش چشم دوختم و غم عجیبی به دلم سرازیر شد، کنار کشید و با لبخند عمیقش گفت:
- بیا تو جونِ مادر.
وارد شدم و در را پشت سرم بستم، راه افتاد و هر دو وارد خانه شدیم.
به محض ورود؛ هوای گرم به صورتم کوبید و فکر کرسی معروفش باعث شد با عجله به سمت پذیرایی بروم.
باگذشتن از راهروی شش در دو و ورود به پذیرایی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا