• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان لاکمیا | حافظ وطن دوست کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع h.v_asel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 345
  • کاربران تگ شده هیچ

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان: لاکمیا
نویسنده: حافظ وطن دوست
ژانر: #عاشقانه #طنز #فانتزی
خلاصه: خلاصه: پسری به نام فرید که در یک خانواده‌ی تقریبا ثروتمند زندگی می‌کند، پس مدتی متوجه‌ی حقایقی می‌شود و اتفاقاتی برایش رخ می‌دهد که مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند. حقیقتی غیر قابل انکار که نشان می‌دهد او یک انسان معمولی نیست. حال باید دید فرید بعد از دانستن این حقیقت چه واکنشی نشان می‌دهد و آیا می‌تواند با این حقیقت کنار بیاید یا خیر.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
سما: یه غلطی می‌کنیم دیگه.
من: خب حالا بریم.
سما ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
***
من: سما زود باش دیگه.
سما: باشه بابا اومدم چه‌قدر عجله داری.
من: چرت نگو زود باش دیرمون شد.
سما اومد. عر، فکم چسبید به زمین؛ چه دافی شده بود.
من: چه دافی شدی سما، قربونت بشم من اوفیش.
سما: چیه تیپم گرفتت، کراش زدی. بیشعور خجالت نمی‌کشی رو من کراش می‌زنی.
من: خب حالا.
از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
من: دِ راه بیفت دیگه.
سما: آخه شاسگول، مشنگ، من که آدرسو ندارم؛ لطف کن بدش.
من: راه بیفت بهت میگم.
***
بعد از گذشت چند دقیقه به محل مهمونی رسیدیم. سما ماشین رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شدیم. همه نگاه‌ها روی ما مخصوصا سما بود.
من: ببین همه دارن نگات می‌کنن.
سما: دارم می‌بینم. الان می‌فهمم که چه غلط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
در باز شد و من قیافه‌ی دختری که در رو باز کرده بود دیدم.
دختر: سلام حالتون چه‌طوره؟
پوزخندی زد.
دختر: عجب شاسگولی هستما، چی دارم میگم.
آروین: تو دیگه کی هستی؟
دختر سرش رو کج کرد و رو به آروین جواب داد.
دختر: آه ببخشید، بنده یه‌خورده بی‌ادب تشریف دارم.
و بعد با خنده ادامه داد.
دختر: من اسمم فلوراست. از آشنایی باهاتون خوشبختم.
شایان: خب که چی؟
منم همین‌جوری عین این آدمای دیوونه فقط به حرفاشون گوش می‌کردم.
فلورا: شما مطمئنین که می‌خواین بکشینش؟ فکر نکنم بعضیا با این کار موافق باشن.
آروین: به تو هیچ ربطی نداره. من هرکاری که دلم بخواد انجام میدم.
و بلافاصله بعد از زدن این حرف با سرعت به من حمله کرد. اما درست قبل از اینکه موفق بشه من رو گاز بگیره، فلورا بهش رسید و گلوی آروین رو گرفت و محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
قبل از این که سحر حرفی بزنه، فلورا جواب داد.
فلورا: اون گرگینه است.
داد زدم،
من: واقعا؟
حس کردم سحر بیچاره رفت تو شوک.
فلورا: حالا چرا داد می‌زنی؟ پرده گوشم پاره شد.
دوباره برگشتم سمت سحر.
من: چه طوری خانم گرگه؟
بعد هرهر زدم زیر خنده. سحر و فلورا با چشم‌های گشاد شده از تعجب به من زل زده بودن.
فلورا: دیگه کم‌کم دارم به عقلت شک می‌کنم.
من: حق هم داری چون خودمم بعضی مواقع به عقلم شک می‌کنم.
فلورا سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و آروم گفت،
فلورا: خدایا، چرا منو گرفتار همچین آزمایشی کردی؟ آخه مگه آدم قحطی بود؟
من: خیلی دلت هم بخواد.
نفسش رو جوری با حرص بیرون داد که گفتم الان سر و ته‌مو یکی می‌کنه. چند دقیقه گذشت.
سحر: بچه‌ها، من گشنمه. اینجا چیزی واسه خوردن پیدا نمی‌شه؟
به شوخی گفتم،
من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شب بود. کنار خیابون وایساده بودم. خلوت بود؛ حتی یه نفر هم رد نمی‌شد. هیچ خونه‌ای هم اون دور و اطراف نبود. یه‌ذره جلوتر رفتم و همون‌جا وسط خیابون دراز کشیدم و به آسمون نگاه کردم. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که صدای حرف زدن چند نفر رو شنیدم. سرم رو چرخوندم و به سمت صدا نگاه کردم. سریع بلند شدم و خیره به سمتی که صدا می‌اومد زل زدم. اول چندتا سایه رو دیدم و بعد متوجه‌ی دو دختر شدم که کنار خیابون راه می‌رفتن و با هم‌دیگه حرف می‌زدن و می‌خندیدن. رفتم سمتشون که با دیدن من وایسادن و حرفشون رو قطع کردن.
من: سلام دخترا.
پوکر زل زدن به هم. بعد از چند لحظه، یکی از دخترا که خوشگل‌تر بود و موهای بلوندی داشت، رو کرد سمت من و با لبخند گفت،
دختر: سلام بفرمایین.
من: شما این وقت شب، اینجا، واستون خطرناک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. چند دقیقه‌ای بود گذشت که صدای یک مرد توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
مرد: آخه الان وقت پنچر شدن بود.
بعد صدای زن رو شنیدم.
زن: چی شده عشقم؟
مرد: بدشانسی آوردیم عزیزم؛ یکی از چرخ‌ها پنچر شده ولی تو پیاده نشو، الان یه دقیقه‌ای درستش می‌کنم.
پوزخندی زدم و با تمام سرعت به سمت صدا رفتم و دقیقا پشت‌سر مرد که عقب ماشین داشت دنبال یه چیزی می‌گشت وایسادم.
مرد بعد از چند لحظه متوجه‌ی حضور من شد و با ترس برگشت و به من که پشت سرش وایساده بودم نگاه کرد.
مرد: ببخشید اتفاقی افتاده؟
من: نه، همه چی خیلی هم خوبه فقط من یه‌خورده گشنمه.
مرد با تعجب به من زل زد.
خیره بهش نگاه کردم.
من: از جات تکون نمی‌خوری، داد نمی‌زنی و فرار نمی‌کنی.
مرد همون‌جا وایساد. سرم رو نزدیک بردم و خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بلند شدم و رفتم بیرون که صدای اون پسره رو شنیدم که گفت،
پسر: الو طوبی.
سریع رفتم و رو‌به‌روش ایستادم. تو چشم‌هاش نگاه کردم و خطاب بهش خیلی آروم گفتم،
من: گوشی رو قطع کن.
پدرم گفته بود که نفوذ ذهنی کرتیوان خیلی قویه و حتی روی موجودات خیلی قوی هم عمل می‌کنه. گوشی رو قطع کرد.
من: خب، با طوبی چی کار داشتی؟
پسر: من واسه اون کار می‌کنم. می‌خواستم خبر زنده بودنت رو بهش بدم.
من: دیگه نمی‌تونی.
چاقو رو از توی جیبم درآوردم و دادم بهش.
من: بگیرش؛ وقتی من برگشتم و روی اون صندلی نشستم؛ این چاقو رو توی قلب خودت فرو می‌کنی.
پسر: ولی این‌طوری که می‌میرم.
من: مجبوری، چون منم همین رو می‌خوام.
برگشتم و روی صندلیم نشستم و اون پسر بعد از یه نگاه به من چاقو رو توی قلب خودش فرو کرد و غرق در خون پخش زمین شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
به سمت خونه‌ی فلورا راه افتادم. وقتی رسیدم، در زدم. فلورا در رو باز کرد و پشت سرش پدرم رو دیدم. هر دوشون متعجب به من و اون سیزده نفری که پشت سرم بودن خیره شدن.
جیکوب: اینا کین پسرم؟
من: بهشون خوش‌آمد بگو بابا، این‌ها یارای جدیدمونن.
اول قیافه‌ش متعجب‌تر شد و بعد از چند لحظه زد زیر خنده.
جیکوب: تبدیلشون کردی؟
من: آره.
جیکوب: که این طور. بیا داخل؛ اونا رو هم بگو بیان.
رفتیم داخل و من خودم رو پرت کردم روی مبل.
جیکوب: خب تعریف کن.
پوزخندی زدم و شروع کردم به تعریف اتفاقات.
***
توی یکی از اتاق‌های خونه‌ی فلورا، روی تخت، خواب بودم که گوشیم زنگ خورد. ای بابا اگه گذاشتن بخوابیم؛ مثلا ساعت سه صبحه ها. به شماره‌ای که بهم زنگ زده بود نگاه کردم. ناشناس بود. جواب دادم تا چند فحش بارش کنم.
من: الو.
یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مرد: داریم با زبون خوش باهاتون صحبت می‌کنیم.
الایژا: نیکلاوس، بذار من توضیح بدم.
پس این یکی نیکلاوس بود. نیکلاوس ساکت شد و الایژ ادامه داد.
الایژا: ما متوجه شدیم که اینجا چندتا چیز که می‌تونه به ما آسیب بزنه و یا ما رو بکشه وجود داره و ما اومدیم که اون‌ها رو نابود کنیم.
فلورا که تا این لحظه ساکت بود گفت،
فلورا: و ما چرا باید به شما کنیم؟
دوست داشتم دست می‌انداختم و محکم بغلش می‌کردم. دقیقا همون سوالی که من می‌خواستم رو پرسیده بود.
پسری که همراه اونا‌ها اومده بود پوفی کرد.
پسر: شیطونه میگه... .
الایژا: کول.
عجب پس این یکی هم کول تشریف داشتن.
دوباره به سمت من برگشت و ادامه داد.
الایژا: چون منفعتش برای هر دوی ماست.
با تعجب پرسیدم.
من: اون چیه که نابود کردنش به نفع هر دوی ما تموم میشه؟
یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با صدای میومیو گربه‌ای که از کنارم رد شد به خودم اومدم.
دیگه احساس ضعیف بودن نمی‌کردم. چه قدر قشنگ بود که یه همچین چیزی وجود داشت. کلید خاموش شدن احساسات و انسانیت؛ واقعا یعنی قدرت. به قول معروف، این زمین و موجوداتش لایق هیچگونه احساسات و انسانیت نیستن. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن که بعد ازچند دقیقه متوجه‌ی چهار نفر، دوتا دختر و دوتا پسر شدم. رفتم سمتشون و با خنده گفتم،
من: چه طورین خوشگلا؟
متعجب به من زل زدن.
یکی از پسرها گفت،
پسر: چی شر و ور میگی؟ بزن به چاک ببینم.
خنده‌ی بلندی کردم و بعد جلوی چشم بقیه‌شون، با تمام سرعت و قدرت کوبوندمش به دیوار و خیلی سریع سرم رو نزدیک گردنش بردم و تمام خونش رو خوردم. بقیه‌شون که این رو دیدن، شروع کردن به جیغ کشیدن و فرار کردن و کمک خواستن. جسد اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

موضوعات مشابه

عقب
بالا