متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه تنها عشق | فاطمه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه مجیدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 1,103
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 432
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd

"به نام تک نوازنده تار محبت"
نام اثر: تنها عشق.
نویسنده: فاطمه-م-ج
ژانر: #تراژدی #عاشقانه
1roman (1).jpg
خلاصه: سختی‌ها و فرازونشیب‌های زندگی اجازه نمی‌دهدکه به تنهایی نیاز و مخارج خودش و مادر بزرگ بیمارش را برآورده کند.
به همین خاطر به ناچار در جایی مشغول به کار می‌شود که بدون هیچ سختگیر‌ای، به اویی که مدرک تحصیلی و تجربه‌ی خاصی نداشت،کار دادند.حق داشت به این موضوع مشکوک شودو تردید کند؛ چون تا به خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
1641466154823.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
"مقدمه"
برای زیستن
دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
(احمد شاملو)


***
دستای‌ یخ زده‌ام توی پالتوی مشکی رنگم فرو می‌برم وبه رفت و آمد ماشین ها نگاه میکنم که بارها حرف‌های دکتر توی سرم چون پژواکی کشنده می‌پیچید.
( دخترم باید هرچه زودتر مادربزرگت عمل بشه، چون حالش بدتر از سری قبل شده)
ناخواسته قطره اشکی روی صورتم می‌چکه که سریع با پشت دست اشک روی گونمو رو پاک می‌کنم و به خودم تشر میزنم که باید قوی باشم این روز‌هام هم تموم میشه،با شنیدن صدای بوق بلند اتوبوس که توی فضا پیچید بود به پا‌های کم جونم حرکتی میدم و به سمت اتوبوس میرم؛ روی صندلی آخر اتوبوس میشینم و مقنعه مشکی رنگمو روی سرم مرتب می‌کنم، بعد از گذشت بیست دقیقه توی ایستگاه راه‌آهن پیاده میشم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
کیفمو روی شونه‌هام مرتب می‌کنم و با پاهای که دیگه نای ایستادن هم نداشت وارد کوچه‌ی تاریک و خوفناک محله‌مون میشم از بچگی هم از فضا‌های تاریک وحشت داشتم ولی توی این چند سال انکار دیگه به این موضوع هم عادت کرده بودم، نایلون خریدها رو روی زمین میزارم و از جیب کوچک بغل کیفم کلید‌ خونه رو بیرون می‌کشم که با شنیدن صدای قدم‌هایی که هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شد مثل هر شب تموم تنم از ترس یخ میزنه. جرعت برگشتن به عقب هم نداشتم اشک توی چشمام جمع میشه که صدای قدم‌ها‌ش قطع میشه و صداش بارها توی گوشم می‌پیچه:
- چی شده دوباره ترسیدی خانم کوچولو؟

با لحنی که ترس توش مشهود بود میگم:
-ت.. و کی.. هس.. تی؟
پوزخندی میزنه و با لحن ترسناکی میگه:
- فکر کن یک دوست نسیم.
خدایا این حتی اسم من هم می‌دونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
بین این همه گرفتار‌های که داشتم این دیگه چه مصیبتی بود که اینه یک کابوس هر‌شب من‌رو از خواب تلخ زندگی بیدار ‌می‌کرد،صورت خیس از اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک می‌کنم تا مادر بزرگم رو بیشتر از این دل‌نگران نکنم؛ نایلون‌های خرید‌رو از روی زمین بر‌می‌دارم و با کلیدی که توی دستام بود قفل در‌رو باز می‌کنم که در باصدای قیژ مانندی باز میشه، وارد خونه میشم و با پام در‌رو پشت سرم میبندم که صدای مادر‌بزرگم توی فضای حیاط می‌پیچه و من با شنیدن صداش لبخندی روی لبام می‌شینه و با قدم‌های بلند به سمت خونه میرم و جواب میدم:
- جانم سلطان خاتون!
از روی تشک نیم خیز میشه و میگه:
- چرا این‌قدر دیر کردی دخترم نگرانت شدم؟
نایلون‌‌های خرید‌رو روی اُپن میزارم و به آرامی کنار مادربزرگم روی تشک می‌شینم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
پلک‌های خستم رو به آرامی روی هم می‌ذارم که از شدت خستگی زیاد توی عالم بی خبری فرو میرم.

*حسام*
لیوان نوشیدنی‌ توی دستم‌رو یک دفعه سر می‌کشم که رضا پوف کلافه‌ی می‌کشه و میگه:
- بسه حسام خودتو خفه کردی!
برمی‌گردم سمتش و میگم:
- احساس آرامش دارم رضا.
رضا پوزخندی میزنه و میگه:
- تو واقعا از آزار دادن یک دختر بی گناه احساس آرامش داری؟
با خشم برمی‌گردم سمتش و میگم:
- اون دختر بی‌گناه نیست رضا اون زندگی مَنو نابود کرد منم می‌خوام زندگیشو نابود کنم!
- چی بگم بهت حسام ولی این کارت آخرش باعث پشیمانی خودت میشه.
لیوان خالی از نوشیدنی رو محکم روی پاتختی می‌کوبم و میگم:
- میخوام تنها باشم رضا.

نیم نگاه کوتاه‌ی حواله‌م میکنه و بدون گفتن حرفی از روی مبل چرم مشکی رنگ بلند میشه و با برداشتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
* نسیم*
صبح با شنیدن صدای گوشیم سرم‌رو به آرومی از روی پاهای مادربزرگم برمی‌دارم و توی کیفم دنبال گوشیم می‌گردم که با موفیقت پیداش می‌کنم ولی با دیدن شماره ناشناسی که روی صحفه گوشیم نمایان شده بود کلافه‌ دستی روی صورتم می‌کشم و آیکون سبز‌رو فشار میدم و جواب میدم:
- بله بفرمایید؟
- سلام،خانم حمیدی؟
خمیازه‌ی کوتاه‌ی می‌کشم و از روی تشک بلند میشم و جواب میدم:
- بله خودم هستم.
- ببخشید من از شرکت نوین زنگ زدم که برای استخدام دیروز تشریف آورده بودید.
با شنیدن کلمه کار سریع صدامو صاف می‌کنم و خواستم کلمه‌ی به زبون بیارم که زن پشت خط زودتر از من ادامه داد:
- امروز تشریف بیارید شرکت برای پُر کردن یک فرم دیگه برای استخدام.
از خوشحالی زیاد توی پوست خودم نمی‌گنجیدم ولی یک دل‌شوره بدی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
به سمت آشپزخونه میرم و شروع می‌کنم به درست کردن نیمرو برای صبحانه،نیمرو رو توی بشقابی میزارم و کنار‌ش دو تیکه نون هم توی سینی می‌ذارم و به سمت مامان‌بزرگم میرم و باصدای بلند میگم:
- مامان بزرگ بلندشو ببین نوه‌ت چی درست کرده!
سرفه‌ی کوتاه‌ی میکنه و با صدای که توش لرزش داشت میگه:
- چرا زح..مت کشیدی دخترم!
- چه زحمتی.
سینی حاوی از نیمرو رو جلوش میزارم و خودم هم بدون خوردن یک لقمه بلند میشم تا آماده بشم برم شرکت که با تعجّب بهم نگاه میکنه و میگه:
- نسیم دخترم کجا میری؟
شونه‌های دردناکمو که حاصل بدخوابیدن دیشب بودرو ماساژ میدم و میگم:
- دارم میرم شرکت نوین برای استخدام!
یک دفعه اشک توی چشمانش جمع میشه که سریع میگم:
- چی شده مامان بزرگ!
لبخند غمگینی میزنه و میگه:
- بخاطر من مجبوری که انقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
تند به سمت چوب لباسی میرم و پالتو مشکی رنگم رو همراه با شال از روی چوب لباسی برمی‌دارم و بعد از پوشیدن پالتو و برداشتن کیفم و خداحافظ کوتاهی از مادربزرگم، با قدم‌های بلند به سمت در خونه میرم.

****
پوشه مدارک‌ رو توی دستام جابه‌جا می‌کنم و به سمت چپ خیابون نگاه می‌کنم تا ببینم این اتوبوس کجا مونده که خداروشکر همون موقعه اتوبوس هم میرسه. سریع از پله‌های اتوبوس بالا میرم و سوار میشم اگه پول داشتم راحت می‌تونستم یک آژانس بگیرم تا راحت‌تر رفت و آمد کنم ولی آه از این بی‌پولی. بعد ازگذشت نیم‌ساعت جلوی شرکت نوین پیاده میشم، که همین اوّل کار استرس تموم موجودم رو فرا‌ می‌گیره دست‌های لرزونمو توی جیب پالتوم فرو می‌برم و قدمی برمی‌دارم تا واردشر‌کت بشم که نگهبان سریع خودشو بهم می‌رسونه و میگه:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی

فاطمه مجیدی

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
28
پسندها
146
امتیازها
490
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
با صدای بلند نگهبان که داشت منو صدا می‌زد با هول به سمتش میرم که با اخم بهم نگاه می‌کنه و یک چشم‌ غره بهم میره که با تعجّب بهش نگاه می‌کنم و تو دلم میگم چه پیرمرد بد‌اخلاقی!
سوار آسانسور فلزی رنگ میشم و طبقه آخر رو میزنم که در آسانسور بسته میشه و آهنگ ملایمی توی فضای اتاقک پخش میشه شونه‌های دردناکم رو ماساژ میدم، که بعد از گذشت چند ثانیه در آسانسور باز میشه که با سری پایین افتاد از آسانسور خارج میشم که محکم به شخصی برخورد می‌کنم و کیفم با شدت پخش زمین میشه، با عصبانیت سرمو بلند می‌کنم و خواستم شروع کنم به غرغر کردن که با دیدن یک پسر قدبلند و خوشتیپ که داشت با اخم‌های درهم منو نگاه می‌کرد دهنم بسته میشه، با دیدن قیافه‌ی دپرسم پوزخند‌ی کنج لبش می‌شینه که چشم غره‌ای بهش میرم و آروم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه مجیدی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا