• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع miss_marynovel
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 220
  • بازدیدها بازدیدها 13,381
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    #طنز #عاشقانه #پلیسی
  • کاربران تگ شده هیچ

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #211
آدم‌ها را درست توی سفر می‌شه شناخت؛ مثل آینه‌ای که بی‌رحمانه چهره‌ی واقعی‌شون رو نشون می‌ده. خوشحال بودم که زود ماهیت این بشر رو فهمیدم.
شادی به اتاق رفته بود تا بخوابه و بقیه در سالن اصلی دور هم نشسته و مشغول گفت‌وگو بودن. چشم‌هایم رو چرخوندم؛ نه از سعید خبری بود و نه از شایان. همین غیبتشون از همه جالب‌تر بود.
به مریم نزدیک شدم و آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
- اون دوتا کجان؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آهان، اونارو میگی... تو حیاط.
حرفش تموم نشده بود که همون لحظه وارد شدند. شایان بی‌درنگ کنار فرشاد و محمد نشست، اما سعید با لبخندی بی‌مزه و بی‌دلیل به سمت من آمد.
مریم بلند شد و گفت:
- من میرم آشپزخونه پیش مهرنوش.
سعید کنارم ایستاد و با کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #212
آدم‌ها را درست توی سفر می‌شه شناخت؛ مثل آینه‌ای که بی‌رحمانه چهره‌ی واقعی‌شون رو نشون می‌ده. خوشحال بودم که زود ماهیت این بشر رو فهمیدم.
شادی به اتاق رفته بود تا بخوابه و بقیه در سالن اصلی دور هم نشسته و مشغول گفت‌وگو بودن. چشم‌هایم رو چرخوندم؛ نه از سعید خبری بود و نه از شایان. همین غیبتشون از همه جالب‌تر بود.
به مریم نزدیک شدم و آهسته زیر گوشش زمزمه کردم:
- اون دوتا کجان؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آهان، اونارو میگی... تو حیاط.
حرفش تموم نشده بود که همون لحظه وارد شدند. شایان بی‌درنگ کنار فرشاد و محمد نشست، اما سعید با لبخندی بی‌مزه و بی‌دلیل به سمت من اومد.
مریم بلند شد و گفت:
- من میرم آشپزخونه پیش مهرنوش.
سعید کنارم ایستاد و با کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #213
روی شونه‌ی شراره زدم و گفتم:
- نگران نباش، من از تریلی هم محکم‌ترم؛ مثل کوه که هیچ بادی تکونش نمی‌ده.
امیرعلی با لبخند گفت:
- ابجی، ناراحت نباش، خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم.
فرشاد با صدای بلند و اغراق‌آمیز:
- آی قربون داداش، دست و پنجت درد نکنه!
من خندیدم و گفتم:
- تو که خجالت نکش، فقط بشین با امیر باب اسفنجی ببین، مثل بچه‌های مهدکودک!
فرشاد با قیافه‌ی مظلوم:
- اِ عزیزم، من که این همه کار می‌کنم واست، دلت میاد؟
اداهاشو درآوردم؛ پسره نچسبی که انگار تا صد سال دیگه هم کسی زنش نمی‌شه.
شایان و آذرخش ناگهان هماهنگ، مثل دو ساز که یک‌باره هم‌صدا می‌شن، گفتن:
- من انجام می‌دم.
مریم و مهرنوش که تازه با کلی ظرف چیپس و پوفک از آشپزخونه بیرون اومده بودن، با شنیدن هماهنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #214
***
- تنبل‌ها پاشین جمع کنیم بریم داخل دیگه!
شادی با خنده و شیطنت گفت:
- بابا مها، تو این همه پول داری، چند نفر استخدام می‌کردی دیگه!
مهرنوش با حالت جدیِ نمایشی:
- ولش کن، این خسیسه فقط می‌خواد از ما کار بکشه.
همون‌طور که خم شده بودم و پارچ‌ها رو برمی‌داشتم، گفتم:
- اولاً که خسیس شوهرته! (دستی برای سجاد تکون دادم که خنده‌اش گرفت) دوماً محول خانوادگیه، که چی چندتا غریبه بیارم بعداً دزد و فضول از آب دربیان.
نامحسوس به شایان اشاره کردم.
مریم یه نگاه عاقل‌اندرسیفی بهم انداخت، مثل معلمی که شاگرد شیطونش رو می‌پایید، گفت:
- باشه بابا، فهمیدیم چقدر نگران ما هستی!
منم براش زبون درازی کردم. در آخر هر کی یه چیزی برداشت و سمت آشپزخونه رفت، من و مریم، شری مثل بچه‌های مدرسه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #215
خودشم خندید و دیگه کسی چیزی نگفت؛ سریع بطری رو حرکت داد و مثل بچه‌ای که شیطنت کرده باشه، فرار کرد.
همه چشم‌هامون به بطری دوخته شد، مثل اینکه سرنوشت دنیا به چرخش اون بسته باشه. بطری وایساد.
اوپس! اول بسم‌الله، اولتیماتوم افتاد!
تهش سمت مریم و سرش سمت فرشاد بود.
فرشاد نگاه موزیانه‌ای به مریم انداخت، مثل گربه‌ای که موش گیر آورده باشه، و گفت:
- جرات یا حقیقت؟
بنده خدا مریم نمی‌دونست کدوم رو بگه؛ آخرش دلش رو به دریا زد و گفت:
- جرات!
فرشاد با هیجان:
- خوب بچه‌ها، همین اول کاری بگم هر کی جرات یا حقیقت رو انجام نده باید تنبیه بشه.
شراره با کنجکاوی:
- چه تنبیهی؟
فرشاد شونه بالا انداخت:
- نمی‌دونم!
من با لبخند شیطانی گفتم:
- آهان، به نظرم یه شربت ترکیبی درست کنیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #216
مریم با حرص از جاش بلند شد و سمت توالت رفت؛ من و شراره هم همراه فرشاد رفتیم تا یه وقت کرم نریزه.
بعد از شستن صورتش، با دستمال پاک کرد و سمت بقیه برگشت.
فرشاد با شیطنت:
- خب اون مژه مصنوعی‌هاتم درار!
مریم با اخم:
- اینا طبیعیه!
مهرنوش با ناباوری:
- شوخی نکن!
من خندیدم و گفتم:
- بابا این دختر از اول مژه‌هاش بلند و فردار بوده، مثل پر کلاغی که تازه خیس خورده باشه!
شراره با دهن باز نزدیک مریم شد و دستش رو سمت پلک‌هاش برد:
- اوف، پس عجب چشم‌های خوشگلی داری!
بیچاره مریم از این همه تعریف ذوب شد؛ فرشاد که انتظار داشت یه هیولا ببینه، با دیدن چهره‌ی بی‌آرایش و معصوم مریم خورد تو برجکش.
فرشاد با خنده:
- اگه می‌دونستم طبیعی خوشگلی، چیز دیگه می‌پرسیدم.
بعد ابروهاش رو بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #217
آذرخش دستی روی شونه‌ سجاد گذاشت و با همدردی گفت:
- ناراحت نباش سجاد جان، خانما همه قلدرن!
- کلمه‌ای از مادرعروس!
شایان:
- بچرخونین!
این شایانم معلومه اعصاب نداره، فقط موندم واسه چی اینجا مونده، گوندالو! (اصلاً هم نمی‌دونم معنیش چی هست!)
بطری یه دور دیگه چرخید. یه چیپس برداشتم انداختم دهنم که از قضا سرش سمت محمد و تهش سمت آذرخش افتاد.
محمد با نگاه شیطونی که ازش بعید بود، نیم‌نگاهی به آذرخش کرد:
- جرات یا حقیقت؟
آذرخش:
- اون‌طور که تو نگاه می‌کنی، ترجیح می‌دم شربت رو بخورم!
همه زیر خنده زدیم؛ راست می‌گفت، قیافه‌ی محمد شبیه شیطان گول‌زن شده بود.
شادی:
- آقا آذرخش نترسین، نمی‌ذارم سوالای سخت بپرسه!
آذرخش سری تکون داد و خیره به من گفت:
- جرات!
محمد با ذوق:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #218
سجاد با ته‌مونده‌ی خنده گفت:
- اُبهت مرد رو چرا بهم می‌ریزین!
مریم با خنده:
- حالا شاید بنده‌خدا رقص بلد نباشه، همون شربت رو بدین بخوره!
شراره شربت رو سمت آذرخش گرفت و گفت:
- حالا که نمی‌رقصی، باید تا تهش رو بخوری!
- اینجوری که می‌میره!
شراره بی‌خیال شونه بالا انداخت.
آذرخش که دید خوردن شربت بهترین راه خلاصی از یه سوژه‌ی بزرگه، شربت رو یه‌کله سر کشید. آخرش به سرفه افتاد و با سرعت سمت توالت دوید.
ما دیگه از خنده پخش زمین بودیم. بیچاره رنگش مثل لبو شده بود.
رفتم سمت آشپزخونه، یه لیوان آب ریختم و جلو در دستشویی وایسادم. بقیه همون‌طور حرکات آذرخش رو برای خودشون تعریف می‌کردن و می‌خندیدن. حتی شایان که اولش با کار فرشاد حسابی عبوس شده بود، با دیدن حال و روز آذی روی فرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #219
با حرص و عصبانیت گفتم:
- خوب چتونه؟ بگین ما هم بخندیم!
شادی با حرص به مهرنوش گفت:
- راست میگه دیگه، پای من رو پرس کردی.
مهرنوش:
- یعنی تو از هیچی نمی‌ترسی؟
- نه!
شایان:
- بالاخره همه آدما از یه چیزی می‌ترسن.
فرشاد:
- اینکه مها کله‌خره یه چیز جداست، اما از یه چیزی به شدت می‌ترسه!
مهرنوش:
- بگم یا می‌گی؟
متعجب سرم رو خاروندم و موهای دم‌اسبیم رو پراکنده کردم. از چی می‌ترسم که خودم نمی‌دونم؟
امیرعلی بی مقدمه بدون اینکه نگاه از تلوزیون بگیره گفت:
- از رعد و برق می‌ترسه!
چپ‌چپ نگاهش کردم. اینا چقدر فضولن! من قبلاً می‌ترسیدم.
- نخیرم، اون مال قبلاهاست!
فرشاد:
- دروغ نگو، الانم مثل چی می‌ترسی!
مردها واسه اینکه به من نخندن، هی لبشون رو گاز می‌گرفتن.
مریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
617
پسندها
6,176
امتیازها
21,973
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #220
مهرنوش:
- خوب، خوب، اگه دقیق بخوام بگم این قضیه مال شش یا هفت ماه پیشه!
با حرص بهش خیره شدم. بقیه همچین با شوق نگاهش می‌کردن که هر کی ندونه فکر می‌کنه داره داستان ناپلئون سوم رو تعریف می‌کنه! پوف...
- خالم اینا مهمونی خونه‌ی دوست عمو فرخ (همون بابا مها) دعوت بودن؛ مها هم که اون روز بی‌اعصابیش به برق وصل بود، کلید کرد که من نمیام. چون مهمونی راه دور بود و تا برگردن خونه ساعت سه یا چهار صبح می‌شد.
مکث کوتاهی کرد، شربتی که روی میز بود برداشت، کمی خورد و دوباره ادامه داد:
- بله دوستان، خالم این خانم رو آورد خونه‌ی ما. خلاصه کنم تا سرتون رو درد نیارم، اون شب بارون سختی می‌اومد.
تیکه آخرش رو مثل قصه‌گوها گفت که همه پوقی زیر خنده زدن.
- خا دیگه بس کن!
شادی و مریم با هیجان:
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا