• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
لحظه‌های پُر دردسر
نام نویسنده:
سیده مریم حسینی
ژانر رمان:
#پلیسی #طنز #عاشقانه
به نام پادشاه عالم عشق
که نامش هست نقش خاتم عشق
کد: ۴۳۶۴
ناظر: A asalezazi


لحظه پر دردسر.jpg

خلاصه:
داستان ما درباره‌ی دختری سرسخت و بازیگوش به نام مها هست که به جاش شوخ‌طبع و مهربونه و به جاش بداخلاق. ناغافل با سر توی کندوی عسلی می‌ره که پر از اسرار و ثروت ناخواسته است. این اتفاق مسیر زندگی‌ش رو به کل تغییر می‌ده و ماجرایی پر از تنش و هیجان که مها رو درگیر عملیات‌های پلیسی و مبارزه با قاچاقچیا می‌کنه و نمی‌دونه چه سرانجامی براش رقم خواهد زد!
اما حالا ته این عملیات چی میشه خدا می‌دونه!

لینک شخصیت‌های رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

سرپرست بازنشسته‌ی کتاب + نویسنده انجمن
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,566
پسندها
14,914
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
23
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"مقدمه"
همیشه فکر می‌کردم زندگی مثل یک پازل است. هر تکه‌ای که سر جای خودش قرار بگیرد، تصویر کامل‌تری از ما را نشان می‌دهد. بعضی وقت‌ها، یک اتفاق کوچک می‌تواند کل پازل را تغییر دهد. گاهی یک نگاه، یک کلمه، یا حتی یک سکوت ساده، می‌تواند تمام سرنوشت آدم را عوض کند. این داستان، ماجرای همان لحظه‌ای است که همه‌چیز را زیر و رو کرد."

***
'فصل‌اول'
"لحظه‌های‌پردردسر"
طبق عادت چند روزه‌اش بعداز تمومی ساعت کار، کل کارخانه را از نظر گذراند.
باوجود اینکه مش رحمان از قبل چک کرده بود اما این هفته هیچ اشتباهی نبایست در کارشان رخ می‌داد، بنابراین برای آخرین بار به سمت انتهای کارخونه به راه افتاد؛ از همان فاصله هم می‌شد بازتاب نور و حتی صدای آرام بحث و جدل را از انبار وسایل شنید.
موشکافانه چشمان خسته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از رسیدن به حیاط، به سرعت وارد راهرو شدم. کفش‌هام رو توی جا کفشی گذاشتم و با قدم‌های سریع وارد پذیرایی شدم. چشمم به لامپ روشن آشپزخونه افتاد؛ «اِ مامان خوشگلم کی بیدار شده؟»
با لبخندی که روی لبام نشسته بود، گفتم:
- صبح بخیر بانوی زیبا!
یه چشمک کوچولو به طرفش انداختم.
مامان با لبخند ملیح و چشمای خواب‌آلود گفت:
- صبح بخیر! زبون باز بیا صبحانه‌تو بخور، تا دیرت نشده! ساعت ششِ!
با سرعتی که بیشتر از معمول بود گفتم:
- چشم، مامان!
واقعا یه صبحانه کامل بعد از ورزش می‌چسبید. دستش طلا، همچنان که از انرژی خاص خودش نمی‌کاست. با عجله سمت اتاق رفتم تا آماده بشم، بعد از چند دقیقه مستقیم به آشپزخونه برگشتم. چند لقمه مربای هویج خوردم و یه لیوان چای داغ رو با شوق سر کشیدم. نگاه محبت‌آمیزی به مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
انقدر این دخترِ پر حرف، حرف زد که نفهمیدم کی رسیدم.
اولین کسی که بعد از وارد شدنم به چشمم خورد شادی بود.
- به سلام شادی خانوم خودم، باز چرا اخمات توهمه؟
شادی با یه حالت طلبکاری گفت:
- آخه نه اینکه تو همیشه زود میای بخاطر همون، زود برو آقای امیری کارت داره تنبل خانوم.
- باز چی شده؟
شونه‌ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.
با چهره‌ی خندون رفتم لباسم رو عوض کنم و بعدش سراغ امیری برم؛ معلوم نیست دوباره می‌خواد منو کجا بفرسته.
***
آروم در زدم، بلافاصله صداش رو شنیدم!
- بفرمایید!
- سلام آقای دکتر با من کار داشتین؟
امیری سر از برگه‌های روبه روش برداشت و با نیم‌نگاهی گفت:
- آماده باش ساعت ده یه عمل مهم قلب باز دارم حواست رو جمع کن، دوست‌ ندارم اتفاق دفعه قبل دوباره پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خوشحال سمت خروجی بیمارستان رفتم و اولین تاکسی که دیدم سوار شدم، بهش آدرس رو دادم.
***
بعد از پرداخت کرایه به سمت مقصد راه افتادم.
فکر کنم خیلی دیر شد الانِ که ستاره من رو با خاک یکسان کنه.
دستم رو گذاشتم روی دهنم و ریز خندیدم.
چشمم خورد بهش؛ جلوی در ورودی سالن با یه دفتر کلاسور وایساده بود.
نزدیکش شدم و محکم به شونه‌اش کوبیدم و گفتم:
- بَه ستاره خانم پارسال دوست امسال منظومه‌ی شمسی!
با یه قیافه‌ی چَپَل چلاغ نگاهم کرد و با حرص گفت:
- الان دقیقاً این حرفت چه معنی داشت؟ خدایی خودت فهمیدی چی گفتی؟ جای سلام کردنش، میاد می‌زنه روی شونه من که از صبح سر پام و دارم از خستگی رو به موت میرم!
- عزیزدل یه نفس بگیر فهمیدم چقدر خسته‌‌ایی.
بعد دستم رو روی سرش گذاشتم و نوازش کردم، آخ فقط من می‌دونم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
توی راه، برای خودم قدم می‌زدم که چشمم خورد به یه بستنی‌فروشی که خیلی هم شلوغ بود.
- اُه! بستنی! همین رو کم داشتم!
از لب و لوچه‌م آب می‌چکید. بدون فکر سمتش رفتم و یه بستنی قیفی بزرگ شکلاتی گرفتم.
- "اوم، بَه‌بَه، چقدر لذیذه!"
همین‌طور که داشتم لیسش می‌زدم، نزدیک خیابون اصلی شدم. چقدر شلوغه اینجا؟ مردم مثل مور و ملخ توی خیابون در حال رفت و آمد بودن. یه لحظه چشم چرخوندم که یهو حس کردم یکی صدام می‌زنه.
- "ببخشید خانم! با شمام؟"
اول بی‌اعتنایی کردم، ولی وقتی دوباره صدا زد، به سمت صدا برگشتم.
یه پسر قدبلند، خوش‌تیپ و مرتب، حدوداً ۲۸ ساله. یه جوری نگاهم می‌کرد که انگار منو از قبل می‌شناسه. ابروهام بالا پریدن، چی می‌خواد این؟
- این کیف پول برای شماست؟
نگاهم افتاد به دستش. وای خدا، کیف من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
یه خمیازه‌ی بلند بالا کشیدم و دست‌هام رو به سمت بالا بردم.
خدایا شکرت عجب خواب دلپذیری بود!
ساعت گوشی رو خاموش کردم و طرف دستشویی رفتم.
یکم پام رو خاروندم و بعد شروع کردم لباس‌هام رو عوض کردن؛ یه شلوار ورزشی صورتی با سیوشرت ستش که حالت مانتویی داره و تا کمی کوتاه‌تر از بالای زانوم هست رو پوشیدم و بعدش شال مشکی‌ام رو از پشت بستم و یه کلاه کپ صورتی هم سرم گذاشتم، کتونی‌ مشکیمم پوشیدم و از خونه خارج شدم.
دست‌هام رو به دو طرف باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
هوای دم صبح چقدر دل‌انگیزه!
از همونجا تا نزدیک پارک رو دوییدم و هندزفریمم گذاشتم و یه موسیقی پاپ هم باز کردم.
همین‌طور سرم رو تکون می‌دادم و واسه خودم می‌دوییدم.
یکمم با خانوم‌هایی که هر روز صبح برای نرمش میان نرمش کردم!
بعد حدود بیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
- اَه پس این مانتوی من کجاست؟
با صدای بلند مامانم رو صدا زدم.
- مامان این مانتو آبی نفتی من رو ندیدی؟
مامانمم از توی آشپزخونه مثل خودم داد زد:
- کدوم رو میگی؟
- اونی که بلنده تا زیر زانو، زنجیر داره!
- یادت رفته خودت دیشب توی لباس‌شویی انداختیش!
رفتم توی آشپزخونه و از در آویزون شدم و گفتم:
- خوب دیشب توی لباس‌شویی بود الان کجاست؟
- توی لباس‌شویی!
با دهن باز شده گفتم:
- یعنی روشنش نکردی؟
- نه!
- مامان!
- به من چه خودت دختر به این بزرگی هستی می‌خواستی روشنش کنی!
بعد با یه تنه از کنار من گذشت.
مامان: راستی مها شب زود بیا خونه مهمون داریم!
با لب و لوچه آویزون سمت اتاقم رفتم.
- مهمون! اه حالا چی بپوشم؟
یه نگاه به ساعت توی اتاقم کردم، ساعت ده و نیمِ؛ وقتمم کمِ، حالا خوبه بابا ماشینش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
567
پسندها
5,809
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
یه مرد میان سال که روی یه ویلچر خیلی خفن نشسته بود و داشت شبکه‌ها رو همین‌طور پشت هم عوض می‌کرد.
نزدیکش شدم وقتی حضورم رو حس کرد ویلچر رو کج کرد و سمت من برگشت.
- سلام!
فقط سرش رو آروم تکون داد و دوباره سمت تلویزیون برگشت.
وا این دیگه چه مدل شه!
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال سمت آشپزخونه رفتم شاید آدم کم حرفیه، نمیدونم که!
خوب میز رو کامل چیدم و صداش زدم.
آروم اومد سمت میز یکی از صندلی‌هارو
اومدم کنار بذارم که با ویلچرش بیاد اونجا جا بگیره که یهو خیلی شیک و مجلسی از روی ویلچر بلند شد و روی صندلی نشست.
یه علامت تعجب بزرگ روی سرم نمایان شد!
اگه مشکل نداره پس چرا روی ویلچر می‌شینه.
سرم رو تکونی دادم و بهش خیره شدم.
خیلی باکلاس شروع کرد به غذا خوردن دقیق مثل این آدم‌های ثروتمند بود.
عجب!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا