گرگ زاده....
همه ایستاده اند و درخشش بلورهای بازیگوش روی گونه ام را نظاره می کنند؛
زمزمه های تیز و برنده شان را سر می دهند بر ؛
باقی مانده احساسی که در حال جان سپردن است؛
می برند رگ زندگی احساس را...
و این منم؛
ملکه ای در غبار این شهر دلگیر تنهایی...
ملکه ای سیاه؛
بدون هیچ رنگ قرمزو بنفشی؛
با تاجی ز سخره های اعماق اقانوس؛
و گردنبندی ز حرف ها و دندان کوسه؛
و چشمانی تاریک چون غاره های پنهان و عمیق وحشت انداز کف اقیانوس؛
ولبخند هایی ز جنس مکر روباه؛
با لشکری ز گرگ های وحشی؛
چون الفایی پر شکوه؛
بر سخره منطق ایستاده ام؛
و زوزه کشتار سر داده ام....
می ایستم و سایه ای اگر؛
نزدیک شود میدرم صاحبش را؛
بی وقفه , بی ایست ثانیه های در حال دویدن کتانی پوش...
این منم؛
همان که تو ساختی؛
او خواست؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.