متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه مرده‌ها نمی‌میرند | فائزه۱۳۸۰ کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #21
رستم با چشمانی گرد شده و صدایی که از سنگینی نام دزدی به رعشه افتاده بود، وحشت‌زده گفت:
- من؟ چی شِر و وِر می‌بافی واشه خودت شتار؟ من؟ من دژدی کردم؟!
سپس نگاهش را به پشت سر ستار دوخت. جمعیت زیادی پشت سرش ایستاده بودند و چند زن چیزی در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. نگاهش را چرخاند و با رسیدن به مرتضی که مانند همیشه دکمه‌های پیراهنش را تا انتها بسته بود و تسبیح به دست ذکر می‌گفت، البته با آن نگاه تنفرآمیز بیش‌تر به این شبیه بود که زیر لب فحش می‌دهد، ستار را کنار زد و به سمت او گام برداشت.
با رسیدن به او مردم کمی کنار رفتند تا بهتر شاهد این دوئل باشند.
رستم با نگاهی که احساسات مختلفی چون ترس و شرم و بغض را می‌شد در آن دید، پرسید:
- آق مرتژی شما دیدی که من دژدی کنم؟ اشلاً چی شده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #22
رستم نگاهش بین مردمی که تنفر و انزجار از نگاه‌شان می‌بارید دو‌دو زد و روی دخترش که از گریه رنگش کبود شده بود؛ ایستاد.
شکست، جلوی فرزندی که همیشه سعی می‌کرد اگر برایش اسطوره و الگو نیست لااقل پدری درست‌کار و باشرافت باشد، آتش گرفت و خاکسترش را باد برد.
بعضی آدم‌ها به دنیا می‌آیند تا هرروز و هرروز بمیرند. بغض و دردشان میان صفحات خاک‌خورده‌ی زندگی‌شان نقش ببندد و بعد بدون آن‌که کسی بفهمد این آدم چقدر شکسته، بار و بندیل‌شان را ببندند و برای همیشه بروند پی مردن‌های بیش‌تر و بیش‌تر.
یقه‌اش را با خشم و درد از میان دستان ستار بیرون کشید و به سمت حیاط یورش برد. با چشمانش دنبال گونی گشت و پس از دیدن آن کنار دیوار، به سمتش دوید.
خواست آن را بلند کند که کمرش از سنگینی گونی گرفت. با خودش فکر کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,665
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #23
شایدم ژن و بچه‌م چندتایی رو واش خونه ورداشته باشن.
سپس رو به مردم کوچه که همگی خیره‌ی این معرکه بودند داد زد:
- شوماهام بیاین، خجالت نکشین. خونه‌م رو هم بگردین شاید یکی اژ وشیله‌هاتون رو که دژد دژدیده داخل این گونی یا خونه‌م پیدا بشه. به هرحال ما که حروم‌لقمه و مال مردم‌خوریم، مال شما هم روش!
رنگ از صورت ستار پرید. با ناباوری و نیرویی تحلیل رفته رو به مرتضی که حال با چشمانی گرد شده به بطری‌ها و شیشه خرده‌های روی آسفالت نگاه می‌کرد، گفت:
- مگه... مگه شما نگفتی رستم رو دیدی که...
و آب دهانش را به سختی قورت داد و به رستم نگریست.
رستم با زهرخند بلندی گفت:
- رفته بودم اینا رو اژ تو آشغالای اطراف شهر جمع کنم فردا بدم به کارخونه باژیافت‌ که بژنم به یه زخم زندگیم. فک نمی‌کردم بشم دژد و مال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا