• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نفرین کریستال: تاج شوم (جلد 1) | ناهید زارع کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ناهیدزارع
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 2,914
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجب رمان چیه

  • 1 عالیه

    رای 7 70.0%
  • 2 خوبه

    رای 3 30.0%
  • 3 نظری ندارم

    رای 0 0.0%
  • 4 بد

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
تنها کاری که می‌تونستم توی این موقعیت انجام بدم، سکوته.
-بانوی من، لطفا گستاخی منو ببخشید.
حسابی جا خورده بود و انگار نمی‌دونست چطور موقعیت رو جمع و جور کنه. با اینکه ازش بدم میاد ولی باید از همین الان تاثیر خوبی روی همه بذارم. وگرنه همه به مرور علیه من میشن.
-سرخدمتکار، لطفا سرتونو بالا بگیرید. این وظیفه شماست و حق دارید.
لعنت به این دل مهربونم. سرشو بالا گرفت و گفت:
-ممنونم بانو.
ولی غیر از اینا، نگران شایعه‌ای هستم که این خدمتکارها قراره پخش کنند.
با لبخند به طرفم اومد و دستاشو روی شونه‌هام گذاشت.
-ماریا عزیزم، بهتره بریم. حالا که همه می‌دونند، مخفی کردنش اشتباهه.
دستایی که روی شونه‌ام بود، حسابی منو مورمور می‌کرد.
تعظیمی کردم و راه کج کردم.
-کجا میری؟
-دارم میرم لباس بپوشم سرورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
به اتاق اون برگشتیم. دیشب انقدر حول کرده بودم که توجه زیادی به اتاق جدیدش نکردم. این اتاق سه برابر اتاق قبلیش بود. تخت دونفره و بزرگ و با پرده‌های دور. میز مطالعه و قفسه‌‌های کتاب، بزرگ‌تر از قفسه‌ی اتاق قبلیش. غیر از اون، مبل‌ و کاناپه وسط اتاق بود و جلوی شومینه هم فرشی گرد پهن شده بود و به علاوه‌ی صندلی راحتی. گلدون‌هایی از گل رز هم گوشه و کناره‌های اتاق بود. سه درب دیگه‌هم داخل اتاق بود. ولی اون اتاقش دو درب بیشتر نداشت. پنجره‌ای که به بالکن راه داشت و دارای دو پرده‌ی رو و زیر بود. یکی توری و یکی زخیم. گوشه‌ای از اتاق کنار یکی از اون در ها آینه‌ای قدی و بزرگ بود. ماشالله اتاقش برا خودش یه خونه‌س.
معذب دستشو گرفته بودم و به اتاق خیره بودم.
-نگران بنظر میای.
-نه. من خوبم.
-ماریا اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
نگاهی به گردنبند انداختم. دارای یاقوت‌های سبز رنگ بود و خیلی هم بزرگ بود.
-خوبه ولی زیادی بزرگه. فکر کنم یه چیز خیلی ساده رو بیشتر بپسندم.
کمی بعد یه گردنبند دیگه رو نشونم داد. شکل دانه برف داشت که وسطش از نگین‌های آبی و سفید استفاده شده بود و خیلی هم ظریف بود. اینم یکی از خوبی‌های پولدار بودنه دیگه.
-بانو نظرت چیه؟ هم ظریفه و هم خوش رنگه.
-باشه. همین عالیه.
شونه کردن موهام تموم شده بود. موهامو از جلو، از دو طرف به پشت برده بود و حالت داده بود.
-خیلی زیبا شدید بانو.
-ممنون کارت عالیه.
این دو خدمتکار جوون، تازه‌کار به نظر میومدن. قبلا ندیده بودمشون. خیلی هیجان و شاد هستن.
بلند شدم و گردنبند رو پوشیدم.
-بانو، اینو جناب فستر داد و گفت که اعلیحضرت اینو براتون فرستاده.
جعبه کوچیکی بهم داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
سر قفسه کتابخونه، کتاب‌ها رو نگاه می‌کردم. از دور قبل تنوع کتاب‌ها بیشتر شده بود ولی بازم درمورد سیاست، جغرافیا، تاریخ و اقتصاد بود. خدایی خسته نمیشه؟
-ای بابا!
همینطوری گذری نگاه می‌کردم که چشمم باز به اون کتابه افتاد. اما بیشترین چیزی که نظرمو جلب کرد کتاب بقلی بود.
هر دو رو از کتاب خونه بیرون آوردم و بدون اینکه بازشون کنم، روی میز مطالعه بزرگ، گذاشتم.
کتاب ها کاملا باهم فرق داشتند ولی هاله‌ای که ازشون حس می‌کردم شبیه به هم بودند. عجبا!
-اینا دیگه چه کوفتیه؟! چرا همچین کتاب‌هایی داره؟!
کتاب اولی رو باز کردم. مثل قبل که جنجال بود، اتفاقی نیوفتاد.
-بازم همونه!
فقط همون جمله قبلی بود. کتاب رو بستم و اون یکی کتاب رو باز کردم.
-عجب!
این کتاب هم اینطور بود. ولی بر خلاف، اول کتاب نوشته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
به سرعت برگشتم. اون دیگه کیه؟!
مردی تقریباً میانسال بود، با چشمانی قهوه‌ای. موهای پریشان و نامرتب با ریش بلند.
-پس تمام مدت تو بودی!
دستاشو توی موهاش کرد و آهی کشید و خندید.
-به بازی خوش اومدی.
به محض گفتن این جمله،چشمام در دنیا باز شد. نفس نفس می‌زدم. در حالی که در خودم پیچیده بودم روی زمین بلند شدم. به هر دو کتاب نگاهی انداختم. حالا دیگه یه حس و یه هاله از خودشون داشتند.
-گندش بزنم. این دیگه چه جهنمیه؟!
مغزم قاط زده و حسابی گیج و عصبی هستم.
-انگار حق با اونه. این کتابا قدرتمو کم می‌کنند.
هر دو کتاب رو بستم و به طرف قفسه رفتم و چیزی که دیدم...
-یعنی چی؟! کی هوا تاریک شد؟
یعنی تمام مدت بیهوش بودم؟
کریستالمو به حالت ساده برگردوندم، با عجله به طرف قفسه رفتم کتاب‌ها رو سر جاش گذاشتم.
اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
چند دقیقه‌ای توی همون حالت بودیم.
-چرا من؟
سرشو بالا گرفت؛ درمونده به چشمام خیره شد.
-چی چرا؟!
-چرا منو انتخاب کردی؟
چشم تو چشم سکوت کرده بود. کم کم داشتم معذب می‌شدم.
بلند شد و به طرف در رفت.
چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟ عجیبه.
در اتاق رو باز کرد. فستر با چند تا خدمتکار با میزی از غذا، وارد اتاق شدند.
-عالیجناب و بانو به سلامت.
فقط سری تکون داد. بلند شدم و لبخندی زدم.
-ممنون جناب فستر.
بعد از چند دقیقه میز چیده شد و همگی از اتاق خارج شدن.
سکوتی کل جو موجود رو احاطه کرده. دیگه دارم خجالت می‌کشم. سر میز نشستم و روبه روی من نشست. تمام مدت به من خیره بود و منم خودمو زده بودم به اون کوچه. لامصب! دیگه دارم میمیرم از خجالت. ولی غیر از این، چرا حس خنثی‌ئی دارم؟
-سرورم چرا شما لب به غذا نمی‌زنید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
بی درنگ به همراه آنابلا و ماریا به کاخ شرقی رفتم. کاخ شرقی راهرو‌های بلند و طویلی داشت. تاحالا اینجا نیومده بودم چون اومد هر کسی ممنوعه. اینجا اتاق کار همه‌ی اشرافی‌هایی هستن که درون قصر و حکومت مداخله‌اند. اغلب جلسه‌های مهم و محرمانه اینجا برگزار میشه. آخرین راهرو سمت چپ، اتاقی بود که همه اشرافی‌ها، دوک‌ها، بارون‌ها و وزرا برای جلسه دور هم جمع می‌شوند. چند دقیقه ای منتظر موندم. البته دو نگهبانی که جلوی ورودی بودند،مانع موندن من می‌شدند. ناچار همینجوری توی راهرو قدم می‌زدم.
-بانو. باید از اینجا بریم.
-می‌خواستم جان رو ببینم.
-ایشون سرشون شلوغه.شما باید درک کنید.
-درک میکنم آنابلا ولی من دو روزه که ندیدمش.
-بانو نظرتون چیه بریم یه سر به گلخونه بزنیم؟ امروز قراره گیاهان جدیدی به گلخونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
به اتاق رسیدیم. دو نگهبان در رو باز کردند و وارد اتاق شدم. البته با دیدن اینجا نمی‌تونم بگم که این اتاقه. یه سالن بزرگیه برا خودش. میز خیلی طویلی وسط سالن بود. اینا به کنار پس چرا اینجا نیست‌‌‌؟!جان کجاست؟
به محض بسته شدن در، یه نفر منو از پشت درآغوش گرفت.
-فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی.
اون صداش انقدر برام شیرین بود که قند توی دلم آب شد.
-جان... .
-روز بخیر عزیزم.
و در همون حالت گونه‌هامو بوسید.
-دلم برات تنگ شده بود. چرا به دیدنم نیومدی؟
منو محکم فشار داد و چانشو روی شونه‌ام گذاشت.
-منم دلم برات تنگ شده بود. متاسفم عزیزم. این روزا واقعا سرم شلوغ بود. هر وقت هم که کارم تموم می‌شد، از نیمه شب گذشته بود.
خودمو میان دستاش آزاد کردم و خیره توی چشماش، لبخندی زدم.
-می‌فهمم. حالا اگه وقتت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
-که اینطور.
-خب حالا این چه بدردی می‌خوره؟
-رسم ازدواج ما اینکه گل مورد علاقه خودمونو به مجلس ببریم. این گل نشانه قلب و عشق میمونه که با دادن به معشوقه، به معنای اینه که قلب و علاقه خودتو به همسر خود میدی تا یه زندگی عاشقانه با هم داشته باشند.
-چقدر خوب!
کمی چهرش توی هم رفت و گفت:
-مشکل اینجاست که خودت باید اون گل رو بیاری. یعنی تو مجبوری خودت به پی اون گل بری.
-اینکه مشکلی نیست.
-یعنی چی که مشکلی نیست؟! من که نمی‌تونم بذارم از اینجا بری بیرون.
لبخندی زدم و دستاشو محکم فشردم.
-نگران چی هستی؟!
-نگرانم آسیب ببینی. هر چند تو رو با نگهبان می‌فرستم ولی بازم نگرانم می‌کنه.
-جان... انقدر خودتو نگران نکن. من از پس خودم برمیام.
-ولی...
همون موقع صحبتش با این خبر قطع شد.
-سرورم!
-فستر گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ناهیدزارع

ناهیدزارع

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
18/7/20
ارسالی‌ها
220
پسندها
2,975
امتیازها
16,763
مدال‌ها
10
سن
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
به سرعت محل رو ترک کردم. مردیکه احمق روزمو خراب کرد. توی این مدت متوجه شده بودم که دوک بخاطر اینکه جان، قرار داد ازدواج خودش و دختر دوک رو به هم زده حسابی عصبانیه. من هیچ زمانی درمورد این چیزی نمي‌دونستم. ماریا و آنابلا بهم گفتن وقتی جان با من ازدواج کنه، دوک اعظم دیگه پشتوانه جان نخواهد بود. اینا همش تقصیر منه. ولی بازم نمی‌خوام کسی جای من باشه. کمی توی راهرو‌های قصر قدمی زدم.
-حوصله‌ام سر رفته... .
نگاهی خسته کننده‌ای به در‌ و دیوار انداختم.
-ولی اینجا برا خودش یه پا زندانه.
نمی‌دونم چرا احساس بدی دارم. عقب عقب حرکت کردم اما یه لحظه تصویری ناگهانی جلو چشمام ظاهر شد.
-اوه خدای من...!
وحشت زده به جای خودم موندم. این راهرو پر از خون بود. خونی که پاشیده شده بود. روی دیوار و زمین.
پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ناهیدزارع

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا