متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سئوگیم | آلفا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.Khani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 1,996
  • کاربران تگ شده هیچ

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سئوگیم
نام نویسنده:
آلفا
ژانر رمان:
#پلیسی #عاشقانه
به نام خدا
کد رمان: 5126
ناظر: Ellery Ellery

رمان-سئوگیم6.jpg
خلاصه‌:
آدما زود عاشق میشن زود دل میدن و زود دل میکنن! این وسط کسایی هستن که اشتباه میکنن ولی سود میبرن و در عین ناباوری کسایی هم هستن که اشتباه نمیکنن ولی زیان میبرن! بله این زندگی ماست، بین ما تفاوت های زیادی وجود داره که با گذر زمان آشکار میشن..!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,320
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا
سلام به دوستان و خوانندگان این رمان، رمان سئوگیم اولین کار منه برا همین نقایص زیادی داره ولی با این حال از تموم کسایی که همراه من بودن ممنونم سعی میکنم که روز به روز بهتر شم، رمان سئوگیم تا 22# به نوعی مقدمه ست برای پارت های بعدی پس لطفاً زیاد درگیر پارت های اولیه نشین، دقیقا مثل یه خواب یا خاطره ست در ذهن شخصیت اول داستان.
در کل مرسی

1386
دختره بدون اینکه به پشت سرش توجه کنه، فقط می دوید. دختره نفس زنان به یه کوچه ای رسید دیگه وقت فکر کردن نداشت سریع وارد کوچه شد، کوچه دراز بود ولی انتهای آن دیده نمی شد،دیگه راه چاره ای نداره مجبوره تا انتهای کوچه بره تا شاید کوچه بن‌بست نباشه، همین طور تا ته کوچه رفت و بالاخره رسید به انتهای کوچه، کوچه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #4
فرشید:
صبح از خواب بیدار شدم دیر کرده‌ بودم. سریع رفتم دستو صورتم رو شستم لباسام رو پوشیدم از خونه زدم بیرون، سوار ماشینم شدم و به سمت اداره حرکت کردم . وقتي رسیدم به اداره ، ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم از ماشین پیاده شدم وارد اداره شدم و مستقيم رفتم به سمت اتاقم. دَر اتاق رو باز کردم و روي صندلي نشستم. این پرونده خیلی بد جور ذهنم رو درگیر کرده ولی هنوز ما نتونستیم یه سر نخی پیدا کنیم یا شخصیت های پشت پرده رو شناسایی کنیم و این همینطور هنوز برام آزاردهنده است، بعد از چند دقيقه صدای دَر توجه ام را جلب کرد:
-بله
-فرمانده ماییم!
-بیاید داخل.
آرزو و پیمان وارد اتاق شدن، ادامه دادم:
-خب چه خبر؟!
آرزو تبلتش رو درآورد و عکسی رو بهم نشون داد، خب بنظرم این عکس رو جایی دیدم:
-خب
آرزو گفت:
-سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #5
پیمان:
با شنیدن صدای تیر از خونه اومدم بیرون:
-فرمانده، فرمانده.
دویدم به طرف بیرون، جنازه فرمانده افتاده بود روی زمین، به اطراف نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم سریع رفتم و سر فرمانده رو بلند کردم که آرزو و مأموران اومدن بیرون:
- چی شد؟
گفتم:
- تیر خورده زنگ بزن به اورژانس.
آرزو زنگ زد به اورژانس و اونا هم خیلی زود خودشون رو رسوندن و فرمانده رو سوار برانکارد کردنو بردن داخل اورژانس من هم سوار اورژانس شدم و به آرزو گفتم:
- تو مأموران رو ببر به اداره بعد بهت زنگ میزنم تا از حال فرمانده باخبر بشی.
آرزو با لحنی نگران گفت:
-باشه، زنگ بزن.
اورژانس سریع حرکت کرد تا رسید به بیمارستان، دَر اورژانس رو باز کردن و فرمانده رو آوردن پایین و با سرعت برانکارد رو به طرف ورودی بیمارستان بردن، من هم پشت سرشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #6
آرمان:
بعضی وقت ها پول زندگی یه آدم رو تغییر میده، گاهی وقت ها زندگی دو نفر بخاطر چند تا کاغذ از هم می‌پاشه و گاهی وقت ها هم زندگی دونفر فقط بخاطر چند تا کاغذ به هم وصل میشه، چیکار کرده این پول با ما؟ چطور میشه توصیفش؟ رویای پیشرفت، رویای چشم هم چشمی فامیل و... هست که اینقدر مردم به پول علاقه‌مند شدن! ولی غافل از اینکه تنها چیزی که برای آدم می مونه! همین خنده ها و خوشحالی هاست! همین پولی که تو تمام عمرمون دنبالش دویدیم آخرین لباس ما رو تهیه میکنه یعنی کفن! کاش همه‌ی مردم اینو درک کنن که تنها چیزی که جون آدم رو در روز قیامت نجات میده اعمال خوب ماست نه ثروت و دارایی ما!.
بعد از گذشت چند ساعت سوار ماشین شدیم، آوا رو رسوندم خونه شون:
-کاری نداری آرمان؟
گفتم:
-نه عزیزم، برو خودتو آماده کن برا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #7
یعنی با من چیکار داره، خدا کنه چند روزی بهم مرخصی بده تا عقدم رو بگیرم، ولی فکر نمی کنم، شاید هم می خواد ماموریت بده؟ نمی دونم! سوار ماشین شدم و به راه افتادم، وسط راه موندم پشت چراغ قرمز! کمی منتظر موندم، گوشیم زنگ خورد! برداشتم دیدم آواست:
-جانم؟
-الو سلام.
-سلام خوبی؟
- آره عزیزم خوبم,تو خوبی؟
- آره من خوبم ممنون.
-آرمان امروز با دوستم رفتیم وقت محضر رو هم گرفتیم.
-چه خوب؛حالا کی؟
-همین جمعه ساعت ۱۰ صبح.
-امروز چند شنبه است؟
-امروز چهارشنبه!
-برا تو که مشکلی نیست؟
- نه چه مشکی میام!
-باشه کاری نداری؟
-نه عزیزم ؛خداحافظ.
-خداحافظ.
چراغ سبز شد، حرکت کردم تا رسیدم به سازمان، دستم رو از داخل ماشین بردم بیرون و گذاشتم رو حسگر جلوی پارکینگ، در پارکینگ باز شد و ماشین رو بردم تو و پارک کردم ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #8
افشین:
پاکت سیگار رو از روی میز برداشتم یدونه سیگار از توش درآوردم و آتش زدم، پوکی به سیگار زدم و روی مبل دراز کشیدم، پام رو گذاشتم رو پام و پوک دوم رو هم به سیگار زدم که صدای در سکوت اتاق رو به هم زد:
-کیه.
دَر باز شد و هاشم اومد تو:
-سلام داش افشین.
-سلام!
-داش افشین, مژده بده!
پوک سوم رو به سیگار زدم، از چهره اش معلوم بود که خوشحال بود، گفتم:
-هان چی شده هاشم؟ بازم که نیشت بازه!
اومد جلو و رو زانو هاش نشست، بلند شدم و خواستم که پوک چهارم رو هم به سیگار بزنم هاشم گفت:
-داش افشین قاتل آبجی خانم رو پیدا کردیم!
دود سیگار رفت تو گلوم، داشتم خفه می شدم با چند تا سرفه دود رو از گلوم بیرون آوردم:
-کی؟
با مکث گفت:
-سرگرد آرمان حسینی!.
***
جمشید:
گاهی وقت ها این روزگار جوری با آدم ها تا می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #9
جمشید:
مهران داشت رانندگی می کرد:
-بگرد یه زمین بزرگ پیدا کن.
-چشم جمشید خان!
تموم روستا رو زیرورو کردیم ولی نتونستیم یه زمین بزرگ پیدا کنیم داشتیم برمی‌گشتیم که بالاخره تونستیم یه زمین بزرگ پیدا کنیم هم بزرگ بود وهم خارج از روستا، به مهران گفتم:
-همین خوبه هم بیرون از روستاست و هم بزرگ.
مهران سرشو به نشونه باشه تکون داد تو همین حین گوشیم زنگ خورد رفتم از داخل ماشین گوشیم رو برداشتم:
-بله
-سلام جمشید خان بناءها آمادن! فقط کجا بیان؟
-الان موقعیتش رو برات می فرستم، فقط احسان؟
-جونم جمشید خان!
-کسی بویی نبره ها! مفهومه؟
-بله جمشید خان.
-خدافظ.
-خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و موقعیت رو فرستادم.
***
هاشم:
سوار موتور شدم و کلاه کاسکتم رو گذاشتم رو سرم، موتور رو روشن کردم و به راه افتادم، محل کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #10
آرمان:
وارد جاده شدم سرعتم خوب بود نه پرگاز و نه آروم، حواسم کاملاً به جاده بود که ناگهان صدای گوشی حواسم رو پرت کرد، دستم رو بردم تا گوشی رو از روی صندل بردارم که تایر ماشین رفت رو چاله و گوشی افتاد رو زیر پایی سمت شاگرد، با دست چپم فرمان رو گرفتم، خم شدم تا گوشی رو از روی زیر پایی بردارم ؛ولی دستم به گوشی نمی رسید سرم رو آوردم بالا و به جلو یه نگاهی انداختم خیابان تقریباً خلوت بود. دوباره سرم رو برگردونم و سعی کردم تا گوشی رو بردارم ولی بازم دستم نرسید بیشتر خم شدم تا بالاخره دستم به گوشی رسید و برداشتمش اومدم بالا و گوشی رو روشن کردم تا ببینم کی زنگ زده؟ که صدایی از پشت اومد آیینه رو چرخوندم تا پشتم رو ببینم یهو یه ۲۰۶ از پشت اومد زد به ماشین، کنترل ماشین از دستم در رفت عقب ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا