متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه مرده‌ها نمی‌میرند | فائزه۱۳۸۰ کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #11
سوز سردی که تا عمق استخوان‌ها نفوذ می‌کرد، باعث شد لرز خفیفی به تنش بیفتد.
لبه‌ی کاپشن سبزرنگ آمریکایی‌اش را بالاتر کشید و پای پیاده راهش را ادامه داد. با رسیدن به سر کوچه‌ی محل‌شان صدای اذان هم تمام شد.
چندین نفر که با عجله وارد مسجد می‌شدند تا به نماز برسند، باعث شد چیزی درونش فرو بریزد. چند سال بود که به خانه‌ی خدایش نرفته بود؟
هرچقدر فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد و زیر لب زمزمه کرد:
- این تویی که خداتو فراموش کردی آقا رشتم.
پاهایش بی‌اختیار او را به سمت در فلزی سبزرنگ مسجد می‌کشاندند. با رسیدن به آستانه‌ی در، سرش را پایین انداخت و وارد مسجد شد.
جز دو نفری که بالای چهارپایه مشغول درست کردن یکی از لامپ‌های حیاط مسجد بودند، کسی در حیاط نبود.
کفش‌های کهنه‌اش را از پایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #12
مرتضی سرش را چرخاند تا مسئول جمع‌آوری کمک‌های مردمی مسجد را ببیند که نگاهش روی ستون وسطی مسجد خشک شد. با مِن‌مِن به عباس گفت:
- حاجی، این همون معتاد ظهری نیست؟ مال کوچه پشتی. چی بود اسمش؟ آهان رستم.
عباس رد نگاه مرتضی را گرفت و با دیدن مرد سیاه سوخته‌ی لاغر با آن کاپشن سبزرنگ معروفش خون در رگ‌هایش به غلیان در آمد.
از جایش بلند شد و درحالی‌که سعی می‌کرد پای دیگران را لگد نکند، خودش را به صف آخر رساند.
با رسیدن به رستم سعی کرد صدایش را بالا نبرد و گفت:
- تو این‌جا چکار می‌کنی؟
رستم نگاهش را از جوراب‌های سفید و شلوار پارچه‌ای بالا کشید و با دیدن حاج عباس گفت:
- اومدم نماز بخونم، عین شما، عین تک‌تک آدمای این‌جا.
عباس پوزخندی زد و دستش را به ریش سفیدش کشید:
- نه، عین ما نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #13
بغضی که تا این لحظه راهش را سد کرده بود، دیگر اسیر گلویش نماند و صدای گریه‌اش بلند شد. قطره‌های گرم اشک روی گونه‌های یخ‌زده‌اش سر می‌خوردند و حال ماه نیز به تماشای بی‌چارگی‌اش نشسته بود.
خودش را به داخل کوچه رساند و کنار دیوار روی زمین سر خورد.
گناهش چه بود؟ اعتیاد؟! کجای کتاب خدا آمده بود که معتادان جایی در خانه‌اش ندارند؟ اصلاً مگر او «اَرحَمَ‌الراحِمین» و «رَبَّ‌العالَمین» نبود؟ اصلاً مگر کریمی چون او گدایی که در خانه‌اش را زده بود را از خود می‌راند؟ اصلاً خدا این‌گونه بود؟ که بنده‌های خوبش را سوا کند، آن باقی شیشه خورده دار را بگوید «اَمَن یُجیبُ المُضطَرَ اِذا دُعا و یَکشِفُ السؤ»‌تان را ببرید جای دیگر، من خدای بنده‌های خوبم؟
با صدایی که از بغض خش افتاده بود نالید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #14
با رسیدن به خانه نفس راحتی کشید. این خانه بودی خوبی می‌داد، این‌جا خبری از عطرهای گران قیمت نبود، از همان‌هایی که پول یک شیشه‌اش خرجی یک ماه اهل محل را می‌داد، نه. در عوض بوی گل نرگس‌هایی که مرضیه داخل آن گلدان شیشه‌ای آبی رنگش که خودش می‌گفت عتیقه است و نبود، می‌گذاشت را می‌داد. بوی همان شمعدانی‌های داخل گلدان سفالی داخل حیاط را می‌داد، بوی لبخندهای مرضیه را می‌داد.
نگاهش را به ماهی دخترش که روی آن متکای زهوار دررفته‌ی گل قرمزی خوابش برده بود داد. خم شد و بوسه‌ای روی موهای مشکی بلند دخترش نشاند.
مرضیه خوب می‌دانست که شوهرش خسته است، پس یک استکان چای لب دوز برایش برد و کنار او نشست و‌گفت:
- خسته نباشی.
رستم خسته بود؟ نه بعد از شنیدن حرف‌های او، نه.
لبخندی به رویش پاشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #15
سپس هول محکم‌تری داد و در را فوراً بست‌.
رستم که جلوی چشم آن همه آدم پخش زمین شده بود، از روی زمین برخاست و درحالی‌که آرنجش را ماساژ می‌داد، گفت:
- تف تو روحت مرتیکه‌ی کچل! به من میگه... مفنگی!
سپس به سمت پسر نوجوان عینکی که کنارش ایستاده بود چرخید، فیگوری گرفت و گفت:
- آخه من با این هیکل بیشتم کجام به معتادها می‌خوره؟
پسر دهانش را باز کرد و با مکث کوتاهی گفت:
- همه جات!
رستم نگاه خصمانه‌ای به او انداخت و سپس ضربه‌ای نثار گردن پسر عینکی آفتاب سوخته کرد:
- گمشو نبینمت!
که پسر فلنگ را بست. تمام استخوان‌هایش درد گرفته بود. باید کاری می‌کرد وگرنه از درد خماری همین‌جا جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد.
آن‌قدر جنس نسیه از ساقی‌های محل گرفته بود که به حتم اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #16
زن ابروهای کلفت خود را به هم گره زد و با سوزی که از ته جانش می‌آمد، درحالی‌که مشت گره کرده‌اش را به سینه می‌کوبید، زجه زد:
- کاش اون پسر یه لا قبای مفنگی من با تو سرجمع، یه شب بمیرین یه محل از شرتون خلاص شه!
رستم نگاه دلخورش را به پیرزنی که جای مادرش را داشت دوخت و با گلایه‌مندی لب زد:
- نگو حاج خانوم، حیف نیشت مغژایی مشل ما بمیرن؟
و با حالتی که انگار کل عمرش تلف شده، ادامه داد:
- اون‌ور آب ما رو روی هوا می‌ژنن، ما حیف شدیم تو این مملکتی که خر صاحابشو نمی‌شناشه!
زن گره روسری سبز رنگش را با حرص محکم کرد و از جلوی در بدقواره کنار رفت و درحالی‌که جارو را روی موزاییک‌های کهنه و رنگ و رو رفته‌ی حیاط کوچک می‌کشید که فضولات کفترهای عطا آن را نقاشی کرده بودند، با لهجه‌ی غلیظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #17
و مانند همان پلنگ نقش خورده روی پتو، خیزی برداشت و خودش را به عطا رساند.
مرد با یک پای از زانو گچ گرفته که آن را دراز کرده و هرازگاهی با سیخ کبابی کنارش آن را می‌خاراند، سعی کرد تکانی بخورد که با سنگینی پایش پشیمان شد و درحالی‌که سیخ را از لای انگشتان بیرون مانده از گچ دستی که سمت خلاف پای علیلش بود، به او‌ می‌سپرد گفت:
- دَ دَ دَستت درد نکونه مشتی؛ نِ نِمدونی چه عذابیه با یه دست چلاق سیخ گرفتن.
رستم با دو انگشت اشاره و شست دست راستش ماده‌ی سیاه چسبناک را سر سنجاق خم شده گرد کرد و سپس انگشتانش را لیسید. سیخ را روی شعله‌ی آبی پیک‌نیک سبزِ رنگ ‌و‌ رو رفته گرفت و پاسخ مرد جوان پیرژامه پوشی که از قضا لکنت زبان نیز گاهی دامان‌گیرش می‌شد را داد:
- هَر وَخت خواشتی ندا بده برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #18
رستم ابروهایش را بالا انداخت که چشم‌های گود افتاده‌ی خمارش گرد شدند و گفت:
- شَد تومن؟ دفعه‌ی بعد جنش خواشتی بگو خودم برات جور می‌کنم هلو.
و سپس با ریتمی منظم شروع به کوفتن سیخ به بدنه‌ی پیک‌نیک فلزی کرد و زیر آواز زد... .
***
حال که به بهانه‌ی عیادت از عطا خودش را حسابی ساخته بود، می‌توانست درست فکر کند. آخر ماه نزدیک بود و مطمئناً همین روزها سر و‌ کله‌ی صفدر پیدا می‌شد. البته نه با تهدیدهای خالی که با دیدن رنگ زرد ماهی و شرمندگی مرضیه به کوتاه آمدن منجر می‌شد و تهدیدهایش در حد همان حرف می‌ماند. این‌بار واقعاً اثاث‌هایشان و خودشان را با یک اردنگی ناقابل وسط کوچه‌ی بدقواره پرت می‌کرد. خودش مهم نبود، ولی نمی‌توانست چشم‌های تر مرضیه و لرز زدن‌های ماهی کوچکش را در این شب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #19
گونی سفید کثیفی که همراه داشت، حال از بطری‌های شیشه‌ای پر شده بود. می‌توانست فردا آن‌ها را به کارخانه‌ی بازیافت تحویل دهد و پول خوبی بگیرد. دستش را به کمرش که از خم شدن زیاد تیر می‌کشید گذاشت و گردنش را تکان داد. شب از نیمه گذشته و او تازه به خود آمده بود.
یا علی گفت تا بتواند گونی را روی دوشش بیندازد و پس از تنظیم کردن آن روی دوشش، به راه افتاد. تنها نور چراغ‌های برق و هرازگاه گذر ماشینی خیابان تاریک را روشن می‌کرد.
با رسیدن به سر کوچه، لحظه‌ای گونی را روی زمین سرد گذاشت و نفسی تازه کرد. سپس دوباره آن را برداشت و وارد کوچه شد. لخ‌لخ کنان و نفس‌زنان کوچه‌ی بدقواره‌ی دراز و باریک را طی می‌کرد که صدای گام‌های کسی که انگار می‌دوید، نزدیک و نزدیک‌تر شد. ناگهان مردی تنه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #20
دمپایی‌های گشاد آبی رنگش روی موزاییک‌های رنگ و رو رفته‌ی کف حیاط کشیده می‌شدند. سرمای جان‌سوز باعث شد لرزی به تن نحیفش بیفتد. حتی فرصت نکرده بود چیزی به دور خودش بپوشاند. در را باز کرد و با دیدن مشت‌ در هوا مانده‌ی ستار همسایه‌شان که به قصد کوبیدن در بالا آمده بود، نگرانی به چشمانش دویید؛ نکند باز همسر مریضش نیاز به بیمارستان رفتن دارد؟!
لب باز کرد تا چیزی بگوید ولی مرد خشمگین مشتش را بر صورت او فرود آورد که غفلتش باعث شد پخش زمین شود.
آرنجش با اصابت به زمین سفت درد گرفته بود و مهره‌های کمرش تیر بدی کشید. دستش را روی گونه‌ی سرخ از رد مشت گذاشت و نالید:
- واش چی ناغافل حمله می‌کنی بی‌مروت؟
ستار عربده‌ای کشید که همان چند همسایه‌ای هم که در خانه بودند، بیرون آمدند و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا