- ارسالیها
- 48
- پسندها
- 197
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #41
تو بالکن نشسته بودیم، یکم آروم شده بود تموم این مدت حسی که بهش داشتم رو ازش پنهون کردم، چون میترسیدم اونو هم از دست بدم من اصلا نمیتونستم از آدمای اطرافم محافظت کنم! نگاهم رو از آسمون گرفتم و دوختم رو چشای آنا:
- از دستم ناراحتی؟
- هم آره هم نه!
- اونوقت واسه چی؟
- چرا رفتی سمت مبارزه؟ میتونستی یه جایی واسه خودت کار پیدا کنی.
نمیخواستم دیگه چیزی ازش پنهون کنم اما اگه بخوام توضیح بدم به درازا میکشه!
- فکر کردی نرفتم؟ این جماعت به خودشون رحم نمیکنن چه برسه به بقیه! میدونی چند تا کار عوض کردم تا به اینجا رسیدم! مبارزه تنها راهی بود که میتونستم واسه خودم پول جمع کنم نه واسه صاحب کارم! یادم میاد رفتم یه مدت پیش کابینت ساز وقتی که تو کارگاه بودیم من اوستا بودم! حرفهای بودم! اما وقتی که...
- از دستم ناراحتی؟
- هم آره هم نه!
- اونوقت واسه چی؟
- چرا رفتی سمت مبارزه؟ میتونستی یه جایی واسه خودت کار پیدا کنی.
نمیخواستم دیگه چیزی ازش پنهون کنم اما اگه بخوام توضیح بدم به درازا میکشه!
- فکر کردی نرفتم؟ این جماعت به خودشون رحم نمیکنن چه برسه به بقیه! میدونی چند تا کار عوض کردم تا به اینجا رسیدم! مبارزه تنها راهی بود که میتونستم واسه خودم پول جمع کنم نه واسه صاحب کارم! یادم میاد رفتم یه مدت پیش کابینت ساز وقتی که تو کارگاه بودیم من اوستا بودم! حرفهای بودم! اما وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.