فال شب یلدا

داستان کودک داستان کودک قلمروی اسب‌های تک‌شاخ | الهام سواری کابر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع الهام.س
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 2,437
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 73
ناظر: Asalr.zn MIELE


به نام خدای مهربون
عنوان:قلمروی اسب‌های تک‌شاخ
نویسنده:الهام سواری
مناسب برای: دخترها و پسرها
ژانر: #فانتزی
قلمرو اسب های تک شاخ.jpg

خلاصه:
آذرخش کوچولوی قصه‌ی ما هرشب به قصه‌هایی که مادربزرگش براش می‌خونه با اشتیاق فراوان گوش میده، او متوجه میشه داخل زیرزمین خونه‌شون که بهش میگن انباری یک راه به سرزمین اسب‌های تک‌شاخ هست و هر روز به دنبال همون راه با دوست‌هاش روزی و آنیل انباری رو زیرورو می‌کنند تا این‌که... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,697
پسندها
34,787
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
1641969844765.png"هوالقلم"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
توی قصه‌ها می‌گفتند اسب‌های تک‌شاخ وجود دارن و حتی می‌تونند جادو کنند، اون‌ها هرکدوم با رنگ‌های مختلف هستند، سفید و رنگی با یک شاخ طلایی وسط پیشونی‌شون و وسط دوتا گوش کوچولو و پشمالوشون، اون‌ها خیلی مهربونن، اون‌ها بال هم دارن و می‌تونند پرواز کنند.


***
آذرخش مثل همیشه لباس خواب آبیش که روش دایره‌های سفید به شکل گلوله‌های برفی داره رو پوشیده بود و توی تخت نرمش، زیر پتوی بنفش گرمش دراز کشیده بود و عروسکش که یک اسب تک‌شاخ کوچولوی سفید بود با دُم پشمالوی بنفش، روی شکمش هر دو سمت قلب‌های کوچولوی بنفش داشت، شاخ طلایی، بال‌های سفید و یک تاج طلایی روی سرش، محکم بغلش کرده بود و با چشم‌های تیله‌ای مشکیش به مادربزرگش که کنار تختش نشسته بود روی صندلی و داشت داستان پونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #4
صبح‌ با هیاهوی و خنده از پله‌ها دوید و اومد پایین مامان، باباش و مادربزرگش دور میز نشسته بودند و مشغول صبحانه خوردن بودند، با صدای بلند رو به مادرش گفت:
- مامان، چرا بیدارم نکردی؟ دیر شد.
صندلیش رو با دو دستش کشید عقب و نشست؛ لیوان شیر و عسلش رو تند سرکشید و رو به مامان، باباش که داشتند با لبخند بهش نگاه می‌کردند گفت:
- آنیل میاد خودم در رو براش باز می‌کنم، می‌خواییم بریم دنبال قلمروی اسب‌های تک‌شاخ!
پدر لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- آفرین! شیرت رو تا آخر خوردی بدون غُر زدن، خب حالا کجا می‌خوایید دنبال قلمروی خرگوش‌ها بگردید؟!
آذرخشم نون تست‌ی که مادرش روش مربا و کره‌ی بادوم زمینی ریخته بود رو ازش گرفت و یک گاز گنده ازش زد و از روی صندلیش بلند شد و گفت:
- قلمروی خرگوش‌ها نه پدر، قلمروی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #5
آنیل عضو دوم گروه‌مونه؛ اون بلوز آبی که روش تصویر یک اسب بود با یک شلوار سفید، تخته اسکیش هم زیر بغلش بود؛ لبخند ژکوندی به آذرخش می‌زنه و دندون‌های سیم کشی شده‌اش مشخص میشه و میگه:
- سلام آذی!
《الان می‌گید اسمش که آذرخش بود، دوست‌هام توی مدرسه منو آذی صدا می‌کنند و البته همه هم‌ دیگه رو با اسم‌های نصفه صدا می‌کنیم.》
لبخند زدم و گفتم:
- سلام آنی بیا داخل.
من هم آنی صداش می‌کنم؛ آنیل اومد داخل و تخته اسکیش رو تکیه داد به دیوار کنار جاکفشی‌مون و سمت پدر، مادر و مادربزرگم سلام کرد، مامانم بهش گفت:
- سلام آنیل، حالت چطوره؟ مامان، بابا خوبن؟ بیا با ما صبحونه بخور.
تا که رفت سمت میز دستش رو گرفتم و کشیدم از پله‌‌ها بردمش بالا و در اتاق رو بستم، بهش گفتم:
- حواست هست داری چیکار می‌کنی؟ ما باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #6
هر سه با سرعت از پله‌ها دویدن پایین و به سمت دربی که به پله‌های زیرزمین وصل می‌شد رفتند، مادربزرگ رو به بچه‌ها گفت:
- موفق باشید بچه‌ها دنبال مسیر نور بگردید!
هر سه با چشم‌های متعجب رو به هم نگاه کردند و لبخند زدند، درب رو باز کردند و چراغش رو روشن کردند و از پله‌ها آروم رفتند پایین، آذرخش که چراغ‌قوه داشت اول از همه داشت می‌رفت و رزی که می‌ترسید پشت سر آنیل می‌رفت وارد انباری میشن اونجا حسابی تاریک بود آذرخش داشت با چراغ‌قوه‌اش به اطراف می‌انداخت و به دنبال یک دروازه‌ی کوچیک بود و رُزی مدام می‌گشت اطراف رو و می‌گفت:
- اینجاها باید یک کلید باشه.
و دست‌هاش روی دیوار می‌کشید و ناگهان دستش به برآمدگی‌ای خورد و روش فشار آورد که لامپ روشن شد، رُزی اخم‌هاش رو توی هم کشید و بینیش رو جمع کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #7
- زود! ما از کنجکاوی داریم غش می‌کنیم.
آذرخش خاک‌های اون قسمت رو کنار زد و متوجه‌ی یک دستگیره‌ی طلایی کوچیک شد، دستگیره رو بالا گرفت و هرکار کرد نتونست بازش کنه و اینبار هر سه باهم تلاش کردند و دریچه رو باز کردند نور زیادی از شکاف‌های دریچه زد بیرون آذرخش، آنیل و رزی خوشحال شدند و می‌گفتند:
- عالیه!
دریچه رو باز کردند و هرسه افتادن روی زمین بلندبلند می‌خندیدند، مامان آذرخش پشت درب داشت می‌گفت:
- اوضاع مرتبه بچه‌ها؟
آذرخش جواب داد:
- بله مامان، نگران نباش.
دیدند یک جای سرسبز و زیبا اون پایین هست هرسه از پله‌ها رفتند پایین و وارد دنیایی دیگه شدند، رُزی دوید توی سبزه‌ها و دور خودش چرخید و بلند می‌خندید گفت:
- وای چقدر اینجا خوشگله!
آذرخش با دهانی باز و چشم‌های گشاد دور خودش می‌چرخید و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #8
اونقدر خورده بودند که نفهمیدن کی خوابشون برده وقتی بیدارشدند متوجه‌ی یک چیزعجیب شدند هرکدوم با چشم‌های گرد و چهره‌ی مات، دهان‌های باز مونده به اون یکی نگاه می‌کرد و هم‌زمان جیغ زدند آذرخش رو به رُزی و آنیل گفت:
- چه بلایی سرمون اومده؟!
به پشت و روی دست‌هاش نگاه می‌کرد و به لُپ‌هاش و دماغش دست می‌کشید و با اشتیاق و خنده می‌گفت:
- ما انیمیشن شدیم! باورم نمیشه.
و دور خودش می‌چرخید، هرسه باهم می‌خندیدند و به سمت جنگل می‌دویدند، رسیدند به علف‌زار و پشمک‌های رنگی‌ای که روی شاخه‌ها بود رو چیدند، آنیل گفت:
- این‌ها مثل پشمکند.
و یک گاز ازش زد، توی دهانش آب شد و طعم شیرین و مزه‌ی موز توی دهانش پخش شد، هرکدوم دو، سه‌تا پشمک با رنگ‌ها و طعم‌های مختلف چیدند و دویدند توی جنگل، از لابه‌لای درخت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #9
رُزی اخم‌هاش رو کشید توی هم و بینی‌ش رو چروک کرد و گفت:
- یا چشم‌های یک خرس قهوه‌ای گنده‌ است؟!
ناگهان نور بزرگ و بزرگ‌تر شد و وقتی اومد جلو هر سه با چشم‌های گرد و دهان باز بهش نگاه می‌کردند، اسب تک‌شاخ به رنگ بنفش پررنگ و شاخ طلایی براقش نزدیکشون شد و دورشون چرخید گفت:
- شما دیگه چی هستید؟ اینجا چیکار می‌کنید؟!
و بوشون می‌کرد و ادامه داد:
- چه بوی عجیبی می‌دید.
رُزی با چشم‌های مات گفت:
- تو...تو...حرف می‌زنی؟!
اسب تک‌شاخ زد زیر خنده و گفت:
- چه سوال جالبی!
یک سوت بلند زد دورشون پر از اسب‌های تک‌شاخ رنگارنگ و زیبا شد، یک عالمه اسب تک‌شاخ خوشگل و کوچولو، هر سه دهان‌هاشون باز موند و داشتند با خنده به اسب‌ها نگاه می‌کردند، کلی اسب از آسمون و لابه‌لای درخت‌ها اومدند، هر سه با چشم‌های عروسکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

الهام.س

کاربر حرفه‌ای
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,720
پسندها
5,011
امتیازها
25,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #10
اسب‌های تک‌شاخ از پشت با پوزه‌هاشون اون‌ها رو، روبه جلو حرکت می‌دادند و رسیدند به یک غار بزرگ که روی دیواره‌هاش خَزه بسته بود و گل سنگ و با شکوفه‌ها نقش و نگاری زیبا ایجاد کرده بودند، کف غار سبزه‌های کوتاه و نرم رشد کرده بود که پا می‌گذاشتند گویی روی یک فرش خیلی نرم پا می‌ذارن، وارد غارشدند و یکم جلو رفتن اونجا خیلی رویایی و قشنگ بود درست مثل قصه‌ها، از سقف کیسه‌هایی دایره‌ای شکل آویزان بود که داخلش کرم‌های شب‌تاب داشتند حرکت می‌کردند و همه جا رو روشن کرده بودند، هرسه‌تا با دهان‌هایی باز مونده و چشم‌های گرد داشتند دور تا دور غار رو دید می‌زدند که صدای زیبای یک زن به گوششون رسید و توجه‌شون بهش جلب شد، یک خانوم زیبا که صورت، دست‌ها و پاهاش داشت می‌درخشید با بال‌های بزرگ نقره‌ای و موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا