متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرزند ابلیس | فاطمه شکرانیان (ویدا) کاربر انجمن یک‌ رمان

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فرزند ابلیس
نام نویسنده:
فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر رمان:
#ترسناک #فانتزی
کد: 4638
ناظر:
مَه گل .mahi.
«امیدم به اون بالایی هست»

فرزند ابلیس.jpg
خلاصه:
به خون همه‌شون تشنه بودم! می‌فهمی چی میگم؟ من رو نگاه کن! آفرین! یه کتاب پیدا کردم و به خون خودم هم تشنه شدم. میگم من رو نگاه کن! پشت سرت ایستادم! این کتاب رو می‌خوای؟ می‌خوای بفهمی کدوم شی*طان تسخیرت کرده؟ فقط چهار تا قتل و چهار تا روح به من بفروش! با من عهد ببند تا فرزند ابلیس بشی.


هدف: غلبه بر فوبیایی که دارم و همچنین یک سرگرمی و هیجان برای خواننده‌های عزیز.

[COLOR=rgb(184, 49...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

ZAHRA MODABER

مدیر بازنشسته
سطح
16
 
ارسالی‌ها
470
پسندها
3,688
امتیازها
17,033
مدال‌ها
30
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ZAHRA MODABER

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
پشت سرت رو نگاه کن!
یالا!
چی شده؟ پشت سرت نبودم؟
شایدم پشت سر دوستتم؛ با یه چاقو!
می‌ترسی؟ از چی؟
از شاخ‌ها و بال‌های عجیبت؟
از چشم‌های قرمزت؟
صبر کن ببینم!
نکنه تو هم فرزند ابلیس شدی؟!
#فرزند_ابلیس #یک‌_رمان #فاطمه_شکرانیان_ویدا
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
با خشم به خون‌های روان شده از دستش خیره شد. نفس‌نفس زد. پدرخوانده‌اش با سر و صدای زیاد وارد آشپزخانه شد و با دیدن ظرف‌های چینی شکسته شده‌ی روی زمین، به سمت لیلیث خیز برداشت. موهای سرخ رنگ و لخت او را در مشتش گرفت و عربده زد:
- همین امشب همین‌جا می‌کشمت! دختره‌ی عجیب‌غریب دست و پا چلفتی!
آب دهان پدرخوانده‌ی لیلیث از بین دندان‌هایش روان بود و روی ته‌ریش‌های سفیدش ریخته میشد. تمام وجود لیلیث را نفرت فرا گرفته بود. با دست چپش که در اثر بریدگی با ظرف پر از خون بود، به سمت پدرخوانده‌اش خیز برداشت و دست پرخونش را روی صورت او کشید. دو طرف فَکش را فشار داد و با صدای دو رگه و عجیبش جیغ زد:
- از من فاصله بگیر موجود بد ذات! اگه به خونم تشنه‌ای، همین الآن من رو بکش تا یه جهنم از خونم برات بسازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
لیلیث پوزخندی زد و صفحه‌ی اول کتاب را باز کرد. آخر چه کسی می‌خواست فرزند ابلیس شود؟ به صفحه‌ی زرد و کاهی آن خیره شد. با نیشخند عمیقش شروع به خواندن صفحه‌ی اول کرد:

لیاقتت را به ابلیس ثابت کن
خیلی ساده می‌شود فرزند ابلیس شد. مثل یک میلیون و هفتصد و نود و هفت‌هزار و دویست و یک نفری که تا به حال فرزند شیطان شده‌اند. باید لیاقتت را ثابت کنی تا بتوانی فرزند ابلیس شوی و شیطان را به قدرت برسانی. پاداشی وصف‌نشدنی برای فرزندان ابلیس در سر تا سر زمین وجود دارد و فرزند ارشد ابلیس، تمام دنیا را در دست خواهد گرفت. حتی قیامت را!

خندید و شروع به خواندن صفحه‌ی بعد کرد. هرصفحه با خط درشت و زشت توسط شخصی نوشته شده بود که لیلیث از او خبردار نبود. شاید حتی توسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
چند ثانیه مکث کرد و سکوت اتاق را فرا گرفت. آنقدر ترسیده بود که حتی پاهایش را هم برای لحظه‌ای از تخت آویزان نمی‌کرد. آن لیلیث شجاع و نترس، داشت مثل بید می‌لرزید. صدا باز هم تکرار شد:
- یک!
با هر شمارش صدایش ترسناک‌تر و بلندتر میشد. با خود فکر می‌کرد اگر بیشتر فریاد بزند، حتما محمد و الیزابت به اتاقش خواهند آمد.
- دو!
آنقدر بلند جیغ میزد که لیلیث با خود فکر می‌کرد قرار است حنجره‌اش پاره شود. نمی‌دانست چه کند! اصلا نمی‌دانست یک شوخی مسخره است یا واقعا کسی زیر تختش برای مرگ به او التماس می‌کرد؟ لیلیث که همیشه در تخیلش دوست داشت مثل قاتل‌های زنجیره‌ای، افراد نفرت‌انگیز روی زمین را بکشد، در آن لحظه مات و مبهوت و بی‌حرکت مانده بود.
- سه!
این صدا مصادف شد با صدای کشیده شدن ناخن‌هایی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
موجود ترسناک با چشمانی مواج از آتش، به لیلیث نگاه می‌کر‌د. صورتش جزغاله بود و دندان‌هایش سیاه. این جنازه‌ی سونیا بود! لیلیث از دیدن سونیا به همان شکل، کل بدنش به رعشه افتاد. می‌لرزید و در دلش التماس می‌کرد از آن وضعیت نجات پیدا کند. موهای کوتاه و لخت سونیا لزج و سوخته شده بود. نیم‌کره سمت راست سرش بی‌مو بود و ابرو نداشت. پوست درخشان و سفیدش به رنگ خون در آمده و گردن و دست و پایش جز استخوان چیزی نبودند.
یک دست آن موجود هنوز روی تخت بود؛ اندامش بی‌پوشش بود و لیلیث از نگاه کردن به بدنش اجتناب می‌کرد. آنقدر لاغر و استخوانی و کبود بود که لیلیث برای لحظه‌ای فکر کرد آن موجود جنازه‌ی بیرون آمده از تابوت باشد! هوای دورش دم کرده بود. بوی آتش و هوای گرم آنجا برایش دردناک بود. آن موجود با لذت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
قهقه‌ای زد و ناگهان به شکل مار سبز رنگ و قطوری در آمد. با همان چشمان آتشینش به لیلیث زل زد و با صدای زنانه و ترسناکی گفت:
- همیشه از فرزندان حرف گوش کنم خوشم می‌اومد! فیلیپ! ولش کن! بذار با اراده‌ی خودش عهد ببنده. اینطوری بیشتر لذت می‌برم‌.
ناگهان تمامی نیروهای خبیثی که این همه مدت او را مهار کرده بودند، از بین رفتند و لیلیث آزاد شد. می‌توانست پلک بزند و بدن خشکش را به حرکت در آورد. ذهنش پر شده بود از سؤال‌های مختلف و راه‌های فرار. مار سبز و بزرگ هر لحظه با فِس‌فِس بیشتر و بیشتر به او نزدیک میشد. لیلیث سریع سر جایش نشست و با چانه‌ی لرزان و چشمان اشک‌بار به او خیره شد. با خودش گفت: «حالا چی کار کنم؟ چه طوری باید فرار کنم؟»
- فرار؟! فکر فرار به سرت نزنه!
متعجب از اینکه ابلیس می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
گیج و گنگ چشم‌هایش را باز کرد. هنوز روی موکت قهوه‌ای رنگ دراز کشیده بود. چند بار پلک زد و محوطه‌ی اتاق را زیر نظر گرفت. اتفاقات دیشب را که به یادآورد، مانند فشفشه روی زمین نشست و به اطرافش نگاه کرد. باز هم ترسید. آخرین چیزی که به یاد داشت، شعله‌های دور تا دور اتاقش بود ولی در آن لحظه هیچ کدام از شعله‌ها نبودند. هراسان به سمت تختش چرخید. روی تختش هیچ اثری از شکستگی چوب و رد شدن دست نبود. موکت‌ها را نیز از نظر گذراند و ردی از خون ندید.
نفسش را به آسودگی بیرون داد و با پوزخند گفت:
- می‌دونستم که فقط یه خواب لعنتی بوده.
اما طولی نکشید که با دیدن یک آینه‌ی قدی سمت چپ اتاق، حس آسودگی باز هم جایش را به ترس داد. لیلیث هیچوقت در اتاقش آینه نداشت و دیدن آن آینه‌ی قدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
سطح
15
 
ارسالی‌ها
260
پسندها
8,313
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
گلویش را رها کرد و لیلیث روی تخت پرتاب شد. لیلیث گلویش را گرفت و با ترس شروع به سرفه کرد. نه! این یک شوخی نبود! یک قضیه‌ی مسخره یا حتی یک کتاب نفرین شده نبود. آن قضیه، قضیه‌ی فرشته‌ی طرد شده، ابلیس بود. باید آدم می‌کشت! باید خواهرخوانده‌اش را می‌کشت. وقتی بالآخره توانست به راحتی نفس بکشد، رو به فلیپ که روبه‌رویش ایستاده بود کرد و با صدای ضعیفی گفت:
- اگه نکشمش چی؟
فیلیپ خندید و به سمت خرده شیشه‌ها رفت.
- خیلی ساده هست؛ می‌میری!
لیلیث با خودش فکر کرد که مردن بهتر از زندگی کردن به عنوان یک قاتل است. با ترس گفت:
- خب...من ترجیه میدم بمیرم تا سونیا رو بکشم.
خرده شیشه‌ها با نیروی فیلیپ به سمت قاب مارپیچ و سفید آینه رفتند و سر جای خود قرار گرفتند. فیلیپ با خنده گفت:
- واقعاً؟ تو حاضری جونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا