• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 6,983
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
با خجالت و تته‌پته گفتم:
- شما مگه نرفته بودین؟
اتابک با پوزخند پرسید:
-کجا؟
این چه سؤالی بود؟ با تعجب جواب دادم:
- فکر کردم رفتین خونه.
چند قدم تند و تیز به سمتم برداشت.
- خونه‌ی من اینجاست دخترجون. مگه شریفه بهت نگفته که من سرجهازی آفرین بودم؟
بعد یه نگاه به کتابی که دستم بود، انداخت.
- اون کتاب رو بذار سرجاش. به دردت نمی‌خوره!
- اما این‌جا نوشته... .
- بله نوشته؛ ولی صاحبش دیگه زنده نیست.
با کنجکاوی پرسیدم:
- صاحبش ایوان بوده؟
اتابک دوتا دستش رو به پشتش زد و مثل معلمی که می‌خواد شاگرد سمجش رو از سر باز کنه، چند قدم دیگه به طرفم اومد و ضمن این‌که دستش رو برای گرفتن کتاب به سمتم دراز کرد. کوتاه جواب داد:
- نه.
خواستم بحث رو عوض کنم تا ضایع شدنم خیلی به چشم نیاد. کتاب رو بهش دادم و گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
آقاجان چنان بلوایی تو خونه راه انداخت که نگو. حیاط خونه شده بود صحرای کربلا. مرتب سر خانوم جون داد می‌زد، «دختر تربیت کردی، راه افتاده تو کوچه. عاشق شده. اونم با کی؟ با دشمن من! با یه بلشویک بی‌سروپا. من نعش تو رو هم رو شونه‌های اون اشغال‌گر نمی‌ذارم، چه برسه راهش بدم تو خونه‌م!» بعد رو کرد به آفرین و گفت:
- از امروز حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری. اون پسره‌ی اجنبی هم بهتره به جای خواستگاری گورشو گم کنه بره مملکت خودش!
آفرین با ترس و لرز جواب‌ داد:
- اما اون فقط یه سربازه آقاجان، اون دشمن شما نیست!
آقاجان خونش به جوش اومد و با دست سنگینش یه کشیده زد تو گوش آفرین. خواهر بیچاره‌م با اون جثه‌ی ظریفش دومتر اونورتر، نقش زمین شد. خانوم‌جون جیغ زد و خودش رو روی آفرین انداخت.
- آخه مگه چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
اون‌ روز آفرین رفت به کمپ سربازهای روس. چندین چادر کنار هم برپاشده بود. سربازهای خارجی با مردم رابطه‌ی خوبی داشتن. خیلی‌ها براشون آب یا غذا یا حتی نون خالی می‌آوردن. سربازهام متقابلاً به مردم کنسرو لوبیا و ماهی می‌دادن!
بعد خندید و با طعنه گفت:
- کلاً ملت مهمون‌نوازی هستیم.
اون روز آفرین همه چی رو برای ایوان تعریف کرد. ایوان با چشم‌های درشت آبیش، با ناباوری یه نگاه به آفرین می‌کرد و یه نگاه به من!
- آخه چرا؟ پدرت که منو نمی‌شناسه. چرا این‌قدر ازم بدش میاد.
با این‌که لهجه‌ی غلیظ داشت؛ اما باورم نمی‌شد تو این چند ماه این‌قدر خوب فارسی یاد گرفته باشه. کنار چادرها یه گوشه ایستادم. آفرین و ایوان کمی با هم حرف زدن، فرمانده‌شون چند بار ایوان رو صدا کرد و اون هم با اشاره به آفرین یه توضیحاتی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
اتابک چشم ازم برنمی‌داشت. نمی‌دونم دنبال چی بود؛ ولی رفتار و حرکاتم رو با دقت زیرنظر گرفته بود. نوشتم، «بفرمایید.» نوشت، «بازم نشناختی؟» سریع بلاکش کردم. این دومین‌ بار در دو هفته‌ی گذشته بود که از یه شماره‌ی ناشناس برام پیام میومد. بار اول وقتی کلمه‌ی سلام رو دیدم، نوشتم، «شما؟» جواب داد، «یه آشنای قدیمی.» دلم هُری ریخت. منظورش از آشنای قدیمی کی بود؟ با این‌که مطمئن نبودم این آشنای قدیمی به گذشته‌ی من ربط داره یا نه؛ اما بلاک کردن بهتر از این بود که دوباره با دیوونه‌بازیام‌ هم خودم رو عذاب بدم و هم فرید رو. دوستان زیادی از دوران دانشکده بودن که می‌تونستن هر کدومشون یه آشنای قدیمی باشن. این که این شماره‌ی ناشناس و پیام‌هایی که می‌فرستاد از طرف سعید باشه، اونم بعد از این‌همه سال، جزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
با این‌که روزهای آخر سعید رو کم‌تر می‌دیدم؛ اما تلفن هر روز صبحش قطع نمی‌شد. اون عادت داشت همه‌ی کارهاش رو با جزئیات برام تعریف کنه. می‌تونستم صورتش رو از پشت تلفن تصور کنم که وقتی با هیجان حرف می‌زد چه شکلی می‌شه. چشم‌هاش ریز می‌شدن و رنگ صورتش تیره می‌شد، با یه لبخند که تحت هر شرایطی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود.
صبح‌ها و تماس هر روزش برام شده بود یه خاطره‌ی تلخ، چیزی که بعد از ناپدید شدنش برام شد یه آرزو و دیگه برآورده شدنش احتیاج به یه معجزه داشت.
آقای سماواتی، پدر سعید، دو بار توی زندان سکته کرد. بعد از سه_چهار سال به دلیل ضعف جسمی و بیماری قلبی آزادش کردن؛ اما با قید و شرط و همچنان تحت نظر. چند بار با فرید رفتیم عیادتش. امیدوار بودم خبری از پسرش داشته باشه. شاید یک خبر محرمانه، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دست و پام رو گم کردم. قلبم داشت از سینه‌م بیرون می‌زد. این امکان نداره! سعید مُرده، سال‌ها پیش. هر کی هست داره سربه‌سرم می‌ذاره. شاید فرید... اما نه. اون با شرف‌تر از این حرف‌هاس که بخواد چنین خاطره‌ی تلخی رو یادآوری کنه. نمی‌دونستم باید جواب بدم یا نه. اصلاً اگر این واقعیت داشته باشه چطور تا حالا تماس نگرفته و خودش رو نشون نداده؟ اون وقتی که من برای دیدنش یا شنیدن صداش حاضر بودم همه‌ی زندگیم رو بدم کجا بود؟ چرا الان؟ پس به طور حتم این یه مزاحم مریضه که از به هم ریختن روح و روان من لذت می‌بره. دوباره پیام اومد، «باید ببینمت! باید باهات حرف بزنم. خیلی چیزا هست که باید بدونی. من دو روز دیگه میام شمال. تو لابی همون هتلی که چند روز پیش بودین. لطفاً بیا شیدا. مطمئنم این به نفع همه‌مونه!»
فرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
شام که خوردیم، یه جوری خودم رو به اتابک نزدیک کردم و تا اون‌جایی که ممکن بود به طور خلاصه چند جمله‌ای از گذشته و اتفاقاتی که افتاده بود براش گفتم. از بچگی، از رابطه‌ی عمیق و وابستگی‌م به فرید، از آشنا شدن با سعید و شکل گرفتن یه عشق کوتاه دو ساله؛ اما عمیق و تمام نشدنی. دو سالی که سایه‌ش روی زندگیم بود و هنوز از خاطرم محو نشده بود. از فعالیت‌های سیاسی سعید و بالأخره رفتن و اخبار تلخی که بعد از رفتنش بهم رسید و در آخر ازدواج با فرید و حالا هم این پیامکی که بعد از بیست سال برام اومده بود. این همه حرف رو اون‌قدر تند گفتم که خودمم نفهمیدم دارم چی میگم. حق داشت اگه از این کلمات شلخته و بی‌سروته چیزی نفهمه. به هرحال فرید اون‌طرف سالن، تقریباً روبه‌روم نشسته بود و هرازگاهی ضمن صحبت با شریفه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
شبی که قرار بود آفرین از خونه فرار کنه، تا صبح خوابم نبرد. فکر این‌که آقاجان از خواب بیدار شده و مچ اونا رو گرفته و کار به پلیس و آجان‌کشی رسیده باشه، آروم و قرار رو ازم گرفته بود. از دل‌شوره حالت تهوع داشتم. صبح زود از خونه زدم بیرون. صدای بیگم که داد زد، «کجا؟» رو نشنیده گرفتم و بدون مکث فقط دویدم. وقتی رسیدم به اردوگاه و سراغ ایوان رو گرفتم. گفتن اینجا نیست و از صبح زود بیرون رفته و هنوز نیومده. توی سرم تیر می‌کشید. یعنی گیر افتادن؟ الان کجان؟ دوباره با همون سرعت رفتم خونه‌ی آقاجان. نزدیک که شدم صدای داد و فریاد آقاجان رو که تا توی کوچه میومد شنیدم.
- بیچاره‌ش می‌کنم. از شناسنامه‌م اسمش رو خط می‌زنم. از حالا این دختر از ارث محرومه. سهمش رو می‌ریزم تو چاه مستراح؛ ولی به این دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
چشم‌های نگران و بی‌قرارش را به بیگُم دوخت و با فارسی دست و پا شکسته گفت:
- من زود برمی‌گردم. جون شما، جون آفرین!
بیگم نگاهی به سرتاپای ایوان انداخت و دوباره گفت:
- پناه برخدا! آقا به تو یه الف بچه میگه اشغال‌گر؟ قشنگ معلومه به زور فرستادنت تو مملکت غریب. بر پدر و مادر باعث و بانی جنگ‌ لعنت که همیشه دنیا رو به خاک و خون می‌کشن و یه مشت جوون مادرمرده رو سپر بلای خودشون می‌کنن.
سر درددل بیگم باز شده بود. آفرین به ایوان نگاه کرد.
- ایوان فقط یه سربازه. اون چه تقصیری داره؟
ایوان عاشقانه آفرین رو نگاه کرد و به روسی خداحافظی کرد.
- پاکا.
آفرین هم به فارسی جواب داد:
- خداحافظ!
ایوان رفت و غروب برگشت. آفرین اون شب برخلاف میل من و بیگم همراه ایوان رفت. گفت باید بره، گفت خونه‌ی بیگم جای امنی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
یک ماه گذشت. از آفرین خبری نشد. بهترین راه این بود که به جای این‌که دنبال آفرین بگردم از کارهای آقاجان سردربیارم. همین که اون هنوز دستش به آفرین نرسیده بود، یعنی اون دوتا در امان بودن.
آقاجان یه مأمور سر کوچه‌ی ما گذاشته بود تا هرجا میرم تعقیبم کنه. اون مطمئن بود که من از آفرین و مخفیگاهش با خبرم. خداخدا می‌کردم یه وقت آفرین یا ایوان سراغم رو نگیرن. چند روز بعد متوجه شدم خبری از مأموری که همه جا منو تحت نظر داشت و تعقیب می‌کرد نیست. بی‌سروصدا غیبش زده بود. گفتم حتماً آقاجان از من ناامید شده و دست از تعقیبم برداشته؛ اما روزی که آفرین با اون حال زار سراغم اومد همه چیز دست‌گیرم شد.
ظهر تابستون بود. بوی آبگوشت بیگم شکمم رو به قار و قور انداخته بود. سر سفره نشسته بودم و نگاهم به تربچه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا