متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سئوگیم | آلفا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.Khani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 44
  • بازدیدها 1,997
  • کاربران تگ شده هیچ

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #41
تو بالکن نشسته بودیم، یکم آروم شده بود تموم این مدت حسی که بهش داشتم رو ازش پنهون کردم، چون می‌ترسیدم اونو هم از دست بدم من اصلا نمی‌تونستم از آدمای اطرافم محافظت کنم! نگاهم رو از آسمون گرفتم و دوختم رو چشای آنا:
- از دستم ناراحتی؟
- هم آره هم نه!
- اونوقت واسه چی؟
- چرا رفتی سمت مبارزه؟ می‌تونستی یه جایی واسه خودت کار پیدا کنی.
نمی‌خواستم دیگه چیزی ازش پنهون کنم اما اگه بخوام توضیح بدم به درازا می‌کشه!
- فکر کردی نرفتم؟ این جماعت به خودشون رحم نمی‌کنن چه برسه به بقیه! میدونی چند تا کار عوض کردم تا به اینجا رسیدم! مبارزه تنها راهی بود که می‌تونستم واسه خودم پول جمع کنم نه واسه صاحب کارم! یادم میاد رفتم یه مدت پیش کابینت ساز وقتی که تو کارگاه بودیم من اوستا بودم! حرفه‌ای بودم! اما وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #42
«آنا»
بعد از این همه مدت بالاخره به دستش آوردم! کسی رو که دوسش داشتم الان کنارم نشسته...
***
چشام رو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم درست شیم و نیم بود بلند شدم نشستم رو تخت دلم می‌خواد بخوابم اما باید برم مدرسه بلند شدم رفتم سمت دستشویی تو روشویی یه آبی به سرو صورتم زدم بعد با حوله خشکش کردم اومدم سمت آشپزخونه تا یه چیزی سرهم کنم بخورم، بعد صبحونه لباس یونیفرمم رو پیدا کردم و پوشیدم سوییچ ماشین رو برداشتم و از خونه زدم بیرون صدای گوشیم توجهم رو جلب کرد بازش کردم از طرف رادین بود« دلم برات تنگ شده می‌خوام ببینمت» چی! دلم برات تنگ شده! خندم گرفت، این عاشق ما بود ما نفهمیدیم!
***
با مریم از مدرسه داشتیم می‌ اومدیم بیرون. هوا هم خیلی گرمه، کمی اومدیم جلوتر که متوجه شدم مانی جلو در مدرسه‌ست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #43
واقعا این چه اخلاقیه آخه این کارو نکن مردم می‌بینن اون کارو نکن مردم می‌بینن! خب ببینن:
- خب ببینن مگه چی میشه!
بلند شد گفت:
- شعر نگو بیا.
- اح ساواش اصلا من قهرم.
- به ...
بی ادب. این چه حرفیه بود:
- ساواش.
گفت بله گفتم:
- می‌کشمت!
همینطور که مشغول حرف زدن بودیم بالاخره رسیدیم جلو آپارتمان بهش نگاه کردمو گفتم:
- بیا بریم تو یه چیزی باهم بخوریم.
با مکث گفت:
- برو دختر جون برو.
***
با صدای گوشی از خواب بیدار شدم سریع آماده شدم سوییچ رو برداشتم و سوار ماشین شدم رفتم سمت مدرسه. رسیدم ماشین رو یه جا پیدا کردم پارک کردم رفتم طرف مدرسه و وارد حیاط شدم که وجود ماشین پلیس و اورژانس تعجبم رو جلب کرد، رفتم داخل سالن مریم رو دیدم پرسیدم:
- اینا اینجا چیکار می‌کنن؟
- جسد یکی از یازدهمی ها تو کلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #44
«ساواش»
تنها تو کوچه داشتم می‌رفتم به مدرسه همیشه از این کوچه میانبر می‌زنم تا زودتر برسم به مدرسه. همینطور که داشتم می‌رفتم احساس کردم یکی داره تعقیبم می‌کنه یکمی رفتم جلوتر بعد ایستادم. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم اما کسی نبود به راهم ادامه دادم یهو یکی از پشت دستشو دور گردنم حلقه کرد داشتم خفه می‌شدم نگاهمو چرخوندم متوجه مانی و آدماش شدم حتما این یارو هم آدم اونه!
- چطوری ساواش خان؟
زور زدم تا دستشو باز کنم اما این یارو مثل گاو دستشو دور گردنم حلقه کرده بود. مانی اومد جلو:
- می‌خوام بهت کمک کنم.
بزور لب زدم:
- من احتیاجی به کمک تو ندارم.
- پس میرم سر اصل مطلب، دوسش دارم! می‌خوامش! اگه با من باشه خوشبخت میشه من هر چی که بخواد واسش می‌خرم.
راست میگه اگه با اون باش خوشبخت میشه من تا بیام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

A.Khani

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
48
پسندها
197
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #45
گردنشو گرفته بودم لباسام خونی شده بود، اونا هم دارن بهم نزدیک میشن چیزی همراهم ندارم بزنمش با یه دست چندتا بهش مشت زدم اما کارساز نبود. دست کردم تو جیبم یه خودکار داشتم گرفتم تو دستم محکم فرو کردم تو گردنش کشیدم بیرون دوباره کردم تو گردنش خونش فواره می‌کرد! لاشه نیمه جونش رو کنار زدم بلند شدم و فرار. رسیدم ته خیابون خدا اینا دیگه چیین یعنی واقعا مردم زامبی شدن؟! اما زامبی ها که نمی‌دوعم پس چرا اینا مثل خر میدوعن؟! دستی روی شونم فرود اومد برگشتم دیدم ارشاست:
- سالمی؟
گفتم:
- فعلا آره.
- میرم مدرسه مریم.
- میام، آنا هم اونجاست، فقط چیزی همراهت داری دست خالی بریم شانسی نداریم!
- من چیزی ندارم.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم جلوتر یه ساختمون در حال ساخت که هنوز نیمه کاره بود دیده میشد رفتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا