متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه رمان یادداشت خودکشی | bahareh.s مترجم انجمن یک رمان

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
روز 4
این‌جا یک سری حقایق اساسی هستن. اسم من جفِ و 15 سالمه. یک خواهر به اسم آماندا دارم که 13 سالشه. پدر و مادرم هنوز کنار هم شادن و هر چهارنفرمون در یک خانۀ کاملاً زیبا در یک محلۀ کاملاً زیبا در شهری کاملاً زیبا زندگی می‌کنیم که دقیقاً مثل میلیاردهای شهر دیگر می‌ماند. پدر و مادرم هرگز کتکمان نزده‌اند، هرگز توسط یک کشیش مورد آزار و اذیت قرار نگرفتم و از بچه‌های همسن و سالم بدم نمی‌آید و مثل آن‌ها به دث‌متال، بازی‌های ویدیویی خشن و بریدن سر حیوانات برای سرگرمی روی نیاوردم. این دقیقاً تمام چیزی بود که در جلسۀ امروز به کثافت گربه گفتم؛ که اساساً طولانی‌تر از جلسه‌های دیگرمان بود روی صندلی آن‌قدر نشستم تا این‌که بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
روز 5
نصف شب از خواب بیدار شدم، که خیلی مزخرف بود! از آن رویاهایی بود که به‌نظر می‌رسید ادامه‌دار است؛ اما واقعاً هیچ‌وقت اتفاقی نمی‌افتد. در خانه‌ام داشتم می‌دویدم به‌خاطر این‌که کسی داشت تعقیبم می‌کرد. کسی که ان‌قدر نزدیک بود که می‌توانستم نفس‌هایش را بشنوم و ان‌قدر دور بود که نمی‌توانستم ببینم کیست. خانه چیزی به جز راه‌پله و راهرو نبود. در میان بزرگی خانه می‌دویدم، مدام از پله‌ها بالا پایین می‌رفتم و دنبال راهی می‌گشتم. در خانه اتاقی برای پنهان کردن خودم وجود نداشت. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که به دویدن ادامه دهم. بالاخره از پلکانی باریک بالا رفتم و به دری رسیدم. درست پشت سرم بود و هنگام بالا رفتن از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] FakhTeh

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
روز 6
وقتی کلاس هفتم بودم، یک دوست مکاتبه‌ای پیدا کرده بودم آن هم از صدقه سری بخشی از کلاس مطالعات اجتماعی‌مان. حدس می‌زنم در اصل هدف این‌کار این‌ بوده که بچه‌های دیگر نقاط جهانمان را بشناسیم، ببینیم همه مثل هم هستیم تا دیگر هیچ‌کداممان نخواهیم وقتی بزرگ‌ شدیم تا رئیس جمهور شویم یکدیگر را بمبماران کنیم!
به‌هرحال، بخت من با دختری افتاد که در قبیلۀ ماسای در کنیا زندگی می‌کرد. حتی حدسش را هم نمی‌زدم که نامه‌ام بهش رسیده باشد. در نامه این‌طور برایش نوشتم: که چقدر بازی اسکیت بورد، نقاشی کردن یا گوش کردن به سرخابی‌های دزد و طول کشید باحالی که سرگرم‌کننده بود(آهنگ) را دوست دارم!
او هم برایم نوشت: با خانواده‌اش در کلبه زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
روز 7

امروز صبح زمانی که به سالن رفتم، سدی را درحالی دیدم که داشت نامه می‌نوشت. وقتی از او پرسیدم که برای کیست گفت «دوست صمیمی‌م». پرسید:
- تو دوست صمیمی نداری؟ همونی که همه چیزو می‌تونی بهش بگی.
- نه من زیاد دوست ندارم.
سدی بانمک نگاهم کرد، سپس متوجه ساعت شد. نامه‌اش را تا کرد:
- باید برم پیش کت‌زروپوس. بعداً می‌بینمت؟
گفتم:
- حتماً، فقط باید یه مشت تکلیف مسخره رو بنویسم. ظاهراً زندانی شدن توی دیوونه‌خونه‌ام باعث نمیشه که تولید مثل قورباغه رو یادنگیریم!
این هم یک دروغ دیگر. البته نه بخش مربوط به تکالیف، بخش بهترین دوستم؛ اسمش الی‌ست، اما حوصلۀ حرف زدن راجع‌به‌اش را با سدی نداشتم. درست است!
او یک دختر است، می‌دانم برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
تمام جلد دفترچه‌اش را پُر از خفاش‌های سیاه کوچک کرده بود. خفاش‌هایی که انگار از داخل دفترچه بیرون می‌آیند و دور ابری سیاه‌رنگ می‌گردند. آن‌قدر دیدنی بود که نمی‌توانستم چشم ازشان بردارم، همین‌کارم باعث شد تا الی متوجهم شود. با دفترچه‌اش جلوی جلد کتاب مطالعاتش را گرفته بود. بعد از کلاس، پشت سرش وارد سالن شدم و بهش گفتم که چقدر خفاش‌هایش باحال هستند. بهم نگاهی سرسری انداخت و گفت:
- من نیازی به دوست ندارم، شیرفهم شدی؟ به اندازۀ کافی دور خودم مشکلات دارم!
گفتم:
- هرچی که باشه، تو نیاز داری یکی این اطرافو نشونت بده و وقتی با یه آدم ناکاره در افتادی کمکت کنه همین‌طور اگه دوستی دور و ورت نداشته باشی واقعاً وضعیت روابط اجتماعیت به فنا می‌ره!
یک لحظه نگاهم کرد و خنده‌اش گرفت. این‌طوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
روز 8
یک هفته از بودنم در این دیوانه‌خانه می‌گذرد. و جای دعوت شدن به یک مهمانی از این‌که بالاخره این‌جا به نحوی جا افتادم، مادر و پدرم به دیدنم آمدند! یا ممکن است کسی به آنها گوش‌زد کرده باشد که بچه‌ای دارند و بالاخره باید بیایند به او سری بزنند. بگذریم. درست زمانی که درِ دفترِ کثافت‌گربه را باز کردم تا به قولی جلسۀ روانی‌مان را با هم پیش ببریم، دیدمشان.
اولش فکر کردم که دارم توهم می‌زنم یا دونفر که از قضا خیلی شبیه پدر و مادرم هستند و برای جلسۀ روان‌درمانی خودشان این‌جا آمدند و من باعث قطع صحبت‌هایشان شده‌ام را می‌بینم؛ اما واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
روز 9
برای من تا رسیدن به روز نهم مثل گذشت صدسال بود! بدترین چیز هم این بود که قرار بود حسابی حالم را به هم بزند. دیوانه‌کننده‌ است، منظورم این است که داشتم همه‌ش به این فکر می‌کردم که سَدی چطور سعی کرده خودش را بکشد.
حتی شنیدن هم‌چین چیزی هم خیلی عجیب‌غریب به نظر می‌رسد: «سعی کرده خودش را بکشد». مثل این می‌ماند که تو یک قاتلی، با این تفاوت که اون شخصی که کشتیش خودت هستی! شخصاً فکر می‌کنم کشتن کسی واقعاً کار اشتباهی است؛ اما خودکشی، نه!
زندگی خودم است، نه؟ می‌توانم هروقت بخواهم بهش پایان بدهم. فکر هم نمی‌کنم گناه باشد. انگار همه خیلی وسواس عجیبی روی این قضیه دارند. منظورم این است، برای یک لحظه بهش فکر کنید. ما مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
روز 10
امشب باز هم از آن شب‌ها بود که خوابم نمی‌برد. دلیلش هم مشخص نبود. یک جورهایی به نبود آن قرص‌های کوچک آبی عادت کرده بودم چون‌که دیگر خبری از کابوس یا هرچیز دیگری نبود. فقط نمی‌توانستم بخوابم.
بنابراین تصمیم گرفتم برم سالن تا ببینم بالاخره می‌توانم از دو به شک بودن این‌که برای الی نامه بنویسم یا نه در بیام یا به پرستار مون برای پر کردن کلمات آن جدولِ‌کلمات کمک کنم. اما سدی را دیدم که از قبل آن‌جا بود، نشسته بود بر کاناپه و داشت مجله می‌خواند. پرسید:
- خوابت نبرد، نه؟
ادامه داد:
- می‌دونستی فقط نصفی از نطفه‌هایی که بارور می‌شن در آخر تبدیل به نوزاد میشن؟
مجله‌اش را از جلو صورتش پایین اورد. روی انگشتانش شمرد:
- و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SparK

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
روز 11
اوه پسر، امروز از آن روزهای عجیب و غریب بود - یک روز عجیب که بر همۀ روزهای عجیب و غریب دیگر حکم‌فرمایی خواهد کرد. همه چیز از وقت صبحانه شروع شد. امروز روز پنکیک بود که هفته‌ای یک‌بار اجازۀ مصرفشان را به‌ ما می‌دهند و همه خیلی سرحال بودند. می‌دانم هیجان‌زده بودن به‌خاطر یک پنکیک خیلی چیز احمقانه‌ای به‌نظر می‌رسد؛ اما در مقایسه با بلغور، جو دو سر و تخم‌مرغ همزدۀ خشک واقعاً هیجانمان معنی پیدا می‌کند. حتی سوسیس هم برایمان گذاشته بودند. که همان سوسیس‌ها مسبب این داستان شدند.
ببینید، همه‌مان داشتیم غذا می‌خوردیم، به کار خودمان مشغول بودیم و در مزۀ شیرینِ شربتِ شکر-راش غرق شده بودیم که آلیس یک سوسیس برداشت و آن را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SparK

bahareh.s

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,633
پسندها
20,861
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
روز 12

آلیس رفته بود. بون، امروز صبح در وقت صبحانه این حرف را بهمان زد.
- فرستادنش به مورنینگ‌ویو.
میان لقمۀ غلات ادامه داد:
- شنیدم پرستارا دارن راجع‌بهش حرف می‌زنن.
پرسیدم:
- مورنینگ‌ویو کجاست؟
بون گفت:
- دیوونه‌هایی که می‌دونن قرار نیست خوب بشن و می‌فرستن اونجا. الان کاملاً یه زندانیه حبس ابده. حدس می‌زنم تا رسیدن به سلولش، کل راه رو ویی-ویی کرده.
سدی گفت:
- بعد چهارنفر شدن.
به او نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
تکرار کرد:
- بعد چهار نفر شدن.
و شروع کرد به آواز سر دادن:
ده پسر بچۀ سرباز بیرون رفتن تا شام بخورند. یکی خودش را خفه کرد و بعد نُه نفر شدند.
نه پسر بچۀ سرباز خیلی دیر بیدار شدند. یکی بیش از حد خوابید و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SparK

موضوعات مشابه

عقب
بالا