نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چَشمان سرد زمستان | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ساپورا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 3,163
  • کاربران تگ شده هیچ

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
- ما شاید پایبند به اصول و اخلاق نباشیم، اما آدم فروش نیستیم...مگه نه ساقی؟ ساقی خیلی خوب مردا رو می‌شناسه.
نه فقط چشمان خندان و بازیگوش نیما بلکه چشم‌های تمام حاضرین به سمت ساقی چرخیده بود. گویا سبحان مشتاق‌تر از همه به نظر می‌رسید. با دستمال گوشه‌ی لبش را به آرامی تمیز کرد و لبخندی زد:
- منو قاتیِ گَند کاریات نکن...از سکوتتم به نفع خودت استفاده نکن...ما خانما هیچ‌جوره پشت همو خالی نمی‌کنیم. اگه نمی‌دونستی بدون.
نیما آرام با شانه‌اش تنه‌ای به ساقی زد و چشمکی را روانه‌ی صورتش کرد:
- جداً داری منو به این دو تا می‌فروشی؟ ناسلامتی ما رفیق چندین و چند ساله‌ی همیم...نامردیم حدی داره بابا...شما دخترا چرا انقدر بی‌معرفتید؟
- اگه ما دخترا بی‌معرفتیم به خاطره اینه که شما پسرا به هر گل که می‌رسین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
ساقی مشغول غذا دادن به یکی از دخترا بود. و فکر و نگاه سبحان به کسی جز او خیره نبود. چه آدم سخاوت‌مندی بود که تمام این لبخندها و شادی‌ها را ُمسبب میشد. چه دل بزرگی داشت که این همه محبت را درونش جا داده بود. تمام دخترهای هم‌سن و سال او یا سرشان به پارتی‌های شبانه گرم است، و یا مشغول گشت و گذار، اما او همه‌ی وقتش را صرف این بچه‌ها می‌کرد.
نمی‌دانست چرا این دختر آنقدر او را شگفت‌زده می‌کرد! چرا وقتی در چشمانش خیره میشد، حالت عجیبی به او دست می‌داد؟ چرا او آنقدر شبیه یک نفر بود؟ چرا حس می‌کرد که او را می‌شناسد؟!
تو این مدت کمی که او را شناخته بود، بعضی از رفتارها و حرکات بالخصوصی، مثل پلک زدن آرام و متوالی‌اش هنگام حرف زدن و یا حرکت نابهنگام انگشتانش هنگام صحبت کردن؛ او را سخت به یاد مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
به چشمان خمارآلود دخترک که گویی تازه از خواب بیدار شده بود، خیره شد. صورت گرد و چانه‌ی کوچکش، لب‌های زیبا و قلوه‌ایش؛ به راستی نیمه‌ی دیگر خواهرش را پیش‌رویش می‌دید.
آه! امروز چه روز پُر شکوهی بود. بغض چندین و چند ساله‌ای که در گلویش سَد معبر کرده بود را قورت داد و او را به خود نزدیک کرد.
- شما...اسمت چیه خانم کوچولو؟
نگاه گرم و معصوم دخترک، خیره در چشمان سبحان بود و لب‌هایش خشک و سفید. با صدای آرامی نجوا کرد:
- سوگند!
برق چشمانش لحظه‌ای محو نمی‌شد. تره‌ای از موهای خرمایی سوگند را پشت گوشش برد. کاش می‌توانست کمی اشک بریزد. اما گریه کردن کار او نبود. بعضی از مردها سخت میشد که گریه کنند، نه اینکه اشکی نداشته باشند، قلبی در سینه نداشته باشند؛ جرئت، جرئت اشک ریختن را نداشتند.
- چه اسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
سوگند کوچولو رفت و او را با انباری از فکر و خیال که قلبش را به تپش انداخته بود، تنها گذاشت. در این فکر بود که سوگند را به مادرش نشان دهد یا نه؟ بی‌تردید از دیدنش حیرت می‌کرد؛ اما تا دلت بخواهد خوش‌حال میشد. تنها آرزوی یک مادر داغ‌دار، هیچ نمی‌توانست باشد؛ جُز دیدن دوباره‌ی فرزندش. اما اگر گذشته‌ها برایش زنده شود و بیماریش باز برگردد چه؟ می‌ترسید، اما نمی‌خواست ترسش مانع این بشود که سوگند را به مادر نشان ندهد.
قلبش نوید روزهای خوب و خوشی را می‌داد. نمی‌خواست از این اتفاق شیرین به سادگی بگذرد. آه عمیقی کشید. آنقدر عمیق که تا پوست و استخوان درختان هم نفوذ کرد.
- سبحان...سبحان حواست کجاست؟
با سردرگمی به شکوفه که بالای سرش ایستاده بود، نگاه کرد. چشمانش دو دو میزد.
- کجا داری سِیر می‌کنی...یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
انگار سایه دوباره متولد شده بود و خدا داشت خواهرش را به او بَر می‌گرداند. مادرش بچه‌ها را دوست داشت، درست مثل ساقی؛ چه بسا بچه‌ای که شباهت بی‌حد و مرزی به دختری داشت که روزی نفس مادرش بود.
سوگند می‌توانست جای سایه را برای مادرش پُر کند. می‌توانست عشق را به خانه‌شان بیاورد و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها خود سوگند هم طعم شیرین خانواده داشتن را می‌چشید. یک مادر...یک بردار و عشق و محبتی که همراه همه‌ی این‌ها نصیب قلب مهرباش میشد.
پس تصمیم نهاییش را گرفت. امشب قال قضیه را از بیخ می‌کَند. با ساقی حرف میزد و از او می‌خواست تا سَرپرستی سوگند را به او بدهد. از کاری که می‌خواست بکند مطمئن بود، چون هیچ‌وقت تصمیمات نادرستی نمی‌گرفت.
ساعت از یازده شب گذشته بود و دیگر صدای داد و قال بچه‌ها در باغ شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
شکوفه چشم غره‌ی غلیظی نثار نیما کرد و خواست چیزی بگوید که جلوی زبانش را گرفت. بی‌تردید این‌بار اگر دهن باز می‌کرد حرف‌هایی را به زبان می‌آورد که نه در شأن خودش بود و نه مناسب در هم‌چین جمع دوستانه‌ای. درحالی‌که داشت زیرلب با خودش حرف میزد، از همه خداحافظی کرد و رفت.
نیما که می‌دانست تیر خلاص را زده، با صدای بلندی خطاب به شکوفه که حالا کمی از آن‌ها دور شده بود، گفت:
- ای بابا...ببخشید خانم سرحدی...اون قَدرام که فکر می‌کنید دیوونه اسم بدی نیست ها.
و شروع کرد به قاه‌قاه خندیدن. ساقی مشت محکمی به بازویش زد و زیرلب اوفی گفت. سبحان که فقط به لبخند محوی اکتفا کرده بود، گلویی صاف کرد و نگاه هراسانش را به ساقی دوخت:
- خانم کوشا اگه امکانش هست می‌خواستم در رابطه با موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
کدام قسمت حرف‌های سبحان را درست نفهمیده بود که اینطور گیج شده بود. اصلاً سوگند را کِی دیده بود؟ چطور انقدر سریع هم‌چین تصمیمی گرفته بود؟ احساس می‌کرد چیزی نمانده که پَس بیوفتد و نقش زمین بشود. احساس گُر گرفتگی می‌کرد؛ سوزشی تَه معده‌اش حس می‌کرد که نمی‌دانست باید چه بگوید. ابروهایش مثل قول و زنجیر به یک دیگر گره خورده بودند. اخم و نگاه غریبه‌اش برای سبحان هم عجیب بود.
- شما چی دارید می‌گید آقای فروزان؟ حالتون خوبه؟ یعنی چی که سوگند رو به فرزندخونگی می‌خواین...مگه اینجا بهزیستیه؟
سبحان هرچه کرد نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد. انتظار داشت ساقی با رویی خوش از این تصمیمش استقبال کند، اما این جا خوردن و تغییر ناگهانی حالش چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟
- خانم کوشا شما..؟ درست دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
او هم بلد بود صدایش را بندازد روی سرش و داد بزند. کم پیش می‌آمد که عصبانی بشود، اما وقتی عصبانی میشد دیگر کسی جلو دارش نمی‌شد.
- من خودخواه نیستم...فقط اونقدر به این بچه‌ها وابسته‌م که نمی‌خوام به هر قیمتی که شده باشه از دستشون بدم. شما اصلاً متوجه نیستید که من چی میگم...لطفاً این تصمیمی که گرفتین رو فراموش کنید؛ چون من هیچ‌جوره نمی‌تونم با این موضوع کنار بیام.
جوری آشفته شده بود که انگار می‌خواستند همین الان سوگند را از او بگیرند. درست مثل مادری که ترس از دست دادن بچه‌اش را داشت.
سبحان مات و مبهوت به او خیره شده بود؛ نمی‌توانست باور کند که این دختر تا این حَد گستاخانه دارد دست رَد به سینه‌ی کسی که دستش را گرفته بود، می‌زند. او سوگند را خوشبخت‌ترین دختر روی زمین می‌کرد، و ساقی در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
به ساقی نگاه کرد که قفسه‌ی سینه‌اش از فرط عصبانیت بالا و پایین میشد و با هزیمت به او خیره شده بود. قلبش دچار تشویش شد. چه شده بود که این دو به جان هم افتاده بودند؟ ناگریز نگاهش را سمت سبحان چرخاند. از اخم غلیظ و پیشانی سرخ سبحان هم چیزی عایدش نشد. چشمانش کنکاش‌کنان به سبحان دوخته شده بود.
- چه‌خبرِ سبحان...مشکلی پیش اومده؟ با شماهام میگم چی شده؟
سبحان نگاه کوتاهی به ساقی که داشت شرحه‌شرحه وجودش را می‌خورد، انداخت و چشمانش را که انگار رگه‌هایی از ندامت دَرِش دیده میشد، بست و هیچ نگفت.
نیما سَر در نمی‌آورد. احساس می‌کرد ساقی مستعد است تا کاری بکند؛ مثل کشتن سبحان یا کتک زدن خودش. به امید اینکه این‌بار جوابی بگیرد؛ سوال بی‌جوابش را دوباره تکرار کرد.
- ساقی...؟ نمی‌خوای بگی چی‌ شده؟
آتشفشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
آفتاب نیلی رنگ که از پس پرده‌ی سفید آسمان به دیدار زمین آمد، اهل باغ را از خواب شیرنشان بیدار کرد و صبحی دیگر، وجود طلایی رنگش را به رخ آدمیان کشید.
در این میان درخشش و شیرینی‌ آفتاب سوزان صبح، فقط به کام ساقی تلخ بود؛ چون تمام شب را بیدار مانده بود. وقتی با همان لباس‌های دیشب به اتاقش رفت و پشت میز چوبی دلخواهش نشست، هزار بار به خودش لعن و نفرین فرستاد که چرا دیشب به خانه نرفته بود.
تمام وجودش خواستار یک دوش آب گرم بود تا این کوفتگی از تن و بدنش برود. حالا این‌ها به کنار اگر امروز سَر و کله‌ی آن سبحان غول‌پیکر اینجا پیدا بشود چه؟
تصمیم گرفته بود در رابطه با این موضوع مهم، بی‌منطق‌ترین آدم روی زمین باشد. اگر چه بچه‌ها از گوشت و خون خودش نبودند، اما به همان اندازه که یک مادر در قِبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا