- ارسالیها
- 524
- پسندها
- 5,595
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #11
نزدیک در، روی ویلچر نشست و همراه هم پیاده به نزدیکترین پارک رفتیم.
تقریباً شلوغ بود و خانوادهها همراه بچههاشون توی پارک نشسته بودن، روی یه صندلی نشستم و فروزش هم گوشهای وایساد و به تماشای بچهها پرداخت.
دستم رو زیر چونم زدم و بهش خیره شدم، چین و چروک زیادی روی پیشونیش بود انگار توی جوونیش خیلی اَخم کرده، برام سوال که چه کاره است؟
این پا و اون پا کردم و بالاخره ازش پرسیدم.
- اوم راستی شما شغلتون چی بوده؟
سوالی بهش نگاه کردم، سرش رو سمتم برگردون اما بعد با یه چهرهی خنثی دوباره به جلو خیره شد.
اَه، خورد تو ذوقم چرا نمیشه سر حرف رو باهاش باز کرد.
قوربون پدربزرگ خودم برم خدابیآمرز چقدر مهربون بود.
ولی فکر کنم بخاطر نداشتن بچه اینجوری عبوس شده یا هرچیز دیگه، نمیدونم والا!
همینجوری خشک...
تقریباً شلوغ بود و خانوادهها همراه بچههاشون توی پارک نشسته بودن، روی یه صندلی نشستم و فروزش هم گوشهای وایساد و به تماشای بچهها پرداخت.
دستم رو زیر چونم زدم و بهش خیره شدم، چین و چروک زیادی روی پیشونیش بود انگار توی جوونیش خیلی اَخم کرده، برام سوال که چه کاره است؟
این پا و اون پا کردم و بالاخره ازش پرسیدم.
- اوم راستی شما شغلتون چی بوده؟
سوالی بهش نگاه کردم، سرش رو سمتم برگردون اما بعد با یه چهرهی خنثی دوباره به جلو خیره شد.
اَه، خورد تو ذوقم چرا نمیشه سر حرف رو باهاش باز کرد.
قوربون پدربزرگ خودم برم خدابیآمرز چقدر مهربون بود.
ولی فکر کنم بخاطر نداشتن بچه اینجوری عبوس شده یا هرچیز دیگه، نمیدونم والا!
همینجوری خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش