- تاریخ ثبتنام
- 28/1/20
- ارسالیها
- 281
- پسندها
- 2,013
- امتیازها
- 11,813
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #61
ترسی که همین چند لحظه پیش با دیدن ایوان از جانم دست کشید، حالا چند برابرش به روح و جسمم هجوم آورد. نمیدانم چطور ما را از هم جدا و هر کدام را به سمتی پرتاب کردند. ضربات چوب و چماقشان را با تمام قدرت بر بدنهای خستهمان فرود میآوردند. همان لحظه مطمئن شدم که هر کس آنها را به سراغمان فرستاده، به قصد کُشت بوده است.
ایوان درحالیکه خون از فرق سر به روی صورتش جاری بود، مدام فریاد میزد:
- فرار کن آفرین... فرار کن!
اما مگر میشد کسی که عشقم، پدر فرزندم و همهی آنچه که در این دنیا به من امید ادامه این زندگی را میداد در میان آن گرگهای وحشی تنها بگذارم و راضی به فرار شوم؟ برعکس، تا فرصتی پیدا میشد با همهی قدرت به آن مزدوران خدانشناس هجوم میبردم تا شاید ایوان را از زیر دستهای کثیفشان بیرون...
ایوان درحالیکه خون از فرق سر به روی صورتش جاری بود، مدام فریاد میزد:
- فرار کن آفرین... فرار کن!
اما مگر میشد کسی که عشقم، پدر فرزندم و همهی آنچه که در این دنیا به من امید ادامه این زندگی را میداد در میان آن گرگهای وحشی تنها بگذارم و راضی به فرار شوم؟ برعکس، تا فرصتی پیدا میشد با همهی قدرت به آن مزدوران خدانشناس هجوم میبردم تا شاید ایوان را از زیر دستهای کثیفشان بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر