نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رویای پریدن | فاطمه زینالی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Shanvim
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 3,804
  • کاربران تگ شده هیچ

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 463
ناظر: Asalr.zn MIELE

نام داستان: رویای پریدن
نام نویسنده: فاطمه زینالی
ژانر: #فانتزى #رئال_جادویی

1001928_c84cfb52ef9b0bdc900d943ae2a46b2f.jpg
خلاصه: خیال بافی مانند یک بیماری به‌جانم افتاده بود. صدایی از درون ذهنم مرا وادار به انجام خواسته‌اش می‌کرد. او افکارم را به کنترل گرفته بود و هی تکرار می‌کرد: بپر! بپر!
انگار از آینده خبر داشت یا شاید هم یک توهم بود. به‌هرحال عمل کردن به حرف‌اش شروع ماجرای من شد... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,695
پسندها
34,798
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mers~

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #3
«به نام آفریدگار هستی»

تاحالا وقتی لبه بلندی وایستادی، وسوسه‌ی پریدن از بلندی به سراغت اومده؟ یا برای چندلحظه تو هوا معلق موندن و سقوط کردن به دل زمین‌رو تجربه کردی؟
گاهی فاصله‌ی رسیدن از اون بالا به زمین برای کسی که می‌پره، طولانی می‌شه. چون خاطراتش هجوم میارن و لذت پریدن‌رو چند برابر می‌کنن. و در نهایت... بوم!
تنش آسفالت زمین را لمس می‌کند.
سخن های فردِ ناشناس در گوشِ دختر، او را به پشت‌بام آپارتمانی که در آن زندگی می‌کنند، می‌کشاند. لبه‌ی پرتگاه قرار می‌گیرد.
پاهای لختش روی زمین، سرما را به تمام وجودش می‌رساند.
به ارتفاعی که زیر پاهایش هست نگاه می‌کند و سرش گیج می‌رود.
به مردمی ک از این بالا ریز هستند، ماشین‌هایی که با سرعت عبور می‌کنند، عصبی‌اش می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #4
صلیب‌ها روی دیوار تکان می‌خوردند‌.
از دل تاریکی فردی به سمتم می‌آمد. اسمم را مداوم زیر لب تکرار می‌کرد.
- فلورا! فلورا! فلورا! بلاخره اومدی.
خنده‌ای شیطانی زد و همین دلیل ترسیدنم و پا به فرار گذاشتم رو کامل کرد.
متوجه شدم روی هوا معلق موندم و فقط پاهام رو تکون می‌دم.
اما از پشت انرژی‌ای نمی‌گذاشت بیشتر از یک قدم جلو بروم.
پس نفس عمیقی کشیده و تصمیم گرفتم از او بپرسم کیست؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- مایکل هستم.
با چشمانی از حلقه بیرون زده گفتم:
- اما من که هنوز لب باز نکرده بودم!
پوزخندی زد و گفت:
- یادت رفته که من از ذهن تو بیرون اومدم؟
پس می‌تونم هرچیزی که در سرت می‌گذره رو بفهمم.
موهایم را پشت گوشم بردم و پرسیدم:
- چطور از ذهنم بیرون اومدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #5
به یاد آن شبی افتادم که با عصبانیت به خانه برگشتم.
دل شوره امانم نمی‌داد.
پله‌ها را تندتند بالا رفتم و به اتاقم رسیدم.
دلم می‌خواست تمام پوستر‌ های دیوار را بکنم ریز ریز کنم و به سر اون فرد بکوبم.
توی آیینه به خودم زل زدم و شروع به حرف زدن با آدم داخل آیینه کردم:
- دختر خنگ شدی، تا کی میخای دست روی دست بزاری؟! شجاعت داشته باش، چیزی که میخای رو با دیوونگی تمام به دست بیار، نزار خجالتت پشیمونی به بار بیاره.
باد پرده را در هوا به رقص گرفته بود.
در را باز کرده به بالکن رفتم.
بهار فصلِ محبوبِ منه... چون همه‌ی زیبایی‌ها را باهم دارد. باران، گل‌ها، شکوفه‌ها، سبز بودن کل زمین.
پنجره‌ی واحد بغلی باز بود.صدای تق‌تق قاشق می‌آمد.
مثل اینکه مشغول آشپزی هست یا شاید هم در حال خوردن غذاست.
پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #6
روی تخت دراز کشیدم.
نور کمی از سوی آباژور اتاقم را روشن کرده.
تصویر نقاشی‌ای که وقتی نوزده ساله بودم با ذوق کشیده بودمش و روی سقف چسباندم، تا موقع خواب به یاد اولین تجربه‌ی همزمانِ عشق و هنر بیفتم و قند در دلم آب شود، خیره بودم.
چشمانم را بستم.
موهای مشکی پر کلاغی‌اش، چشم‌های مانند قهوه‌اش، دستایی که رگ‌هایش به خوبی دیده می‌شود.
تن صدای گرم و مهربانش، همگی باز دلتنگم کرد.
مگر چیزی بدتر از علاقه‌ی یک طرفه هم داریم؟
نه می‌توان او را برای همیشه داشت و نه می‌توان از دوست داشتنش دست برداشت.
فقط باید دلتنگی کشید.
همیشه به دوستانم که به راحتی ابراز علاقه می‌کردند، حسودی‌ام می‌شد.

***
همینطور که در خیالاتم به گذشته سفر کرده بودم و سرم روی شانه مایکل بود. آرام آرام به خواب رفتم.
کسی انگشتانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #7
چشم‌هایم از این همه قشنگی می‌درخشید.
همه جا رنگی رنگی بود.
بوی کیک تمشک مشامم را تحریک می‌کرد و مرا به سمت خودش می‌کشید.
وقتی رسیدم به انتهای راهرو بوی مواد خمیر بیشتر شد.
پله‌ها به سمت پایین هدایتم کرد. با شک و تردید قدم بر می‌داشتم.
صدای آوازهای دختری گوشم را نوازش می‌کرد.
پشت در ایستادم و به داخل آشپزخانه سرک کشیدم.
خیلی حرفه‌ای تمشک‌های به رنگ خون و سیاهی شب را به خمیر کیک اضافه می‌کرد.
صدای سرفه آمد، از بالای سرم بود.
فانوس گلویش را صاف کرده و گفت:
- اینجا فوضولی ممنوعه دختر جون!
بی‌تفاوت به آن فانوسِ قدیمی دامن قرمزم را تکاندم، موهای فر قرمزم را در هوا رها کردم و با تق‌تقِ کفش‌هایم به آن دختر که اسمش را نمی‌دانم، فهماندم که دارم میام.
آن دختر قاشق را کنار گذاشته و گفت:
- فلورا جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #8
پشت خانه یک باغِ سرسبز بود. اینجا همه چیز قابل خوردن هست. از برگ و چوب تا سنگ‌ها و گل‌ها، هرکدام طعم منحصربفردی دارند.
سنگ کوچکی را برداشتم و به سمت دهانم بردم، طعم اسمارتیز می‌داد.
محو در زیبایی اطراف بودم که صدای ویولن نظرم را جلب کرد.
سوفیا مشغول نواختن ویولن بود. چند خرگوش و موش مرا در رقصیدن همراهی کردند.
از دور دست‌ها بین مه‌ها قلعه‌ای به چشمم آمد، با کنجکاوی تمام به آن‌سو رفتم.
از میان شاخه‌های درختان گذشتم و به رودخانه‌ای رسیدم. یک پلِ چوبی قدیمی وجود داشت. ترسیدم از اینکه بشکند و داخل آب بیفتم.
سوفیا نفس نفس زنان خودش را به من رساند.
- مو قرمزی! فلورا چرا مارا رها کرده و به اینجا دویدی.
عقب عقب رفته و گفتم:
- قلعه‌ی آن سمتِ رودخانه برای کیست؟
- برای همه‌ی مردم سرزمین ماه هست.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #9
پس از گذشتن از پله‌ها، نشستیم و با جیغ گوش‌آزار سُر خوردیم و به دری نرم برخورد کردیم. در با سرعت باز شد و ما بیرون افتادیم.
درخت با عصبانیت گفت:
- چخبرتان است؟ کل تنم درد گرفت، کمی آرام‌تر خودتان را به من بکوبید.
فلورا و سوفیا هردو دستی به تنه‌ی درختِ غرغرو کشیدند و گفتند:
- چرا نامهربانی می‌کنی درخت جوان، از قصد که نبود.
غرغرو با چهره‌ای درهم گفت:
- لازم نیست توجیح کنید. زودتر از این‌جا بروید، تا سیاهی شب جنگل را فرا نگرفته است، به قلعه برسید.
بعد از بوسیدن گونه‌ی درخت، سوار اسب تک شاخ شده و راه افتادیم.
اسب‌ها ترکیبی از رنگ‌های بنفش، صورتی و سفید بودند.
کم کم پا از زمین برداشته و در آسمان پرواز کردند.
از خوشحالی شروع به آواز خواندن کردیم.
من باری دیگر به لطف اسب‌های رنگین‌کمانی، حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

Shanvim

ویراستار آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
744
امتیازها
3,623
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #10
بوی باران را استشمام می‌کردم. قرار است به زودی قطره‌های مرواریدی به زمین ببارند.
هیاهوی موجودات عجیب و غریب، محوطه قلعه را برداشته است.
گمان کنم تنها انسان در این سرزمین، ملکه هست.
همه‌جا برایم سیاه و تاریک است.
گرگ دو صندلی عقب کشیده و مارا به روی آن نشاند.
صدای کفش‌های پاشنه‌دار، خبر از آمدن بانویی می‌داد.
گلویی صاف کرده رو به گرگ سفید گفت:
- بگو برای ما نوشیدنی و خوراکی بیارند.
گرگ دور شد و رفت.
صبرِ فلورا به سر آمد.دستش را به سوی چشم‌بند ابریشمی برد، تا به تاریکی پایان دهد.
صدای ملکه اورا موقف کرد:
- هی دختر! به اون دست نزن.
سوفیا دستش را روی پای فلورا قرار داد. از او خواست خطایی نکند.سپس به ملکه گفت:
- بانو به این سکوت پایان دهید. بهتر است، دوستم فلورا جان را در راه عشق حمایت کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shanvim

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا