• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های ترشحات مغزی یک دیوانه | رویا سعادت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Roya.saadat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 29
  • بازدیدها 1,363
  • کاربران تگ شده هیچ

سطح متن‌ها رو چه‌طور می‌بینید؟

  • ضعیف

  • متوسط

  • قوی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
خواب‌هایی آشفته، مرا از بیداری می‌ترساند.
چشم‌هایم هق می‌زنند؛
از غضب دردهایی که قرار است ببارد.
ای مردم شهر!
تمامِ من می‌لرزد از وهم غمی که قرار است مرا در بر بگیرد؛
کاری کنید... .
 
آخرین ویرایش

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
می‌توانی مرا از یاد ببری و به دست بادها بسپاری؛
می‌توانی مرا به دور دست‌های خیالت بفرستی.
می‌توانی مرا میان تبعیدی های ذهنت پرت کنی؛ اما قول می‌دهم که من هم، می‌توانم دوباره عاشقت کنم.
من...به توان عاشقی رسیده‌ام.
دوباره و دوباره‌ها تو را حیران عشق می‌کنم؛
به تکرار تو را غرق موج‌های دوست داشتن خواهم کرد.
مرا فراموش کن...
من تو را از بَر شده‌ام...دوباره عاشقت خواهم کرد.
 
آخرین ویرایش

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
تمام شهر را خواب گرفته‌است؛ سقف‌ها را باد برده‌است.
دیوار‌ها و پنجره‌ها مرده‌اند و عشق را کسی کشته‌است.
مردها را میان دود سیگار و زردآبی خواب رفته‌است.
زن‌ها را میان بوی ه*رز و سرخابی خواب رفته‌است.
چشم‌ها را میان رقصانی ریده شده‌است؛
لب‌ها را میان امواجی مرداب شده‌است.
تنی را میان آغوش‌ها صبح شده‌است.
تمام آب‌های این شهر را هم یخ بسته است؛ خستگی را چمدان بسته است.
مرده‌های شهر انقلاب کرده‌اند، گورستان را ترک کرده‌اند.
و خدا این شهر را به حال خودش رفته است.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
و در نهایت باران به شهر ویران سر زده بود...
امان... امان که اگر نوشدارو باران باشد...
شهر ویران را هم زنده خواهد کرد... .
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ما برای زنده بودن زیادی خسته بودیم؛
زیادی شکسته و زیادی مرده.
شاید ما میان دردهایمان جان سپارده بودیم...
شاید ما تنها کالبدی پیر و شکست خورده بودیم؛
ما ناگذیر، تنها بازمانده هایی از جنگ روزمرگی‌هایمان بودیم.
ما برای زندگی زیادی پیر بودیم...
وقتش رسیده بود... تن خسته‌ی مارا باید به خاک خیس می سپاردند.
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
عشق دیوانه را دست کم گرفته بودیم؛
دل را به سر شیدایش سپارده بودیم؛
عقل را بازیچه‌ی ناز و نیازش کرده بودیم؛
زندگی را ساده به دستش داده بودیم.
چشم که برهم زدیم، صاحبِ جنون و سر شیدا بودیم!
ندانسته هم، میان سینه‌یمان عشق را جا داده بودیم!
قرارمان خیره‌گی بود نفهمیدیم، دل را به رنگ چشمانش باخته بودیم...!
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
از میان پنجره‌های خیس باران خورده
تو را به تماشا نشسته‌ام.
دست زیر چانه زده؛ از دور تو را طواف می‌کنم.
از میان همان پنجره‌ دست به سر و تنت می‌کشم
حال مرا نمی‌فهمی که برایت بگویم رفع دلتنگی را
حال مرا این پنجره‌ها می‌دانند که زخم دل فراموش می‌کنم به وقت زیارت چشمانت .
حال مرا تو یاد نمی‌گیری؛ تو برای حال و هوایت چرتکه دست می‌گیری و من، شیدای چرتکه انداختنت هم می‌شوم.
حال مرا پنجره‌ها می‌فهمند و بس... .
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
به اندازه‌ی تمام انتظاری که از اطرافیانمان داریم؛
شکست را هم تجربه می‌کنیم.
بهتر است انتظارمان را بگذاریم در کوزه و آب سردش را برای مبادا نگه‌داریم. در این روزهایی که همه به اندازه‌ی نیازشان تو را کنار خود می‌خواهند؛ بهتر است بار و بندیل جمع کنی و انتظارهایت را از میان دست و پاها برداری.
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
یک روزهایی در زندگیمان پیدا می‌شود
که حتی حالمان را خودمان هم نمی‌فهمیم
یک قرارِ بی قراری لابه‌لای نفس‌هایمان پرسه میزند
قلب دیوانه میان هر تپش به سرفه می‌افتد
یک روزهایی هم بهتر است دست از سر خودمان برداریم
خود را به حال خود بگذاریم وترک کنیم
خودمان را جایی جا بگذاریم و رها کنیم
شاید بعدها حالمان بهتر شد
شاید یک عصر پاییز، بعد از قدم زدنی طولانی
شاید یک شب زمستان، کنار پنجره‌ای نم گرفته
شاید هم شبی که نه برف باشد نه باران؛
او آمده باشد و میان خانه‌ات رقصیده باشد.
 

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
گاهی تو را نمی‌فهمند که نمی‌فهمند
هرچه دست رو می‌کنی پیش چشم‌هایشان
هرچه لب باز ‌می‌کنی زیر گوش‌هایشان
هرچه راز برملا می‌کنی بین قضاوت هایشان
باز هم تو را نمی‌فهمند که نمی‌فهمند
درست تر بگویم نمی‌خواهند که تورا بفهمند...
نمی‌خواهند که اشک‌ و بغضت را باور کنند
نمی خواهند که لرز و ترس نشسته در صدایت را باور کنند.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا