متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #21
یه لبخند دندون نما زدم و دستم رو بهم کوبیدم و گفتم:
- اوم، سلام خوب هستین؟
- سلام!
بعد دوباره سوالی نگاهم کرد.
چشمام رو توی حدقه چرخوندم و یه اشاره به امیر زدم تا سمتمون بیاد.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- امیر علی داداشم هست متاسفانه امروز خانوادم خونه نیستن و مجبور شدم همراه خودم بیارمش.
با چشم‌های ریز شده خیره امیر شد که با دهن باز نگاهش می‌کرد.
دستم رو توی هوا تکون دادم.
- نه، نه اصلا نگران نباشین خیلی پسر آرومی هست و اصلا شلوغ نمی‌کنه.
سرش رو تکون داد و سمت باغ رفت امیر هم خواست دنبالش بره که دستش رو کشیدم و زیر گوشش گفتم:
- شلوغ نکنی‌ها!
- باشه.
بعد از زیر دستم فرار کرد و رفت.
منم بی‌خیال سمت آشپزخونه رفتم، برنج رو خیس کردم و گذاشتم تا نزدیک به دوازده و نیم روشنش کنم ماهی رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #22
با یه دست، دست امیر رو گرفتم و یه دست دیگه ویلچر رو، بعد سمت مجتمع حرکت کردیم.
بالا رفتیم پارک ژوپیتر طبقه وسط قرار داشت و با آسانسور اون قسمت رفتیم، چند مدل مختف پلیط وسایل بازی رو گرفتم تا امیر بازی کنه، اول هم سمت ماشین بازی رفت.
من و آقای فروزش روی میز و صندلی که نزدیک وسایل ماشین بازی بود، نشستیم و منم قبلش رفتم و دوتا بستنی قیفی شکلاتی برای خودمون گرفتم.
خندم گرفت امیر از داخل برام زبون درازی می‌کرد که یعنی پس من چی؟
منم دور از چشم آقای فروزش براش زبون درازی کردم.
***
- امیر بسته دیگه ساعت هفت و نیم نگاه کن آقای فروزش هم خسته شدن.
- نه خسته نیستم بذار بازی کنه.
امیر: دیدی.
بعد صورتش رو بوسید.
با دهن باز نگاهش کردم، بابا شما که واسه خودتون راحتین من بدخت باید این پلاستیک‌های خوراکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
آیفون رو زدم و مامان در رو برامون زد، وارد حیاط که شدیم امیر کلید کرد که من بستنی می‌خوام.
- بابا همین امروز تا خِرخِره خوردی باز می‌خوای.
با پرویی تمام سرش رو تکون داد.
عجب گیری کردما.
مامان: چرا نمیایین تو؟
- اومدیم مامان!
امیر: خوراکی چی پس؟
- خوب، تو برو داخل من الان برمی‌گردم.
ساعت مچی‌ام رو نگاه کردم ساعت نزدیک نه بود، کلافه پوفی کشیدم.
حالا کی بخوابم؟ کی پاشم؟ وای اصلا یادم رفت که شادی قرار شام بیاد خونمون.
موهام رو درست کردم و از در خارج شدم، توی راه یه زنگم بهش زدم.
اولین بوق جواب داد.
- سلام خوشگله کی میای؟
- سلام جیگر ببخشید یه کاری برام پیش اومده تو بیمارستان می‌بینمت.
- چه کاری؟ مگه شب شیفت برداشتی؟
- حالا میام بهت می‌گم، اره برداشتم.
- باشه پس فعلا خداحافظ.
- خداحافظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #24
شادی با مکث کوتاهی ادامه داد:
- هیچی دیگه مامانم که گفت خاستگار میاد و تو باید باشی کلی استرس گرفتم و داشتم می‌مردم از اون‌ور هم دو روز بود از محمد هیچ خبری نداشتم هر چی هم زنگ می‌زدم یا جواب نمی‌داد یا سریع به بهونه‌های مختلف قطع می‌کرد.
آب دهنش رو با صدا قورت داد و با هیجان بیشتری ادامه داد:
- ولی وقتی در رو باز کردم و خاله این‌هارو دیدم دهنم اندازه غار باز شد. یعنی اصلا باورم نمی‌شد!
- وای چقدر جالب، خوب بعدش نزدی تو سر محمد که بهت نگفته.
- نه دیگه خوب هم هول شدم هم جوگیر تازه وقتی چایی آوردم پام به صندلی گیر کرد همه استکان‌ها شکست.
- دهنت سرویس راست میگی؟
وای دیگه از خنده داشتم ریسه می‌رفتم.
- خوب چیکار کنم داشتم واسش خط و نشون می‌کشیدم که پام گیر کرد، دیگه بگم کلی سوتی دادم آخرشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #25
شمرده، شمرده گفتم:
- ببینید آقای نجفی من حس شما رو درک می‌کنم اما..
- اما چی!
- من واقعا علاقه‌ای به ازدواج ندارم، نه‌ اینکه بگم شما آدم بدی هستین یا هر چیز دیگه، نه! اوم من در کل دوستندارم ازدواج کنم.
بدون حرف به صحبت‌هام گوش می‌کرد، تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
چهرش جذاب و دوست داشتنی هست چشم و ابروی مشکی با موهای پر پشت مشکی که سمت بالا زده و با یه عینک تبی که بیشتر اوقات روی چشمش هست بینی متناسب و لبای گوشتی و قرمز و البته همیشه خوشتیپ مخصوصا توی لباس دکتری.
سری تکون دادم تا این افکار بی‌اساس از مغزم دور بشن.
مکث کرده بود و چیزی نمی‌گفت انگار اون هم در حال تجزیه تحلیل من بود.
نجفی: مها خانوم نمیدونم چرا علاقه‌ای به ازدواج ندارین ولی علاقه بلاخره به مرور زمان به وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #26
خندم رو خوردم و خودم رو جمع و جور کردم.
سرش رو نازی کردم.
- ناراحت نشو عشقم.
بعد محمد هم دستش رو برد زیر چونش و چشم‌هاش رو مظلوم کرد و گفت:
- خانوم ناز من شوخی کردم، عزیز من دلت میاد از دستم ناراحت بشی قوربونت برم.
حالت عوق به خودم گرفتم و گفتم:
- ببخشیدا اینجا مجرد نشسته.
شادی هم خندید و زد روی دست محمد و بهش گفت:
- دفعه آخرت باشه‌ها.
- به روی چشمام.
- قوربونت برم.
- خوب دیگه چقدر کنسرو باز می‌کنین.
خندیدن و چیزی نگفتن.
- می‌گم شما که یه شیرینی به من ندادین حداقل یه صبحونه بدین.
شادی: اوپس عشقم بریم همونجای همیشگی خودمون.
محمد: چشم.
با تخسی گفتم:
- شیرینی چی؟
شادی: صبحونه!
- نخیر شیرینی!
محمد: شیرینی شما محفوظ مها خانوم.
لبخند دندون نمایی زدم و بعد روی شونه‌ی شادی زدم.
- شیرم حلالت دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
امروز بر خلاف چند روز گذشته اون آقا ترسناکه که الان فهمیدم اسمش احمد هست نزدیک ساعت چهار خونه اومد.
و البته از بس آقای فروزش گفت احمد، احمد اسمش رو فهمیدم.
نمی‌دونم چرا امروز از صبح همش نگران بود و جُنب و جوشش زیاد شده بود اتفاقاً به من هم گفت می‌تونم زودتر برم چون انگار می‌خواست با احمد جایی بره منم بی حرف رفتم.
بلافاصله بعد از نشستن توی ماشین به شماره سروان زنگ زدم.
بعد از دو بوق جواب داد.
- الو.
- بفرمائین اتفاقی افتاده؟
- نه فقط خواستم بگم من کارم زودتر تموم شد گفتم اگه بتونین زودتر هم رو ببینیم.
- باشه مشکلی نیست، کافه‌ی نزدیک محل کارتون می‌بینمتون.
بعد دوباره تلفن رو قطع کرد.
منظورش کدوم کافه هست، یعنی نزدیک بیمارستان یا کافه‌ی نزدیک همین پارک خونه آقای فروزش.
بهتره اول اینجارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
هَسیر رو پهن کردم و وسایل رو روش گذاشتم آقای فروزش هم روش نشست.
یه منقل سَیار که پشت ماشین بود رو برداشتم و زغال‌ها رو داخلش گذاشتم، من استاد کباب هستم.
لبخند دندون نمایی زدم و بعد گوشت‌ها رو سیخ زدم.
همین‌جور با آقای فروزش حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم.
- گوجه‌ها رو اونجوری خورد نکن بده به من.
- چشم.
گوجه‌ها رو از من گرفت و به مدلی که دوست‌داشت خورد کرد.
اون‌ها رو هم سیخ زدم و سمت منقل رفتم روی صندلی کوچیکی که آورده بودم نشستم و یه باد بزن هم دستم گرفتم.
- راستی می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم آقای فروزش.
- آره اما دیگه نگو آقای فروزش تو هم می‌تونی من رو پدربزرگ صدا بزنی.
- واقعا!
فقط سرش رو تکون داد و منتظر من شد.
- اوم می‌گم می‌شه داستانش رو برام تعریف کنین همون علت ازدواج نکردنتون.
سری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #29
من رو سمت خودش برگردوند، تاریک بود و زیاد نمی‌تونستم ببینمش.
آروم گفتم:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
- همراه من بیا!
- کجا بیام؟ نمی‌بینی مگه اونا اونجا وایسادن تو چه جور پلیسی هستی که نمی‌تونی از پسشون بر بیای؟ اگه به خانوادم آسیب بزنن من می‌دونم و شما؟
زارع: این مشکلی بود که خودت باعثش شدی بنابراین باید با ما همکاری کنی و اینکه اون‌ها منتظر تو هستن نه خانوادت، بهتره با من بیای خودت می‌فهمی.
بازوم رو کشید و من رو به دنبال خودش برد، حرف دیگه‌ای نزدم فقط خداروشکر اون‌ها متوجهمون نشدن!
اما دیده بودیم دزدها ادم می‌دزدن اما نمی‌دونستم پلیس‌ها هم می‌دزدن.
واسه خودم لبخندهای دندون نما می‌زدم که از کوچه خارج شدیم و به سمت یه وَن مشکی رفتیم و بعد سوارش شدیم؛ نمی‌دونم یه دلشوره‌ی خیلی شدیدی گرفتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #30
- هنوز آماده نشده؟
حکمتی: الان!
زارع: همیشه ساعت چند خونه می‌بودی؟
- نمیدونم دیگه آخر نه و نیم خونه بودم.
حرفم تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد.
خواستم جواب بدم که زارع از دستم کشیدش.
- لطفاً!
- اما خانوادم نگران می‌شن.
- یه بهونه‌ای بیارین که امشب خونه دوست یا آشنایی چیزی هستین.
پوفی کشیدم و اومدم گوشی رو ازش بگیرم که دست برد سمت جیبش و همون گوشی کوچیک رو بهم داد.
به بابا زنگ زدم و به چاخان گفتم که خونه شادی می‌رم و شب رو اونجا می‌مونم.
گوشی رو مامانم برداشته بود و کلی غر زد که شورش رو در آوردی و بلند شو بیا خونه، با زحمت راضیش کردم و گوشی رو بهش پس دادم.
حکمتی اومد سمتم، دستکشی توی دستش بود، دهنم رو باز کرد و یه چیز ریز و مشکی رو آروم لای دندون آخریم گذاشت.
یعنی هنگیدم رسما آخه اون چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا