• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #181
پناه خودش را به سمتم کشید و دستم را گرفت و نالید.
- عمو؟
آرام به سمتش چرخیدم و دستش را نوازش کردم.
- نترس عمو چیزی نیست.
سپس به سمت سینا چرخیدم و گفتم:
-نکن بچه می‌ترسه.
صدای فریادش باعث شد چند نفر به سمتمان بچرخند و مهرو ترسیده به پایم چنگ بزند.
- به جهنم.
این آدم دنبال شر بود و من قرار نبود اجازه دهم پناه بترسد و حال مهرو خراب شود. قرار نبود شب به این خوبی خراب شود. کمی او را آرام می‌کردم، سپس دست مهرو و پناه را می‌گرفتم و بیرون می‌زدیم. همین! قرار نبود سخت شود.
از جا بلند شدم و میز را دور زدم، به سمتش رفتم و روبه‌رویش ایستادم و آرام گفتم:
- بریم اونور حرف بزن.
صدای فریادش و مشتش روی صورتم باعث شد به عقب پرت شوم و صدای جیغ و گریه مهرو و پناه بلند شود.
- مرتیکه نا*موس دزد، می‌دونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #182
مهرو نزدیک شد و دستمال کاغذی را روی بینی‌ام فشار داد و پر از بغض نالید.
- داره خون میاد.
نگاهم پایین آمد و روی فرش طوسی‌ای نشست که لکه‌های گرد خون کنار هم جمع شده بودند. دستمال را روی بینی‌ام فشردم و سرم را بالا گرفتم؛ پر حرص غریدم.
- لعنتی.
کنارم که نشست ؛ سرم پایین آمد و روی صورت خیس و چشم‌های قرمزش نشست.
- خوابید؟
دستش را زیر چانه‌ام زد و سرم را بلند کرد.
- آره. سرتو بالا بگیر.
گفت و اشک چشمانش جاری شد؛ پوفی که از سر کلافگی کشیدم بلند و طولانی شد. دستمال را پر حرص روی بینی‌ام کشیدم.
بلند شدم؛ به سمت آشپزخانه رفتم و پا روی پدال سطل زباله‌ی صورتی رنگ گذاشتم. درش که باز شد دستمال را به داخلش پرت کردم و بعد از شستن دست و صورتم درون روشویی سرویس؛ به سمت هال رفتم.
مهرو را که روی مبل با صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #183
من به خاطر تو؛ به خاطر پناه به خداوندی خدا با کل دنیا می‌جنگم؛ سینا که چیزی نیست. می‌خواد تمام اون آدم‌های اون رستوران؛ می‌خواد تموم آدم‌های دنیا منو یه ناموس دزد ببینن که زن یه مردو بّر زدم... به‌ خدا ذره‌ای برام اهمیت نداره؛ نداره که مردم چی فکر می‌کنن؟ چون من پیش اونی که باید، رو سفیدم!‌ من پیش خدای خودم رو سفیدم. تورو قدر دنیا دوست دارم و هیچ چیزی باعث نمی‌شه من حتی به این موضوع شک کنم؛ بهت قول میدم.
اشک‌هایش بیشتر چکید و قلبم فشرده شد. دستش را بالا آورد و روی دستانم گذاشت و با هق‌هق گفت:
- رادمهر تو معجزه‌ی خدا تو زندگی منی! می‌گفتم نمی‌شه که همه میگن آدمی دلیل نفس کشیدن یکی دیگه است اما الان تمام قد؛ حرفمو پس می‌گیرم. تو دلیل نفس کشیدن منی رادمهر... خیلی دوستت دارم... خیلی زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #184
برگه را از روی میز چنگ زدم، نگاهم را رویش چرخاندم و یک بار از نظر گذراندنش. مطمئن که شدم به سمتش گرفتم و گفتم:
- دز داروهاتو کم کردم؛ حس می‌کنم خیلی نسبت به قبل بهتر شدی، بگیرش.
سر تکان داد و دستش را دراز کرد، برگه را از دستم گرفت و بعد تا کردن به داخل تک کت سرمه‌ای‌اش هول داد. بر خلاف جلسه‌های قبل که وقتی برگه را از دستم می‌گرفت آنقدر با وسواس آن را نوک انگشتانش سفت نگه می‌داشت که حس می‌کردم خون به نوک انگشتانش نمی‌رسد. خیلی بهتر شده بود! اوایل که آمد از روی وسواسش حتی روی مبل هم ننشست و تمام اولین جلسه را سرپا ایستاد بدون لمس جا و اشغال کردن مکانی‌.
- خیلی ممنون آقای دکتر. خیلیا بهم می‌گفتن مریض! اما شما بهم فهموندی من مریض نیستم. این وسواسی قابل حل شدن بود چیزی که مردم می‌گفتن حل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #185
- وای مردم.
- کجا بودی؟
- دنبال کارای شکایتت از سینا.
به سمتش رفتم و روی مبل کنارش نشستم. دستش را بالا آورد و چسب کنار پیشانی‌ام را لمس کرد.
- خوب شد رفتی پزشکی قانونی! چطوره؟
کمی خودم را عقب کشیدم و ناخودآگاه زخم کنار پیشانی را لمس کردم.
- فکر می‌کردم فقط بینیمه. باورت می‌شه اونقدر ذهنم درگیر بود که حتی صبح تو آیینه هم ندیدمش!
- قد بادمجون شده چطور ندیدی؟ اصلا چطور شد؟ مگه نمیگی مشت به بینیت زد؟
- نمیدونم احیانا خورده به لبه‌ی میز. قهوه می‌خوری؟
- وای آره؛ خیلی جوابه.
نیم خیز شدم بلند شوم که دو تقه به در خورد و سپس ستاره با یک سینی داخل شد.
- دکتر؟ قهوه؟
لب‌هایم کش آمد و عمیق خندیدم، سرجایم نشستم و با تکیه به مبل پای راستم را روی پای چپم انداختم.
- بعد می‌گن چرا چند ساله ستاره منشیته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #186
- دیوونه است. رسما دیوونه است! خب نتیجه؟
- نتیجه که هنوز صادر نشده ولی احتمالا شلاق و جزای نقدی و حبس.
- خب خوبه که!
- نیست.
- یعنی چی نیست؟
- یعنی اینکه تنها شاکی پرونده الان تویی! و این یعنی نهایت شیش ماه حبس.
- پس رستوران؟
- وکیلش با مدیرش حرف زده و گفته دوبرابر خسارت رو تقبل می‌کنه و طرفم رضایت داده.
- لعنتی!
- این شیش ماه چشم به هم بذاری می‌گذره رادمهر! و وقتی این شیش ماه تموم شه سینا وحشی‌تر از اون جا خارج می‌شه با کلی عقده.
- این خوب نیست! نه برای من... نه برای مهرو پناه... خوب نیست!
- می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌تونی که بذاریشون تو خونه درو روشون قفل کنی که سینا یه وقت ضرری بهشون نده‌.
- نمی‌دونم آرمان... به‌خدا نمی‌دونم! از فکر اینکه اگه یه روزی یه جایی که من نبودم بره سراغشون من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #187
آرمان هول کرده از جا بلند شد، من نیز بلند شدم؛ دستم را به داخل جیب شلوارم فرو بردم و چشم به او دوختم.
جلو آمد و شال آبی پاستیلی را روی سرش مرتب کرده و موهایش را رنگ شده بود... یادم نمی‌آمد رنگ قبلی موهایش چه بود؟ اما مطمئن بودم استخوانی نبود.
- سلام!
- سلام بانو.
با صدای آرمان سرش به سمت او چرخید؛ پر از حرص و خشم. به سمتش قدم برداشت و روبه‌رویش ایستاد.
همچون گربه‌ی خشمگینی حالت حمله گرفت و با تحقیرآمیزترین حالت ممکن گفت‌:
- داری فکر می‌کنی با کله افتادی تو کوزه‌ی عسل؛ اما کور خوندی! من دخترمو به گدا گشنه‌ای مثل تو...
- سلطان بانو.
با صدای بلندم از جا پرید و سرش را به سمتم چرخاند! دستم را از جیبم بیرون آوردم و انگشت اشاره‌ام را به سمتش گرفتم؛ او زمان خوبی را برای سروکله زدن با من انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #188
چرخیدم و تکیه به در دادم، سر خوردم و روی زمین نشستم. سرم درحال منفجر شدن بود. چشم بستم و چنگم را به موهایم زدم و پر حرص کشیدمشان تا یک ذره از حرص و عصبانیتم خالی شود. چند لحظه بعد با حس نشستن آرمان کنارم چشم باز کردم، سرم را به در تکیه زدم و با خیره شدن به لوستر چوبی پنج عددی؛ گفتم:
- هرسری می‌گم نمی‌تونه بیشتر از این منو دیوونه کنه، هر سری می‌گم بیشتر از این نمی‌ذارم منو عصبانی و از خودش متنفر کنه! اما هرسری یه خلاقیت جدید. هر سری با یه ایده‌ی نوین میاد و بهم می‌فهمونه که تنفرم بهش مرز نداره.
- داشتی دست روش بلند می‌کردی رادمهر، این هیچ توجیهی نداره؛ متوجهی؟
سرم به سمتش چرخید و کوزه‌ی عصبانیتم بر سر او شکست و صدایم بالا رفت.
- چیکار می‌کردم آرمان؟ چیکار می‌تونم بکنم وقتی دست می‌ذاره روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #189
- خب؟ از خودت بگو اوضاعت چطوره؟ با همون پسری که درموردش حرف می‌زدی چیکار کردی؟
لبخند زد؛ شیرین و دلربا... با همان چال لپی که نادر روی صورتش ظاهر می‌شد. دست‌هایش را در هم گره زد و روی پاهایش گذاشت. نگاه قشنگش را به چشم‌هایم دوخت و آرام گفت:
- خوبم... یعنی خوبیم... هم من و هم اون! راستش فکر کنم دارم برای رابطمون تلاش می‌کنم و اونم اینو می‌بینه. می‌بینه و قدر می‌دونه. یک‌ ماه پیش یه اتفاقی برام افتاد که فکر می‌کردم هیچ وقت نمی‌افته! می‌گفتم دلم نمی‌لرزه دیگه! اما لرزید... اونقدر عجیب و شیرین که تاحالا تجربه‌اش نکردم!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-
_ اون منو نمی‌ترسونه؛ حبسم نمی‌کنه ، با حرف‌هاش و کاراش خفه‌ام نمی‌کنه. اصلا یه چیزی هست... میگن طرفت باید تورو بلد باشه! وقتی بلدت باشه همه چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #190
با خنده سرتکان دادم و به سمت میزم رفتم، پشتم به در بود که تقه‌ای به در خورد؛ با فکر به این‌که ستاره است بدون آن که برگردم؛ بلند گفتم:
- بیا.
و مشغول یادداشت نکات قابل توجه مهرو در دفترم شدم. در باز شد و بعد صدای قدم‌های کسی.
با نفس عمیقم عطر جان بخشی وارد مجاری تنفسی‌ام شد و خودکار در دستم ماند. لبخند زدم؛ از ته دل. چرخیدم و با دیدنش صدای خنده‌ام بلند شد.
- چی‌شد؟
سرش را کج کرد و مظلومانه گفت:
- الان دیگه مریضت نیستم؛ مگه نه؟
- مراجعه کننده عزیز دلم. نه جونم نیستی!
- پس... پس... پس می‌شه ب ** غلم کنی.
عمیق نگاهش کردم و در دلم اعتراف کردم من برای این دختر می‌میرم... به معنای واقعی برایش جانم را هم هیچ می‌شمردم.
به سمتش قدم برداشتم، روبه‌رویش ایستادم و بعد دست‌هایم دور بدن گرمش حصار شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا