متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
نزدیک در، روی ویلچر نشست و همراه هم پیاده به نزدیک‌ترین پارک رفتیم.
تقریباً شلوغ بود و خانواده‌ها همراه بچه‌هاشون توی پارک نشسته بودن، روی یه صندلی نشستم و فروزش هم گوشه‌ای وایساد و به تماشای بچه‌ها پرداخت.
دستم رو زیر چونم زدم و بهش خیره شدم، چین و چروک زیادی روی پیشونیش بود انگار توی جوونیش خیلی اَخم کرده، برام سوال که چه کاره است؟
این پا و اون پا کردم و بالاخره ازش پرسیدم.
- اوم راستی شما شغلتون چی بوده؟
سوالی بهش نگاه کردم، سرش رو سمتم برگردون اما بعد با یه چهره‌ی خنثی دوباره به جلو خیره شد.
اَه، خورد تو ذوقم چرا نمی‌شه سر حرف رو باهاش باز کرد.
قوربون پدربزرگ خودم برم خدابیآمرز چقدر مهربون بود.
ولی فکر کنم بخاطر نداشتن بچه این‌جوری عبوس شده یا هرچیز دیگه، نمی‌دونم والا!
همین‌جوری خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
با خنده توی بغلش رفتم و بعد از اون بغل خاله بزرگ و زندایی‌ام رفتم با مَردها هم سلام احوال پرسی کردم و با یه ببخشید سمت اتاقم عقب گرد کردم!
خاله کوچیکم فقط یه دختر داره اونم مهشید کوچولو، خاله بزرگمم دو تا بچه داره، یکی پسر که اسمش مهران و دو سال از من بزرگ‌تر و البته نیومده، یه دخترم داره که اسمش مهرنوش و هم سن خودم، دایی عزیزم که تازه ازدواج کرده و بچه ندارن.
بی‌خیال مانتو و شلوارم رو یه جا پرت کردم تا بعداً جمعشون کنم، یه تونیک آبی رنگ که طرح باب اسفنجی داشت رو با یه لِگ مشکی پوشیدم موهامم بالای سرم بستم و بعد از رفتن به روشویی شست و شوی دست و صورتم به سمت پذیرایی رفتم و پیش دایی جونم نشستم.
- چطور مطوری؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- اِی خوبم دایی جان از احوال پرسی شما؟
- والا من که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
سمت اتاق آقای خالقی رفتم تا کارهاش رو انجام بدم بنده خدا تازه از اتاق عمل خارج شده بود.
نزدیک اتاق بودم که صدای نجفی رو شنیدم.
- اگه خسته‌اید می‌تونین برین اتاق رست استراحت کنین من انجامش می‌دم!
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون خسته نیستم!
در رو باز کردم و واردش شدم همین‌طور دنبالم اومد والا معلوم نیست که چی از جونم می‌خواد؟
پوفی کشیدم و وی اِسش رو چک کردم.
کمی قند خونش بالا بود بخاطر همون بهش یه آمپول دیابت زدم.
اومدم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت.
متعجب به دستش خیره شدم و سوالی نگاهش کردم.
- این چه کاریه؟ بازوم رو ول کن!
- چرا؟
- چرا چی؟
فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و گفت:
- چرا از من فرار می‌کنی؟ مگه باهات چیکار دارم؟
- دیوونه شدی ولم کن ببینم.
سعی کردم بازوم رو از دستش جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
اَه از هر چی بدم میاد، بیشتر سمتم میاد!
خوب من خوشم نمیاد ازت دیگه پسرِ نَچسب.
نفس عمیقی کشیدم و توی محوطه نشستم تا کمی حال و هوام عوض بشه.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و به ماه خیره شدم، ساعت نزدیک چهار صبح هست.
واسه خودم داشتم برنامه ریزی می‌کردم که حس کردم یکی بهم خیره شده، متعجب سمت چمن‌ها رو نگاه کردم، اما چیزی نبود ولی بَرگ‌‌ها کمی تکون خوردن.
بی‌خیال فکر کنم جدیداً توهم شدید زدم.
خندم گرفت بی‌صدا خندیدم و بلند شدم و وارد بیمارستان شدم تا کارهام و تموم کنم و شیفتم هم تموم بشه.
***
کش و قوسی به بدنم دادم و لیوان قهوه رو روی سینک گذاشتم.
با دیدن چهره‌ی شنگول شادی حرصی ویشگولی از بازوش گرفتم.
- آره بخند معلوم نیست چی شده؟
دستش رو روی بازوش گذاشت و ماساژ داد:
- درد نگیری جای سلام کردنت هست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
همون زن بدجنس، رو به روم وایساده بود و همون مردِ هم روی صندلی رو به روی میز نشسته بود.
یه مردِ هم که چهرش معلوم نبود ولی کاملاً هیکلی بود روی صندلی رئیس نشسته بود و سرش خم بود و داشت چیزی رو وارد کاغذ رو به روش می‌کرد.
حرصی داد زدم.
- اینجا چه خبره شماها کی هستین؟
اون دوتا که مثل قورباغه به من زُل زدن.
اما اون یکی همون جور سرش پایین بود و فقط صداش بلند شد.
- می‌تونین برین!
هر دو با هم گفتن:
- بله قربان!
از اتاق خارج شدن، به ساعت نگاه کردم نزدیک هشت صبح بود الان خانوادم نگران شدن، حالا چیکار کنم؟!
- هوی با تو حرف می‌زنما!
با دست‌هایی که بهش دستبند زده بودن روی میز کوبیدم.
- هوی آقا!
آروم سرش رو بالا آورد، توی نگاه اول می‌شد گفت یه چهره‌ی مردونه و جذاب داره ولی من اصلاً حوصله‌ی آنالیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
- بابا من اصلاً نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی؟ کله صبح من رو آوردین اینجا، کار رو زندگیم عقب افتاده.
عصبانی شدم و یه مشت هم روی میز زدم و دوباره گفتم:
- اصلاً این رَم چی هست؟
با تُخسی به چهره‌ی اخمالوش خیره شدم تا یه جواب قانع کننده‌ای بهم بده.
اما اون فقط یه چشم غره رفت و بعدش لپ‌تابش رو از روی میزش برداش و کنار من گذاشت، وارد یه دیسک شد و بعد یه فیلم رو باز کرد.
با دیدن فیلمِ چشم‌هام اندازه یه نعلبکی گرد شدن.
این‌که منم، توی پارک چیکار می‌کنم؟ یکم دقت کردم اینکه مال دیروز!
اوپس نکنه منظورش همون رَم که توی جیب سیوشرتم انداختم.
اِی خدا من عجب آدم فوضولی هستم خدایا نمی‌شد یه کاری بکنی من برش ندارم که الان این‌جوری گیر نیوفتم، وای فقط شانس بیارم رَم توی لباس‌شویی سالم بمونه.
با چشم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
طولی نکشید که وارد اتاق شد و روی صندلی رو به روی من نشست.
و دستی لای موهاش کشید و با همون چهره‌ی اخمو گفت:
- شرطت چیه؟
- باید زنگ بزنی به خانوادم، ساعت رو نگاه ساعت نه هست خانواده من می‌دونن من همیشه ساعت هفت خونم پس الان کلی نگران شدن متوجه‌ای که؟
- باشه مشکلی نیست!
یه گوشی نوکیای کوچیک از توی جیبش درآورد و دستم داد، یعنی گوشی دیگه‌ای نداره، آخی یادم باشه براش یه اپل بخرم.
گوشی رو قاپیدم و به گوشی بابام زنگ زدم از جام بلند شدم و به گوشه ترین قسمت اتاق رفتم.
- الو، سلام بابا جون خوبین؟
- سلام دختر گلم کجایی پس بابا جان؟ کلی بهت زنگ زدیم جواب ندادی نگران شدیم.
- ببخشید بابا جون از مامانی هم عذرخواهی کن من یکم کارم توی بیمارستان طول کشید از همون سمت می‌رم خونه‌ی آقای فروزش.
- باشه نفس بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
بعد از خوندنش سرش رو بلند کرد و رو به من گفت:
- خوب!
با چهره متعجب گفتم:
- خوب چی؟
سرگرد: الان رَم کجاست؟
- نمی‌دونم.
- مگه می‌شه ندونین، شواهد نشون می‌ده که شما اون رَم رو برداشتین، بنابراین الان رَم کجاست؟
نمی‌دونم بگم یا نگم اگه سالم نمونده باشه چی؟
- اوم رَم رو نمیدونم سالم هست یا نه آخرین بار توی جیب سیوشرتم بود و سیوشرتمم توی لباس‌‌شویی هست‌.
- در ‌اسرع وقت اون رم رو برای ما بیارین حتی اگه سالم نباشه!
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم، خیالم راحت شد که حرف‌هام رو باور کردن مگنه معلوم نبود چی می‌شد‌.
تو فکر بودم که دوباره گفت:
- چهر‌ه‌ی اون دو نفر رو یادته؟
- اوم فقط شخص اول رو یادمه دومی چهرش رو پوشونده بود.
سرگرد: سروان زارع!
- بله قربان!
- ایشون رو برای چهره نگاری ببرین، بعداز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
اما هر چی فکر کردم بیادش نیاوردم مثل اینکه آلزایمر گرفتم، بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و بی‌تفاوت از کنارش گذشتم که یهو صدام زد.
سمتش برگشتم، چهرش کاملاً جدی و دو خط اخم هم بین ابروهاش قرار داره با چشم‌هایی مشکی، بینی گوشتی و لب‌هایی خطی داره.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- خانوم رمضانی لطفا از این پس زودتر تشریف بیارین و حواستون به اقا باشه، روز خوش.
اجازه‌ی هیچ صحبتی رو به من نداد و به سرعت رفت و من همون طور با دهن باز به در بسته شده خیره شدم‌.
- این دیگه کی بود؟
دستی به چونم کشیدم و یکم به مغزم زور آوردم اما بازم یادم نیومد کاش حداقل وایمیستاد جوابش رو بدم.
پوقی زیر خنده زدم قیافش ترسناک بودا!
***
دستی به پیشونیم کشیدم و پیشبند رو روی میز گذاشتم از آشپزخونه خارج شدم.
بدن قشنگم قول میدم پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم، نزدیک به هشت هست آروم در رو بستم و سوار ماشین شدم.
هنوز حرکت نکرده بودم که چشمم به یه ماشین مشکوک خورد.
این که همون چهارصد و هفت مشکی هست؟
ای وای همون مرد صبحی نیست درسته پس بگو کجا دیده بودمش دیروز نزدیک سوپر مارکت، چه عجیب چرا باید همه جا دنبالمون باشه و البته با آقای فروزش هم در ارتباط باشه؟!
پوفی کشیدم و بی اعصاب بهش خیره شدم و با یه بوق از کنار ماشینش رد شدم.
یادم باشه فردا ازشون بپرسم.
***
با بی‌حالی خودم رو روی تخت پرت کردم و کل امروز رو برای خودم مرور کردم لامصب چه روز سخت و طولانی بود حالا با این رَم چیکار کنم شانس آوردم که سیوشرت رو تو ماشین ننداختم و هنوز توی کمد بود خندم گرفت من از کی تا حالا انقدر شلخته شدم؟
یهو یاد پلیس‌ها افتادم لامصب‌ها عجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا