نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چَشمان سرد زمستان | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ساپورا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 3,160
  • کاربران تگ شده هیچ

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #51
چشمان خمارش را مالشی داد. باید حرف میزد تا آرام شود. نفس عمیقی کشید و نگاهش را به نیما دوخت.
- حالم اصلاً خوب نیست...احساس می‌کنم تو هوا معلقم و نمی‌دونم که باید کدوم سمتی برم.
چشمانش را تنگ کرد و صدایش با جدیت در اتاق پیچید.
- اون چیه که انقدر بِه هَمت ریخته...تو دختری نیستی که زود جا بزنی...بگو ببینم بین تو سبحان چه اتفاقی افتاد؟
به نیما چشم دوخت. مشتاق بود ببیند که نیما چه واکنشی نشان می‌دهد.
- فروزان می‌خواد سوگند رو به فرزندخوندگی قبول کنه.
متعجب شد. اما لبخند کوتاهی که روی لب‌هایش نشست، باب میل ساقی نبود.
- فرزندخوندگی...؟ جدی داری میگی؟
- تو از این بابت خوش‌حالی...؟ یعنی واقعاً می‌تونی با این قضیه کنار بیای؟
با ناباوری به ساقی نگاه کرد. یعنی تمام عصبانیت دیشب ساقی به خاطره این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #52
عقل و قلبش با هم در ستیز بودند و به معنای واقعی کلمه نمی‌دانست، حرف کدام را بشنود. نیما صدای منطقش بود؛ منطقی را که حالا نمی‌خواست داشته باشد.
دستش را از زیر دستان بزرگ نیما بیرون کشید و تلفنش را که داشت زنگ می‌خورد را بَرداشت. شماره‌ی ناشناس بود. نگاه دقیقی به شماره انداخت و انگشتش را روی صفحه کشید.
- بله؟
- سلام خانم کوشا؟
صدا برایش آشنا آمد. گوش‌هایش را تیز کرد و گفت:
- بله خودم هستم...بفرمایین.
- می‌خوام یه فرصتی بهت بدم تا واقعیت زندگی تو بفهمی...می‌تونی از اون آبادی شروع کنی یا هم از شخصی به اسم ‌سَلما. انتخابش با خودته.
- شما کی هستی؟
و سوالی که تا مغز استخوانش رسیده بود، بی‌جواب ماند. تماس قطع شده بود و ساقی با نگاهی متحیر، همچو مجسمه‌ای بی‌حرکت مانده بود.
- کی بود ساقی؟
وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #53
عصبانیت پدرش بعد از شنیدن تصمیمش برای رفتن به آن آبادی، اصرارش برای نرفتن به آنجا و یا حتی مادرش که سَر شام حالش یک دفعه بَد شد. روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نمی‌دانست باور کند که همه‌ی این‌ها می‌تواند به هم دیگر ربط داشته باشد یا نه!
یعنی هدف آن خبرنگار با دروغی که سَر هم کرده بود، این بود که او به آبادی مارگون برود. باید با پدرش حرف میزد. او مسلماً جواب همه‌ی این سوال‌ها را می‌دانست.
از پله‌های گِرد مانند ساختمان خیریه که پایین می‌رفت، سبحان را دید که وارد خیریه شد. آه افسوس‌باری کشید. به هیچ‌وجه حوصله‌ی حرف زدن با سبحان را نداشت.
آن خبرنگار به اندازه‌ی کافی ذهنش را مخدوش کرده بود.
چهره‌ی سبحان مثل همیشه جدی به نظر می‌رسید. فاصله‌ی بینشان که کمتر شد، این سبحان بود که اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #54
به کارخانه‌ی بی در و پیکر پدرش که در حومه‌ی شهر بود، رسید. حس عجیبی تمام وجودش را دَر بَر گرفته بود. هرگز چیزی تا این حد ذهنش را به خود درگیر نکرده بود. پای رفتن به آنجا را نداشت؛ اگر حقیقتی باشد که پدر بخواهد از او مخفی بکند چه؟
بهترین راه این بود که آن خبرنگار را پیدا کند. پای چَپش را به آرامی روی کلاچ گذاشت و دنده عقب رفت. برای نگهبان که با تعجب به او خیره شده بود، بوقی زد و رفت.
حسی به او می‌گفت که پدر و مادرش دارند چیزی را از او مخفی می‌کنند. چیزی که مثل خوره به جانش افتاده بود و نمی‌دانست که چیست.
***
تمام موهایش را شانه زد و بالای سرش با کشی مشکی رنگ بست. گوشه‌ی چشمش را با انگشت اشاره کشید و پشت پلکش را با مداد کمی تیره کرد. کت و شلوار سبز تیره‌ای که ساحل در تولد ۲۲ سالگی‌اش به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #55
ساقی از کارهای سبحان سَر در نمی‌آورد. یک روز عصر آمد گفت که می‌خواهد کارهای لازم برای فرزند خواندگی سوگند را انجام دهد، اما دو روز بعدش از تصمیمش منصرف شد و گفت که می‌خواهد فعلاً دست نگه دارد.
خود سوگند هم بعد از آن‌ که فهمید قرار است بقیه‌ی عمرش را در کنار سبحان باشد، بسیار خوش‌حال بود. سبحان تا جایی سوگند را دوست داشت که از او خاسته بود تا داداش سبحان صدایش بزند و سوگند هم چقدر از این بابت ذوق می‌کرد.
صدای ساحل رشته‌ی افکارش را از هم گسیخت و ضربان قلبش را بیشتر.
- ساقی بیا دیگه مهمون عزیزمون اومد.
گوشی اش را از روی میز آرایش بَرداشت و به طبقه‌ی پایین رفت. هارون و ندا کنار دَر ورودی به انتظار ایستاده بودند. هارون شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ همراه با لباس شیری رنگی به تن کرده بود و در کنارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #56
بعد از اینکه با ساحل هم احوال‌پرسی کرد، همگی به سالن پذیرایی رفتند. مبل‌های سبز رنگی که با سلیقه‌ی خاص ندا دایره مانند چیده شده بود، زیبایی خاصی به فضای دلباز و خنک سالن بخشیده بود.
سبحان مبل تک نفری را انتخاب کرد و نشست. هارون هم در کنارش جای گرفت. ساحل برای پذیرایی از آنها به آشپزخانه رفت و با یک سینی آب پرتقال برگشت. به پدرش تعارف کرد و بعد از آن به سمت سبحان رفت. سینی را مقابلش گرفت و با شیطنت خندید و صدایش را کمی نازک کرد.
- بالاخره این افتخار نصیب من هم شد که شما رو از نزدیک ببینم.
پایه‌ی شیشه‌ای لیوان که به رنگ طلایی بود را بین انگشتانش گرفت و لبخند مردانه‌ای زد:
- شما لطف دارین.
در حِینی که به ندا و ساقی تعارف می‌کرد گفت:
- آخه ساقی خیلی از شما تعریف می‌کنه. برای همین خیلی دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا