- تاریخ ثبتنام
- 22/7/21
- ارسالیها
- 598
- پسندها
- 6,157
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 16
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #211
آدمها را درست توی سفر میشه شناخت؛ مثل آینهای که بیرحمانه چهرهی واقعیشون رو نشون میده. خوشحال بودم که زود ماهیت این بشر رو فهمیدم.
شادی به اتاق رفته بود تا بخوابه و بقیه در سالن اصلی دور هم نشسته و مشغول گفتوگو بودن. چشمهایم رو چرخوندم؛ نه از سعید خبری بود و نه از شایان. همین غیبتشون از همه جالبتر بود.
به مریم نزدیک شدم و آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
- اون دوتا کجان؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، بعد شانهای بالا انداخت و گفت:
- آهان، اونارو میگی... تو حیاط.
حرفش تموم نشده بود که همون لحظه وارد شدند. شایان بیدرنگ کنار فرشاد و محمد نشست، اما سعید با لبخندی بیمزه و بیدلیل به سمت من آمد.
مریم بلند شد و گفت:
- من میرم آشپزخونه پیش مهرنوش.
سعید کنارم ایستاد و با کمی...
شادی به اتاق رفته بود تا بخوابه و بقیه در سالن اصلی دور هم نشسته و مشغول گفتوگو بودن. چشمهایم رو چرخوندم؛ نه از سعید خبری بود و نه از شایان. همین غیبتشون از همه جالبتر بود.
به مریم نزدیک شدم و آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
- اون دوتا کجان؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، بعد شانهای بالا انداخت و گفت:
- آهان، اونارو میگی... تو حیاط.
حرفش تموم نشده بود که همون لحظه وارد شدند. شایان بیدرنگ کنار فرشاد و محمد نشست، اما سعید با لبخندی بیمزه و بیدلیل به سمت من آمد.
مریم بلند شد و گفت:
- من میرم آشپزخونه پیش مهرنوش.
سعید کنارم ایستاد و با کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.