- ارسالیها
- 262
- پسندها
- 1,462
- امتیازها
- 10,133
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #51
چشمان خمارش را مالشی داد. باید حرف میزد تا آرام شود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را به نیما دوخت.
- حالم اصلاً خوب نیست...احساس میکنم تو هوا معلقم و نمیدونم که باید کدوم سمتی برم.
چشمانش را تنگ کرد و صدایش با جدیت در اتاق پیچید.
- اون چیه که انقدر بِه هَمت ریخته...تو دختری نیستی که زود جا بزنی...بگو ببینم بین تو سبحان چه اتفاقی افتاد؟
به نیما چشم دوخت. مشتاق بود ببیند که نیما چه واکنشی نشان میدهد.
- فروزان میخواد سوگند رو به فرزندخوندگی قبول کنه.
متعجب شد. اما لبخند کوتاهی که روی لبهایش نشست، باب میل ساقی نبود.
- فرزندخوندگی...؟ جدی داری میگی؟
- تو از این بابت خوشحالی...؟ یعنی واقعاً میتونی با این قضیه کنار بیای؟
با ناباوری به ساقی نگاه کرد. یعنی تمام عصبانیت دیشب ساقی به خاطره این...
- حالم اصلاً خوب نیست...احساس میکنم تو هوا معلقم و نمیدونم که باید کدوم سمتی برم.
چشمانش را تنگ کرد و صدایش با جدیت در اتاق پیچید.
- اون چیه که انقدر بِه هَمت ریخته...تو دختری نیستی که زود جا بزنی...بگو ببینم بین تو سبحان چه اتفاقی افتاد؟
به نیما چشم دوخت. مشتاق بود ببیند که نیما چه واکنشی نشان میدهد.
- فروزان میخواد سوگند رو به فرزندخوندگی قبول کنه.
متعجب شد. اما لبخند کوتاهی که روی لبهایش نشست، باب میل ساقی نبود.
- فرزندخوندگی...؟ جدی داری میگی؟
- تو از این بابت خوشحالی...؟ یعنی واقعاً میتونی با این قضیه کنار بیای؟
با ناباوری به ساقی نگاه کرد. یعنی تمام عصبانیت دیشب ساقی به خاطره این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش