متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای هشت نفره | سوگند تقوامنش کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ♧S.T♧
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 550
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 400
ناظر: Y E K T A yekta.y

عنوان: رویای هشت نفره
نویسنده: سوگند تقوامنش
ژانر: #طنز #علمی_تخیلی
خلاصه:
اسمم نوراست، نورا شاکر!
مثل بقیه هم‌سن و سال‌هام تو این اوضاع کرونا داشتم مجازی درس می‌خوندم. میشه گفت زندگی خیلی خوبی داشتم. تونستم تو رشته‌ای که بهش علاقه دارم تحصیل کنم، تو خانواده خیلی خوب بزرگ شدم و دوستای خوبی دارم...
با این‌حال احساس می‌کردم تو زندگیم یه چیز کم هست، اما نمی‌دونستم اون چیز چیه. بالاخره تونستم بفهمم اون چیزی که تو زندگیم کم هست چیه ولی این فهمیدن باعث عوض شدن دنیام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ♧S.T♧

ZAHRA MODABER

مدیر بازنشسته
سطح
16
 
ارسالی‌ها
470
پسندها
3,688
امتیازها
17,033
مدال‌ها
30
  • #2
849140_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZAHRA MODABER

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در دنیا هیچ‌چیز غیرممکن نیست، حتی وجود چیزهایی که در ذهن می‌پرورانیم.
دنیا پر از شگفتی‌هاست...
شگفتی‌هایی که کوچک‌ترین ان‌ها انسان را، هم هیجان زده، هم متعجب و هم می‌ترساند.

 
امضا : ♧S.T♧

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
- نورا بدو دختر... الان کلاست شروع میشه ها!
درحالی که کتاب‌هام رو جمع می‌کردم تا برم حیاط داد زدم:
- باشه مامان... صبر کن کتاب‌هام رو جمع کنم.
مامانم باز داد زد:
- ساعت ده شد زود باش کلاست شروع شده.
از ته دل نالیدم:
- بر پدرت کرونا که ما رو خونه نشین کردی.
باز صدای مامان اومد:
- به جای نالیدن زود باش دیر شد.
کتاب‌هام رو چپوندم تو کیفم و دستمال سرم رو بستم. درحالی که با خودم می‌خوندم از اتاق خارج شدم که مامانم رو دیدم.
مامانم درحالی که از عصبانیت قرمز شده بود گفت:
- سریع از جلو چشم‌هام محو شو وگرنه این دمپایی به ناکجا ابادت می‌خوره.
اروم اروم به سمت در خونه رفتم و حین باز کردن در گفتم:
- مامان جان خیلی خوشگلی...
ادامه حرفم رو نگفتم که مامانم با حالت خاصی ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♧S.T♧

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
فکر کنم این منتظر من بود تا من رو به رگبار ببنده.
آروم دختر، می‌دونی که همه باهات لجن این هم روش. بیا دهنش رو سرویس کنیم.
سوالات رو روی یه برگه نوشتم و همه‌شون رو آروم و ریلکس با وویس گفتم. یه دقیقه دیر میشد هزارتا چیز بهم می‌چسبوندن.
زنگ اول با هزار بدبختی بود تموم شد و پونزده دقیقه استراحت بود. از سامانه بیرون اومدم و فیلترشکن رو روشن کردم. همین که فیلتر شکن باز شد کلی تبلیغ صحفه گوشی رو گرفت. تبلیغ یکی از برنامه‌ها بدجور چشمم رو گرفت.
«درخشان شوید»
برای اینکه بتونم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم برنامه رو دانلود کردم و واردش شدم. اینجور که از تبلیغ فهمیدم مثل اینستاگرام هستش. بعد از زدن شماره، ایمیل و رمز واردش شدم. درست فهمیده بودم مثل انیستاگرام بود فقط چندتا تفاوت داشت که اون هم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ♧S.T♧

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
رفتم توپ رو برداشتم و نزدیک دیوار حیاط و بالکن اتاقش رو زمین گذاشتم. طی این کارهایی که انجام می‌دادم داشت با تعجب نگام می‌کرد. بایدم تعجب کنه ارث چه ربطی به توپ داره اخه!
دو قدم از توپ جدا شدم‌‌، باز به پسر نگاه کردم. چشم‌های خوشگلش بدجور بزرگ شده بود. حیف از اون صورت خوشگل که باید مال تو باشه. یه نگاه دیگه بهش کردم و گفتم:
- مطمئنی ارث بابات رو می‌خوای؟!
با تعجب سرش رو به معنای آره تکون داد.
درحالی که اماده شوت زدن بودم گفتم:
- پس بگیرش!
که گفتن این حرف همانا، شوت زدن همانا، درد گرفتن پام همانا و له شدن صورت پسر همسایه توسط توپ بسکتبال همانا. لامصب توپ انقده سنگین بود که پای خودمم مچاله شد وای به حال صورت اون.
یه نگاه دیگه به بالکن پسر همسایه انداختم. فکر کنم ارث باباش زیادی سنگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♧S.T♧

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
- چته بابا ترسیدم، تو آلاچیق نشسته بودم داشتم درس می‌خوندم دیدم داداشت داره بد نگام می‌کنه من هم بهش گفتم ارث بابات رو می‌خوای اون هم با پررویی تمام گفت آره، من هم توپم رو به عنوان ارث به صورتش چسبوندم.
علی درحالی که سعی می‌کرد خندش رو کنترل کنه گفت:
- بی‌چاره داداشم.
دیگه حرفی نزدیم و رسیدیم به اتاق پسر همسایه. با بی‌خیالی در رو باز کردم و داخل رفتم. با دیدن اتاق خالی خیالم راحت شد. خدا رو شکر نبود.
علی نیومد تو اتاق من هم داشتم اتاق رو می‌گشتم تا توپ رو پیدا کنم که زیر میز پیدا کردم. خم شدم توپ رو برداشتم همین که بلند شدم پسر همسایه رو با صورت نصف باد کرده دیدم که باعث شد توپ از دستم بی‌افته. دوباره توپ رو برداشتم و به پسره همسایه نگاه کردم.
نیم رخ چپش بدجور ورم کرده بود. دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♧S.T♧

♧S.T♧

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
7
پسندها
72
امتیازها
90
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
علی اخلاق داداشش رو خوب می‌شناخت، برای همین مهربون نگاهم کرد و گفت:
علی: می‌دونم! خداحافظ، به خاله و عمو هم سلام برسون.
- باشه، بازم خداحافظ.
از خونه‌شون بیرون اومدم و به سمت خونه‌مون حرکت کردم، وارد حیاط که شدم توپ رو یه سمت حیاط انداختم.
به سمت آلاچیق رفتم و گوشیم رو از رو میز برداشتم و تو جیبم گذاشتم. کیفم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
همین که خواستم در رو باز کنم سرگیجه عجیبی گرفتم که باعث شد چند دقیقه مکث کنم.
ل*ع*ن*ت به هر چی سردرد و سرگیجه‌ست!
بی‌خیال سرگیجه شدم و وارد خونه خونه شدم.
این سرگیجه داشتن هم خوبه ها! آدم احساس می‌کنه بین زمین و آسمون معلق هست، یا بخاطر سرگیجه یه روز مدرسه نمی‌ری. آدم باید همیشه نیمه پر لیوان رو ببینه.
به کمک دیوار آروم آروم به سمت اتاقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ♧S.T♧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا