• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,003
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
با صدای فرید که در حال پرخاش ‌کردن بود، چشم‌هام رو باز کردم. بیشتر شبیه خواب و رؤیا بود؛ اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم صدا از بیرون اتاق میاد.
- کی به تو گفته در مورد خصوصی‌ترین مسائل زندگی من و شیدا دُرفشانی کنی؟!
نازنین با دلخوری گفت:
- ناسلامتی من وکیلتم ها!
فرید جوری که انگار می‌خواست من متوجه حضورش نباشم، صداش رو پایین آورد و گفت:
- بابا من وکیل نخوام کی رو باید ببینم؟ اون هم وکیل ناشی و نابلدی مثل تو! به‌خدا نازی اگه اتفاقی برای شیدا میفتاد پوستت رو می‌کندم.
نازی گفت:
- اورژانس که اومد، تشخیص داد حمله‌ی عصبی بوده. فشارش خیلی پایین بود. همین‌جا قاضی اجازه داد بهش سرُم وصل کنن. باور کن دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم. با چیزایی که درباره‌ش می‌دونستم، اصلاً فکر نمی‌کردم موضوع طلاق این‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
بلند گفتم:
- ای‌ بابا! دیگه برای چی می‌خوای من رو ببینی؟ تو رو خدا کار من رو از این که هست سخت‌ترش نکن.
نازنین گوش تیز کرد.
- با چیِ درونت داری حرف می‌زنی؟ کودک درون، وجدان درون، شیطان درون یا چی؟
نمی‌دونستم به این دوست صمیمی فرید میشه اعتماد کرد یا نه ولی مجبور بودم برای این‌که همه چی روشن باشه بهش بگم، مخصوصاً که علاوه بر دوست و رفیق، وکیلشم هست.
- سعید بود! اصلاً از کارهاش سر در نمیارم. دیگه با من چیکار داره، اون هم تو این هرج و مرج و بلاتکلیفی؟!
منتظر بودم یه چیزی در جواب بگه؛ اما نگفت و ساکت موند. ادامه دادم:
- هرچی فکر می‌کنم باز متوجه این‌ همه اصرار فرید برای جدایی نمی‌شم. فرید آدمی نبود که یه دفعه بزنه زیر همه چی و این‌جور از من فرار کنه. احساس می‌کنم یه چیزی هست که من نمی‌دونم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
- قبل از این‌که بیام ویلا و فرید رو ببینم یه ‌بار بهش زنگ زدم، با شنیدن صدام و اینکه زنده‌م خیلی خوشحال شد. اول باور نمی‌کرد؛ ولی وقتی کلی نشونی بهش دادم از چیزهایی که فقط من و خودش خبر داشتیم باورش شد و گفت، «می‌دونستم تو صدتا جون داری پسر! تو به این سادگی‌ها جون به عزرائیل نمیدی و دست از سر این دنیا بر نمی‌داری!»
لبخند کم‌رنگی رو صورتش نشست.
- فرید همیشه رفیق خوبی بود. برای همه‌مون، اون یه آدم‌ حسابیه! روزی که دیدمش خیلی با هم حرف زدیم ازم پرسید، «چیکاره‌ای؟ تعریف کن! زن، بچه، بالأخره تشکیل خونواده دادی یا هنوز یالغوزی؟», «آره ازدواج کردم!» انگار بار سنگینی رو از روی دوشش گذاشت زمین. با خوشحالی زد پشتم و گفت، دمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
نمی‌دونم با شنیدن این خبر چه حالی شدم که سعید با دیدن قیافه‌م حسابی ترسید.
- شیدا باور کن اون‌طور که فکر می‌کنی نیست. برات توضیح میدم.
صندلی رو دادم عقب و از جام بلند شدم.
- خیلی برات متأسفم که با این ترفند خواستی به فرید فشار بیاری. برای خودم هم متأسفم که یه روزی عاشق آدمی مثل تو شدم.
بدون این‌که بهش نگاه کنم با غرغر ازش دور شدم و از رستوران زدم بیرون. دنبالم دوید و صدا زد.
- شیدا! صبر کن! اشتباه فهمیدی.
وقتی دید با همون سرعت دارم ازش دور میشم، دوید و از پشت دستم رو گرفت و گفت:
- چی میگی برای خودت؟ راجع به من چی فکر کردی؟ تو چرا گوش نمیدی ببینی چی میگم؟
فقط نگاهش می‌کردم؛ اما فکرم پیش فرید بود که تو این چهار ماه چی کشیده و چه فکرهایی کرده.
- شیدا به کمکت احتیاج دارم. بار اولم که خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
به نظرم سعید اشتباه می‌کرد. صدف از دوست‌های قدیمی من بود و بهتر از خودم می‌شناختمش. حالا بگذریم که علاقه‌ش به سعید حسابی غافلگیرم کرد و اصلاً انتظارش رو نداشتم؛ اما می‌دونم صدف مثل فرید فکر نمی‌کنه و دلیلش از این دوری و جدایی داستان قدیمی من‌ و سعید نیست و دلیل دیگه‌ای داره!
- حالا اون کجاست؟ چطور می‌تونم پیداش کنم؟
- وقتی برگشت ایران، یک‌راست رفت پیش بابام. تا دو سال پیش ‌هم اون‌جا بود، حتی بهم زنگ می‌زد و از حال بابا برام می‌گفت؛ اما یکی_دو سالیه که از پیش بابا رفته. این از صدف بعید بود که یه دفعه بابا رو با اون حال ول کنه و بره. وقتی اومدم، چندبار باهاش حرف زدم. ولی حاضر نشد من رو ببینه. من فکر می‌کنم از وقتی خبر جدایی تو و فرید به گوشش خورده بیشتر خودش رو قایم می‌کنه. البته تلفنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
این که چند ساعت پیشش موندم یادم نیست، فقط می‌دونم اصلاً دلم نمی‌اومد با اون حال و روز تنهاش بذارم. دیگه غروب بود و هوا داشت تاریک می‌شد. گفتم:
- صدف‌جان من دیگه باید برم. مامان و بابا الانه که راه بیفتن دنبالم، می‌شناسیشون که. هنوز مثل بچه‌ها می‌خوان ازم مراقبت کنن!
با همه‌ی صورت لبخند پررنگی تحویلم داد و گفت:
- مخصوصاً حالا!
- حالا؟ منظورت از حالا چیه؟
دوباره خندید!
- اینو از مادربزرگم یاد گرفتم. هر زنی که باردار باشه یه علامت‌هایی داره که هر کسی نمی‌فهمه. خیلی برات خوشحالم شیدا، این رو از صمیم قلب میگم!
و دوباره خندید. از اون خنده‌های واقعی و اصل، بدون نقاب تزویر و ریا. انگار بعد از این‌همه سال تازه داشتم صدف واقعی رو می‌شناختم. یه انسان واقعی که در مسیر درست انسانی حرکت می‌کرد، بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
کنجکاو شدم بدونم این چیه که برای اتابک این‌قدر مهمه؛ اما حالا وقتش نبود. ببخشید دایی اتابک عزیز! الان هیچ چیز برام مهم‌تر از حال فرید نیست. براش نوشتم:
- باهاتون تماس می‌گیرم.
و ظاهراً از فرشته‌خانم خداحافظی کردم و ازش دور شدم. یه جایی که نتونه من رو ببینه وایسادم و منتظر شدم تا از اورژانس دور بشه و به محض رفتنش به حیاط بیمارستان فوری خودم رو به اورژانس رسوندم و از پرستار سراغش رو گرفتم. پرستار گفت:
- تخت سوم، برو جلو می‌بینیش!
آروم‌آروم رفتم به سمتی که پرستار گفت. چشم‌هام روی تک‌تک تخت‌ها می‌دوید و آدم‌هایی رو که هر کدوم به دلیلی اونجا بستری شده بودن رو از نظر می‌گذروند؛ اما وقتی به تخت سوم رسیدم، پرده‌ی دور تخت رو کشیده بودن و دکتر و پرستار داخل بودن، صدای فرید رو شنیدم که پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
اون روز حال عجیبی داشتم، مثل نوزادی که تازه متولد شده. یه شروع دوباره، برگشت به زندگی، فرصت دیگه‌ای برای جبران. سال‌ها پیش کتابی خونده بودم درباره‌ی زنی که می‌میره و توی عالم برزخ مسیح بهش میگه باید برگردی به زندگی، زمان مرگت هنوز فرا نرسیده. عیسی مسیح میگه هر انسانی از وقتی به دنیا میاد مأموریتی به عهده داره که تا اون وظیفه به انجام نرسه، نمی‌تونه زندگی رو ترک کنه. حالا نوبت من بود تا به زندگی برگردم و قسمت‌های غلط زندگیم رو پاک کنم و از نو رنگ بزنم، رنگ عشق، رنگ محبت، رنگ یک‌رنگی.
با فرید و فرشته‌خانم که از خوشحالی روی پا بند نبود، یک‌راست رفتیم خونه‌ی بابا و به شدت غافلگیرشون کردیم. مامان وقتی در رو باز کرد و من و فرید رو دست تو دست هم دید زبونش بند اومد. بابا از پشت سر گفت:
- کی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
- نوه؟! نینا که بچه نداشت. داشت؟!
- نینا تا پایان عمرش ازدواج نکرد. بچه‌ای هم از خودش نداشت؛ اما... .
مکث کرد. انگار در افکار خودش که ظاهراً به زمان‌های دور پرتاب شده بود، غوطه ور شد.
- اما چی؟
- همون اوایل جنگ وقتی آلمان‌ها دنیا رو بسته بودن به بمباران ایوان توی لهستان دوتا دختر بچه‌ی لهستانی، پنج و هفت‌ ساله که میون دود و آتیش و جنگِ تن‌به‌تن سرگردون بودن و بالای سر جنازه‌ی پدر و مادرشون داشتن گریه می‌کردن رو پیدا می‌کنه و به سختی از اون مهلکه نجاتشون میده و با خودش به روسیه میاره. ایوان قرار بوده اون دوتا رو خودش بزرگ کنه؛ ولی نینا با دیدن اون دوتا فرشته‌ی کوچولوی زیبا از ایوان می‌خواد که مسئولیت و سرپرستی بچه‌ها رو خودش به عهده بگیره. ایوان هم قبول می‌کنه. حالا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
دو روز بعد قرار بود صدف بره آمریکا. ازم خواست برم فرودگاه و ببینمش، گفت شاید این آخرین دیدارمون باشه، گفت تنها بیا! صدف از آشتی من و فرید خبر داشت؛ اما از این.که فرید همه چی رو به سعید گفته بود، نه! گفت نمی‌خوام با این حال با فرید رو به رو بشم. از طرف دیگه به اتابک قول داده بودم همون شب از فرودگاه یک‌راست برم ویلای مادربزرگ و همه، به‌خصوص کتایون، نوه‌ی نینا رو ملاقات کنم؛ اما فکر صدف و اینکه سعید می‌خواد چی‌کار کنه در اولویت افکارم قرار گرفته بود. وقتی از فرید عکس‌العمل سعید رو پرسیدم گفت:
- هیچ‌وقت نگاه هاج و واجش رو فراموش نمی‌کنم! دو دستش رو روی دو طرف صورتش گذاشت و چشم‌های غمگینش به روبه‌رو خیره شد. این که اون لحظه داشت به چی فکر می‌کرد رو نفهمیدم. حال یه زندانی رو داشت که حکم اعدامش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا