- نویسنده موضوع
- #61
فصل ۵۶: سنگینترین چیز در جهان
او پلک زد و با تعجب و کمی نگرانی به دختر نابینا خیره شد. حرف ناگهانیاش او را کاملاً غافلگیر کرده بود. چرا باید چنین چیزی را پنهان کند؟ و چرا حالا آن را به او میگوید؟ با گیجی و با احتیاط پرسید:
- رؤیاهای بیشتر؟ چرا بهمون نگفتی؟
لبخند کوتاه و خستهای بر لبان کاسیا ظاهر شد. سرش را پایین انداخت و مدتی سکوت کرد. سپس، با چشمان بسته گفت:
- شاید ندونی... چطور میتونستی بدونی؟ اما دانش… دانش میتونه خیلی سنگین باشه. میتونه به اندازه سنگینترین چیز در دنیا سنگین باشه.
سپس، لبخند غمگینی بر چهرهاش نشست:
-ئمیترسم که با گفتنش، باعث بشم چیزهایی که دیدم واقعاً اتفاق بیفتن.
سانی از دلالت ضمنی حرفهایش مضطرب شد. اگر او از واقعی شدن آن رؤیاها میترسید، پس...
او پلک زد و با تعجب و کمی نگرانی به دختر نابینا خیره شد. حرف ناگهانیاش او را کاملاً غافلگیر کرده بود. چرا باید چنین چیزی را پنهان کند؟ و چرا حالا آن را به او میگوید؟ با گیجی و با احتیاط پرسید:
- رؤیاهای بیشتر؟ چرا بهمون نگفتی؟
لبخند کوتاه و خستهای بر لبان کاسیا ظاهر شد. سرش را پایین انداخت و مدتی سکوت کرد. سپس، با چشمان بسته گفت:
- شاید ندونی... چطور میتونستی بدونی؟ اما دانش… دانش میتونه خیلی سنگین باشه. میتونه به اندازه سنگینترین چیز در دنیا سنگین باشه.
سپس، لبخند غمگینی بر چهرهاش نشست:
-ئمیترسم که با گفتنش، باعث بشم چیزهایی که دیدم واقعاً اتفاق بیفتن.
سانی از دلالت ضمنی حرفهایش مضطرب شد. اگر او از واقعی شدن آن رؤیاها میترسید، پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش