• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,003
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
ترسی که همین چند لحظه پیش با دیدن ایوان از جانم دست کشید، حالا چند برابرش به روح و جسمم هجوم آورد. نمی‌دانم چطور ما را از هم جدا و هر کدام را به سمتی پرتاب کردند. ضربات چوب و چماقشان را با تمام قدرت بر بدن‌های خسته‌مان فرود می‌آوردند. همان لحظه مطمئن شدم که هر کس آنها را به سراغمان فرستاده، به قصد کُشت بوده است.
ایوان در‌حالی‌که خون از فرق سر به روی صورتش جاری بود، مدام فریاد می‌زد:
- فرار کن آفرین... فرار کن!
اما مگر میشد کسی که عشقم، پدر فرزندم و همه‌ی آنچه که در این دنیا به من امید ادامه این زندگی را می‌داد در میان آن گرگ‌های وحشی تنها بگذارم و راضی به فرار شوم؟ برعکس، تا فرصتی پیدا میشد با همه‌ی قدرت به آن مزدوران خدانشناس هجوم می‌بردم تا شاید ایوان را از زیر دست‌های کثیف‌شان بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
به برگه‌ای که تو دستم بود نگاه کردم و گیج و سرگردون در افکار نامشخصی که به مغزم هجوم آورده بود، غرق شدم و بی‌اختیار دستم رو روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم. اشک‌هام مجال نمی‌داد و بی‌امان روی صورتم رژه می‌رفتن. این مهمون ناخوانده‌ی کوچولو شاید همون معجزه‌ی زندگیم باشه.
- آه عزیز دلم! چقدر خوشحالم که این‌جایی!
شاید میون این بلبشو و هرج و مرج و ناامیدی، وجود این بچه همون نوری باشه که باید به زندگیم بتابه و از برزخی که توش دست و پا می‌زنم نجاتم بده. چند بار دستم رفت سمت تلفن که به فرید زنگ بزنم و خبر پدر شدنش رو بدم؛ اما این کار رو نکردم. دلیلش رو نمی‌دونم؛ ولی زنگ نزدم. شاید دلم می‌خواست اگر قراره فرید برگرده، به‌خاطر خودم باشه و دلم نخواست از قدم اول بچه‌مون رو دست‌آویزی کنم برای رسیدن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
با دیدنش جلو رفتم و گفتم:
- چقدر از دیدن‌تون خوشحالم! شما یه خانم زیبا با قلبی بزرگ و مهربون هستین.
بعد بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم. با تعجب بهم نگاه کرد. این چند باری که همدیگه رو ملاقات کرده بودیم، باهاش خیلی رسمی بودم و حالا یه دفعه تا این حد صمیمی و با همون سماجت در صمیمیتم ادامه دادم:
- و به نظرم بهترین خواهر دنیا، خسروخان خیلی باید قدرتون رو بدونه!
با گفتن این جمله، ابروهاش رفت بالا و مثل این که تازه متوجه قضیه شده باشه، رو کرد به اتابک و البته خطاب به من گفت:
- پس ظاهراً شمام از راز مامان‌جان باخبرین!
جوری گفت که نمی‌دونستم حرفش رو تأیید کنم یا نه. به اتابک نگاه کردم و دوباره به چشم‌های آبی و نافذ ملک‌سیما خیره شدم. اتابک که دید بدجور تو گِل گیر کردم، گفت:
- نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
خسرو دنبال همایون از پله‌ها رفت بالا و من پله‌های زیرزمین رو دوتا یکی پایین رفتم. با این‌که قلبم برای از دست دادن پدرم پر از غم و اندوه بود رفتار آفرین طوری بود که مجالی برای غم و غصه‌ و عزاداری من باقی نمی‌گذاشت و من با وجود سن کمی که داشتم، مدام سعی می‌کردم که مامان‌جان رو آروم کنم. «مامان این چه‌کاری بود جلوی خسرو؟! با این کارها بابای من زنده میشه؟ یا باید خشمت رو کنترل کنی یا همه چیز رو به این بچه بگی. چون اگر همین‌طور پیش بری، مطمئنم خسرو دیگه بهت نگاهم نمی‌کنه!» مامان‌جان اصلاً به حرف‌هام گوش نمی‌داد. همه‌ چیز رو پرت می‌کرد و به زمین و زمان فحش می‌داد. جلو رفتم و دستش رو محکم گرفتم. با چشم‌های درشت سیاهش که حالا دریایی از خون احاطه‌ش کرده بود، بهم نگاه کرد و زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
با سرپرسیدم:
- پس چی؟
ملک‌سیما از جعبه‌ی سیگارش یکی درآورد و پاکت رو طرفم گرفت و بعد سریع عقب کشید.
- ببخشید! یادم نبود بارداری.
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هام نقش بست.
- غیر از اون، چند وقتی هست که ترک کردم. من و فرید با هم سیگار رو گذاشتیم کنار و به هم قول دادیم تحت هیچ شرایطی طرفش نریم.
با یه آه مقطعِ پر افسوس ادامه دادم:
- من سرقولم وایسادم؛ اما اون نتونست. همش تقصیر من بود.
اشک‌هام بی‌اختیار سرازیر شد. گفتم:
- ببخشید! تازگی‌ها نمی‌دونم چرا تا میام حرف بزنم... .
دوباره یاد جاسیگاری پر از ته سیگار فرید افتادم و نتونستم جمله‌م رو تموم کنم. ملک‌سیما پک عمیقی به سیگارش زد و دودش رو طوری بیرون داد که به من نخوره.
- وقتی پر باشی، وقتی بِبُری و مستأصل شی، وقتی به یه بن‌بست محکم می‌رسی و فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
نازنین، دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی که به نظر خیلی‌ها زیباییش بی‌عیب و نقص بود و زمانی آرزوش ازدواج با فرید بود، حالا پشت در خونه‌ی من چی‌کار می‌کرد؟ اونم وقتی که منو فرید داشتیم از هم جدا می‌شدیم. با توجه به این‌که هنوز ازدواج نکرده بود، چه فکر دیگه‌ای می‌تونستم بکنم جز این‌که موقعییت برای نازنین فراهم شده تا خودی نشون بده؟ بعید بود این ظهور غیر منتظره‌ی نازنین کار مامان فرید باشه. من و فرشته خانوم رابطه‌مون خیلی خوب و دوستانه بود و همیشه منو مثل دخترش دوست داشت. اون‌قدر با اومدن نازنین به خونه‌م جا خورده بودم که نمی‌تونستم افکارم رو مدیریت کنم. هزاردجور فکر و نتیجه‌گیری به مغزم هجوم آورده بود. ما سال‌ها بود که با هم رابطه‌ای نداشتیم. یعنی از همون اول که شنیدن منو فرید قراره با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
سرم رو روی میز گذاشتم تا کمی نفس تازه کنم. با این دیدار چند دقیقه‌ای انگار همه‌ی انرژیم تموم شده بود. از نازنین بهپخاطر این‌که زود رفت و موضوع رو کش نداد، ممنون شدم. مرسی نازی‌جان که خیلی آزارم ندادی! در هر حال به هر قصدی که اومده بودی؛ اما بازی جوانمردانه رو بلدی!
همین‌طور که سرم روی میز بود و داشتم به حرف‌هایی که بین منو نازنین رد و بدل شده بود فکر می‌کردم که موبایلم زنگ خورد. بابا بود. صدای زنگش غرش‌های بروس‌لی بود. اون موقع که با همه‌ی قدرت ضربه‌ی نهایی رو به حریف می‌زد.
- سلام باباجون!
با ناراحتی گفت:
- رفته یا هنوز هست؟!
- کی؟
با عصبانیت جواب داد:
- کی؟ همون که با بی‌عرضگیت پاشو به زندگیت باز کردی!
به شوخی گفتم:
- خبرها زود می‌رسه بابایی!
از سکوتش فهمیدم حوصله‌ی لوس‌بازی نداره.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
اتابک درست می‌گفت؛ اما من حق نداشتم برای داشتن فرید بجنگم. یعنی زجر این بیست‌ سال براش کافی نبود؟ نه بابا متوجه حال فرید بود نه اتابک. مهم‌تر از همه این بود که فرید هیچ‌کدوم از حرف‌های منو حتی اگر دلش هم می‌خواست نمی‌تونست باور کنه. این که از مدت‌ها پیش عشق فرید با همه‌ی توانش روح و قلب منو تسخیر کرده، یه حقیقت غیرقابل‌انکار بود. احساسی که عشق سعید در برابرش فقط یه حس بچگانه و ابتدایی معنی میشد؛ اما چطور می‌تونستم اینو به فرید ثابت کنم؟ اونم بعد از خطای بزرگی که مرتکب شده بودم. این بود که جمله‌ی آخر فرید رو تکرار کردم.
- دیگه خیلی دیر شده!
و چون نمی‌خواستم اتابک بحث رو ادامه‌ بده پرسیدم:
- هنوز ملک‌سیما هست یا رفته؟
- بله هست و اگر به جای درست کردن زندگیت، همچنان علاقه‌مند به شخم زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
شریفه با یه سینی کیک و چایی بهمون ملحق شد.
- شیداخانوم مبارکا باشه. نمی‌دانی از وقتی این خبر رو بهمان دادی چقدر خوشحالم. قربان خدا برم. خوبی بندگانش رو هیچ‌وقت بی‌جواب نمی‌ذاره. تو بچه‌ی منو نجات دادی و به من برگرداندی، خدا هم این کار شما را بدون اجر نگذاشت. خدایا شکرت!
بعد یه برش بزرگ از کیک برید و با یه چای لیوانی گذاشت جلوم.
- این کیک خانگیه. دست‌پخت خودمه. پر از مغز گردو و کشمش و بادامه. بخور تا بچه‌ت جان بگیره.
با دیدن شریفه که این‌قدر ذوق کرده بود و با انرژی این طرف و اون طرف می‌پرید، سرحال اومدم و منم با همون انرژی یه تیکه‌ی بزرگ از کیک رو گذاشتم تو دهنم و درسته بلعیدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم ساعت‌هاست چیزی نخوردم و چقدر گرسنه‌م شده.
- شریفه‌جون این کیک بی‌نظیره، دستت درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
اون روز بود که فهمیدم هر عشقی در نوع خودش منحصربه‌فرده و هر عاشقی نسبت به خلق و خویی که داره اظهار عشق می‌کنه. آدمی مثل همایون که حاضر میشه به‌خاطر زنی که دوستش داره رقیب رو به بدترین و وحشیانه‌ترین شکل از میون برداره. حالا به‌خاطر این‌که آسیبی به اون زن نرسه حاضره خودش رو هم از بین ببره! این عجیب‌ترین نوع عاشقی بود که به عمرم شنیده بودم. به ‌شدت ترسناک و غیرمعقول، در عین خودخواهی و انحصار طلبی، یک جور فداکاری و ایثار درش بود که نمی‌شد نادیده گرفت. همایون شخصیت عجیبی داشته. گاهی اون‌قدر از دستش عصبانی می‌شدم که اگر جلوم بود با دست‌های خودم خفه‌ش می‌کردم و گاهی اونقدر لطیف و عاشقانه رفتار می‌کرد که دلم براش می‌سوخت و آرزو می‌کردم ای کاش آفرین باهاش کمی مهربون‌تر رفتار می‌کرد. اتابک با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا