• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
ذوق داشتم؟ معلوم بود که داشتم! فقط من نبودم که روزی که مهرو به بیمارستان آمد را یادم بود... رسیدن از آن مهروی ترسیده، با انگیره خودکشی؛ به این مهرویی که اعتماد را یاد گرفته، عشق را پذیرفته بود و خودش پیش قدم می‌شد؛ زحمت‌ها برده بود...
***
- خلاصه این‌که خدا نصیب گرگ بیایون نکنه داداش؛ از دیروز انقدر راه رفتم، راه که می‌رم پاهام جیغ می‌زنه میگه تورو دین و ایمونت یکم بشین.
پوک کوتاهی که به سیگار زدم و خنده‌ای که بی هوا آمد؛ باعث شد هم بخندم و هم سرفه کنم. آرمان خم شد و چند ضربه به کمرم زد.
- بخند درد گرفته‌ بخند! نوبت خندیدن منم می‌شه.
عقب کشیدم و دستش را نگه داشتم؛ سرفه‌ی کوتاه و آخر را زدم و گفتم:
- مگه چیزی تو گلوم پریده می‌زنی کمرم.
دستش را عقب کشید و با تکیه به دیوار تراس؛ چپ چپ نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
صدای جیغش باعث شد عقب بکشم.
- چرا گوشیاتونو جواب نمی‌دید؟
آرمان به سمت مبل چرخید و هل شده گفت:
- ما تو تراس بودیم نشن‌...
بی توجه به آرمان به سمت من چرخید و هق زد.
- پناه با شماست؟
آرمان ساکت شد و من همچنان گیج گفتم:
- نه عزیز دلم. من تو مطب بودم تو گفتی میری دنبالش.
همین حرفم برای شل شدن پاهایش، و فرود آمدنش روی زمین کافی بود. بی رمق هق زد و نالید.
- پناه نیست یا خدا... پناه نیست.
قلبم به تپش افتاد و حس بدی تمام وجودم را در برگرفت، روی پاهایم مقابلش نشستم و با دهانی که خشک شده بود؛ زمزمه کردم:
- ینی...یعنی چی؟ یعنی چی نیست مهرو؟
نگاه خیسش را بالا آورد و نفسم رفت از حجم درد در نگاهش.
- رفتم مهد نبود، همه‌جارو گشتم... مدیرشون گفت یه آقا اومد برد. یا علی! بچه‌ام... یا علی دخترکم....!
قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
کمی سرم را خم کردم و با دیدن چشم‌های بسته و نفس‌های منظمش مطمئن شدم به خواب رفته.
آرام زیر سرش کوسنی قرار دادم و در آرام ترین حالت ممکن از جایم برخواستم. نفس کم داشتم... هوا به مجرای تنفسی‌ام نمی‌رسید و هرلحظه امکان داشت قلبم باایستد.
مهرنوش با چهره‌ی غم‌زده‌ای پتویی به سمتم گرفت. سری برایش تکان دادم و پتو را روی مهرو انداختم.
صدای در باعث شد هم من و هم مهرو از خواب بپرد. نگاهم آرمان را کاوید که با سلام کوتاهی به ماه بانو وارد شد و در را بست.
مهرو پتو را کنار زد و به سمتش دوید.
- چی‌شد؟ هان؟ چی‌شد؟
آرمان شرمنده بود که نگاهش را بالا نمی‌آورد.
- خبری نیست.
صدای گریه مهرو دوباره بلند شد و این‌بار به جای من؛ مهرنوش و ماه بانو به سمتش رفتند. با کمکشان مهرو روی مبل نشست و من عصبی به موهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
نگاه ترسیده‌ی آرمان که بالا آمد، فهمیدم آدمی که روبه‌رویمان ایستاده‌؛ خطرناک‌تر از چیزیست که حتی فکرش به ذهنمان خطور می‌کرد.
با بلند شدن صدای زنگ گوشی، گوشی را به سمتم چرخاندم و با دیدن همان شماره، پر حرص قدم‌های بلندم را به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم.
آرمان نیز پشت سرم وارد شد و در را بست. تماس را برقرار کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و غریدم.
- مرتیکه بی شرف پناه دختر توئه! تو چطور می‌تونی انقدر بی شرف باشی که با بچه‌ی خودتم بازی کنی؟
صدای خنده‌های مصنوعی اش جرقه می‌زد به سیم‌های آرامشم.
- چطوری ن*ا*موس دزد؟! زنم حالش چطوره؟
دندان‌هایم را روی هم سابیدم و بی توجه به این‌که می‌خواست مرا دیوانه کند، گفتم:
- پناه کجاست؟
- جاش امنه! اصلا نگران نباش.
- اگه یه مو... فقط یه مو از سر اون بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
جا خوردنش را دیدم، عقب کشید و اول با تعجب نگاهم کرد. سپس گویی تازه متوجه شده باشد چه می‌گویم اخم‌هایش را در هم کشید و جدی گفت:
- عقلت سرجاشه؟ می‌فهمی چی میگی؟
حوصله‌ی جرو بحث با او را نداشتم... اصلا نداشتم.
- آره آرمان می‌فهمم. پس کش نده و فردا اول وقت برو و رضایت بده اون مردک آزاد شه.
- چرت و پرت نگو رادمهر. من همچین کاری نمی‌کنم فهمیدی؟ من تو رو با سر تو چاه نمیندازم! می‌فهمی اون مردک بیاد بیرون چی می‌شه؟ بلا می‌شه براتون... بلا.
صدای فریادم بلند شد و باعث شد بترسد و عقب بکشد.
- بلا بالاتر از این؟ بلا بالاتر از این؟؟ اون دختر خودشو دزدیده! حالیته؟ دختر خودشو... فکر این‌که پناه دست کیاست و ممکنه چه بلاهایی سر یه دختر بچه که پدرش یه بی شرف و بی همه چیزه بیارن؛ چهارستون بدنم می‌لرزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
197
پسندها
1,601
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #196
با هق‌هق پناه را در آغوش کشید و همگی به سمتشان دویدیم. پناه را در آغوشش می‌فشرد و از ته دل اشک می‌ریخت.
- من مُردم پناهم... مُردم جون مادر! کجا بودی تو؟ هان؟ کجا؟
پناه با لب‌های آویز خودش را از آغوش مهرو بیرون کشید و دست‌های کوچکش را بالا آورد و روی صورت مهرو کشید.
- مامان مهرو... گریه نکن. توروهدا! ببهشید من نمی‌رفتم آقاهه گفت منو میاره پیش تو!
بغضم را پس زدم و روبه‌روی پناه زانو زدم. دست به بازویش انداختم و او را به آغوش کشیدم. دست‌هایش که دورم حلقه شد و دستم روی موهای فرش نشست در دلم اعتراف کردم تاوان آزادی سینا هرچه می‌خواهد باشد. به برگشتن پناه می‌ارزید... حسابی هم می‌ارزید.
عقب کشیدمش و از بالا تا پایین وارسی‌اش کردم؛ چشم‌هایم دودو می‌زد؛ قلبم می‌لرزید اما باید چیزی که پشت حصار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا