متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان این تو، مرا خواهد کشت | مهدیه احمدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع مهدیه احمدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 1,074
  • کاربران تگ شده هیچ

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
این تو، مرا خواهد کشت
نام نویسنده:
مهدیه احمدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی

کد رمان: ۴۴۷۵
ناظر رمان: ☆هیرو☆ 20-hasti

هو الحق

خلاصه: نبات شناسنامه‌اش را درون کیف گذاشت و در سکوت کنار پدرش نشست و تا خانه تنها صدایی که سکوت بینشان را می‌شکست، صدای بوق ماشین‌ها بود. او در میان دو حس عجیب دست و پا میزد. حس رهایی مانند پرنده‌ای که تازه از قفس رها شده و بال گشوده و حسی که خود را مواخذه می‌کرد برای انتخاب اشتباهی که سه سال از عمرش را تباه کرد و این انتخاب به خواسته خودش نبود.. اما تقدیر چیزی فرای تصورش برای او رقم زد. تفاوت ها و فرهنگ ها

سخن نویسنده: دلم یه چالش می خواست برای نوشتن. قصه نبات پر از چالش هایی هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,533
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #3

مقدمه:
تو مانند باران که در دست باد به رقص در می‌آید و خود را به خواب زده تا باد هر طور که عشق می‌کند آن را پیچ و تاب دهد، هستی.
باران می‌رقصد و دل می‌برد از مردم شهر و چه انتظار سختی می‌کشد باد تا خیالش از طنازی باران راحت شود که معشوقه‌ی اوست.
چه عجیب است که همه حسرت باران را دارند، اما یار در کنارشان است و چشمشان پی دلبری باران می‌لغزد.
اما خوب است باران فقط در دست باد می‌رقصد.
 
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

با پایین آمدن شیشه ی ماشین نگاهش را به سمت پدرش چرخاند. چشمان سرخ شده و نگاهی که افسوس در آن هویدا بود حتی باعث شرم او نشد. پدر با سر به دستش اشاره کرد و گفت:
- وقتی حداقل اون زهرماری رو می کشی شیشه رو بده پایین من خفه نشم.
نگاهش را به سیگاری که در حال سوختن بود و دودش فضای ماشین را پر کرده بود دوخت. در سکوت باقی مانده سیگار را از شیشه بیرون انداخت. پدرش دنده را جابه جا کرد و از او پرسید:
- من اگر بدونم این لعنتی چی داره که خودتو شب و روز باهاش خفه می کنی. دخترِ بابا به خدا جز ضرر هیچی نداره.
زهرخندی زد و موهای پریشانش را با دست جمع کرد و باز هم سکوت بود و نگاه تار شده او. پلک زد و به شناسنامه اش نگاه کرد. برگ آخر شناسنامه را باز کرد و مهر برجسته اش را لمس کرد. با توقف ماشین سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستان سردش را در جیب مانتو خاکستری رنگش فرو کرد و داخل آسانسور به کفش هایش که گرد و غبار روی آن خود نمایی می کرد نگریست. به عادت همیشگی کفشش را با پشت شلوارش تمیز کرد و دوباره نگاهش را به آن دوخت. صدای پدرش لبخند بر لبش نشاند:
- اگه مامانت بدونه دخترش چقدر کثیفه از خونه پرتت می کنه بیرون.
با ایستادن آسانسور هر دو خارج شدند و نبات در حال فشردن زنگ رو به پدرش کرد و گفت:
- مهم دلمه که تمیزه. ولی خدایی نمی دونم این عادت مسخره رو چطور ترک کنم؟
در خانه باز شد و خنکای خانه که به صورتش خورد، نفسش را تازه کرد و وارد خانه شدند. مادر نبات نگاهش را در صورت هر دو می چرخاند تا پاسخ سوالات درون ذهنش را بیابد. اما پدر و دختر در سکوت وارد خانه شدند. مادرش در را بست و پرسید:
- خب چی شد؟
نبات به جعبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
به اسم روی گوشی نگاه کردم دلتنگی بهانه ای بود برای صحبت اما این روزها فقط دلم سکوت می طلبید. به تخت خود که چند سالی نیاز از آن به عنوان تخت عروسک هایش استفاده کرده بود نگاه کردم. به سمت تخت رفتم و لبه ی آن نشستم. جایی برای خوابیدن نبود. بعد از چند لحظه پاسخ دادم:
- خجالت نمی کشی به بچه میگی با آبنبات کار دارم؟
صدای خنده اش که در گوشم پیچید، قلبم بی تاب شد. می دانستم حتی صدایش برایم ممنوع است. اما چه کنم این دل مدت هاست که عقلم را به بازی گرفته. دستان لرزانم گواه حال بدم بود و من این حال را با تمام بد بودنش می پرستیدم. بعد از خنده ناگهان صدایش جدی شد و مرا مخاطب قرار داد:
- نبات؟ می خوام ببینمت.
نامش را بر زبان آوردم. دیدنش بعد از سه سال آرزوی من بود و برایش لحظه شماری می کردم. اما چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #7
قبل از انکه به اتاق بازگردم به سمت کیفم که پایین مبل افتاده بود رفتم و جعبه سیگار و فندکم را برداشتم. به سمت اتاق رفتم و موبایلم را برداشتم. باورم نمیشد که ادموند هنوز تماس را قطع نکرده باشد. شانه ای بالا انداختم و موبایل را بین شانه و گوشم نگه داشتم. به صدای مادرم که برای ناهار صدایم کرد اعتنایی نکردم و وارد بالکن کوچک اما دنج اتاق خواب شدم. صدای ادموند باز هم ضربان قلب بی قرارم بالا برد:
- نبات؟ نمی خوای حرفی بزنی که دل من رو آروم کنی؟ می دونی تو نبودت تنها آرزویی که داشتم دیوانگی بود؟
از آرزویی که داشت خنده ام گرفت. فندک را روشن کردم و پک عمیقی به سیگار باریک در دستم زدم. و دودش را با چشمانی بسته در هوا پخش کردم. صدای ادموند این بار لبخندم را از روی لبانم محو کرد:
- صدای فندک شنیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #8
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : مهدیه احمدی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا