• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,897
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
***
فرنوش پلک‌هایش را گشود. نور ضعیف شمعی که آرمان روی تنها میز اتاق روشن کرده بود؛ او را از خواب بیدار کرده بود. صدای ورق زدن کتابی که آرمان داشت می‌خواند، سکوت اتاق را شکست. فرنوش برخاست و سرجایش نشست. آرمان سرش را برگرداند و با صدایی شرمنده زمزمه کرد:
- بیدارت کردم؟
فرنوش سرش را به چپ و راست تکان داد:
- تقصیر تو نیست. من خوابم سبکه.
آرمان لبش را گزید:
- متأسفم. خوابم نمی‌برد و فکر کردم بهتره که به کارها برسم. به خاطر زلزله باید به خیلی چیزها رسیدگی کنم.
فرنوش زانونش را در سینه‌اش جمع کرد و لحاف سپید و پشمینش را تا چانه بالا کشید:
- تو... چند شبه که نخوابیدی. زیر چشم‌هات بدجوری گود افتادن. انقدر زرد و زار شدی که هر کس ببینت، نگران میشه. امروز صبح هم بیژن وقتی دیدت خیلی نگرانت شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
***
مازیار از خانه بیرون رفت و ساختمان کوچک را دور زد. به دیوار پشتی خانه تکیه داد و آخرین نوشته‌ی پدرش را باز کرد. هوا خیلی گرفته و سنگین بود اما نور نقره‌فام ماه روی کاغذ زرد رنگ افتاد و کلمات سیاه آن را برای مازیار روشن کرد:
"از نریمان، پسر پیمان و نواده‌ی کامران به رادمان؛ بهترین دوست و همراه من.
سال‌هاست که هم رو ندیدیم؛ مگه نه؟ امیدوارم حال تو، همسرت و دخترت خوب باشه.
مطمئناً از اینکه برات نامه فرستادم شوکه شدی. با هم مشاجره‌ی سنگینی کردیم و با قلب‌های سنگین از هم جدا شدیم؛ با این حال بعد از مدتی، با اینکه می‌دونستی امپراطور دنبالته، محل زندگیت رو برام فرستادی و گفتی اگر کاری داشتم، بهت بگم.
ممنونم که همیشه در قلبت به من اعتماد داشتی... و متأسفم که تصمیم گرفتم راهم رو از تو جدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
مازیار نامه‌ی پدرش را با دقت تا کرد و به زمین خیره شد. به طرز عجیبی آرام بود. شاید شوکه شده بود؟ پدرش چند نفر را آتش زده بود و حتی به صورت غیرمستقیم در آخرین نامه‌اش به گناهانش اعتراف کرده بود. واقعاً این نامه را پدرش نوشته بود؟
البته که او نوشته بود؛ افکارش تقریباً احمقانه شده بودند. مازیار دستانش را روی صورتش کشید و نفسش را از میان لب‌هایش بیرون داد. تمام عمرش به دنبال انتقام گرفتن از سام بود، ولی پدرش از او خواسته بود این کار را انجام ندهد. به علاوه، پدرش برخلاف چیزی که او فکر می‌کرد، مرد درستکاری نبود. باید همانطور که پدرش به او گفته بود، زندگی می‌کرد؟ باید بی‌خیال سام میشد و همینجا با مهرآفرین به زندگی ساده‌اش ادامه می‌داد؟ اگر می‌خواست با خودش صادق باشد، باید اعتراف می‌کرد که دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
مازیار از پشت دیوار به گردنبند خیره شد. چیز زیادی از جواهرات نمی‌دانست، اما حتی در آن تاریکی هم می‌توانست تشخیص دهد که روی آن گردنبند نمی‌توان قیمتی گذاشت.
نگان به جواهر خیره شد و با صدایی محکم گفت:
- نه. این قیمتیه و دلیلی نداره ازت چیزی بگیرم.
شاهرخ قدمی به جلو برداشت و به چشمان عسلی نگان خیره شد:
- داره! بهم خیلی کمک کردی. این رو به عنوان دستمزدت بگیر.
نگان سرش را تکان داد:
- جدی میگم. نیازی نیست بهم چیزی بدی.
شاهرخ سرش را پایین انداخت و با عصبانیت فریاد کشید:
- فقط قبولش کن!
و سرش را بالا آورد و با صدای بغض‌آلودش ادامه داد:
- خواهش می‌کنم.
نگان آب دهانش را فرو داد. اصلاً نمی‌فهمید چرا شاهرخ عصبانی شده.
با این حال، مازیار متوجه شده بود چرا شاهرخ عصبانی شده. حتی در این تاریکی می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
نگان با نگرانی به شاهرخ نگاه کرد:
- هی! حالت خوبه؟
قطرات باران از آسمان شروع به پایین آمدن روی زمین کردند. مهربانانه روی خاک و برگ‌های خشک و زرد پاییز می‌افتادند اما هر کدام از آن قطره‌ها، برای شاهرخ عذاب بود. نگان دستش را دراز کرد تا بازوی شاهرخ را بگیرد، اما شاهرخ وحشیانه دست او را پس زد و جیغ کشید:
- نه!
نفسش به سختی بالا می‌آمد. از خودش متنفر بود. از اینکه از باران وحشت داشت، متنفر بود. از بهار و پاییز متنفر بود. از همه چیز و همه کس متنفر بود. تمام بدنش به رعشه افتاد و جیغ کشید:
- از بارون متنفرم! از صدای حال بهم زنش... از بوی گندش! از همه چیزش حالم بهم می‌خوره! قطعش کن! خواهش می‌کنم تمومش کن!
نگان با نگرانی به شاهرخ خیره شد:
- چی شده؟ چرا اینجوری می‌لرزی؟ آروم باش... هیچی نیست. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
فرنوش دستش را بالا برد:
- منم می‌تونم به متین کمک کنم.
آرمان چشمان خسته‌اش را مالید:
- دفتر حساب‌ کتاب‌ها دست تویه؛ حواست فقط به اوضاع مالی باشه کافیه. متین می‌تونه با استاد بهرام بره. بیژن و تورج حواس‌شون به کارگرهاست. چند نفر هم فرستادم دنبال لباس گرم. بقیه هم دنبال مصالح رفتن. ولی غذا و پناهگاه فعلاً از همه مهم‌ترن. فکر کنم پیمان و سپهر رو بفرستم دنبال دارو.
فرنوش سرش را تکان داد:
- نمیشه یک پیک به اژگون برای کمک مالی بفرستیم؟
متین اخم کرد:
- خیلی وقته فرستادیم. فکر نکنم کسی بهمون کمک کنه.
آرمان پوزخند زد و زیر لب گفت:
- وقتی یه بچه تاج به سر بشه، چه انتظاری میشه داشت؟
- قربان! قربان!
همه سرهایشان را برگرداند و به خدمتکار جوانی که وحشت‌زده و دوان‌دوان به آن‌ها نزدیک میشد، خیره شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
آرمان به چشمان خیس از اشک خدمتکار خیره شد:
- ساختمون خرابه‌ی پدر و مادرم رو هم گشتین؟!
صورت دخترک حتی سپیدتر از قبل شد و من‌من‌کنان گفت:
- ن... نه... ولی آخه... اونجا که خرابه‌ست.
آرمان دندان‌هایش را برهم فشرد و به سمت اقامتگاه فرو ریخته‌ی پدر و مادرش دوید. فرنوش و متین به دنبالش به راه افتادند و بیژن با ناراحتی، در حالی که به پای لنگش خیره مانده بود، روی زمین نشست.
آرمان در دل فریاد کشید:
- مادر... التماست می‌کنم؛ هر جایی هستی، اونجا نباش.
به قدری سریع دوید که پایش روی برگ‌های زرد و نارنجی سر خورد و نزدیک بود روی زمین بیفتد اما تعادلش را حفظ کرد و به دویدن ادامه داد.
هنگامی که خرابه‌های اقامتگاه پدر و مادرش در برابرش پدیدار شدند، فریاد کشید:
- مادر! مادر اونجایی؟!
پاسخی نیامد. آرمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
آرمان به آرامی به مادرش که روی زمین دراز کشیده بود، نزدیک شد. مدت‌ها بود که ندیده بود چهره‌ی مادرش آنقدر آرام باشد. چهره‌ی نگار به قدری آرام بود که به جان آرمان ترس انداخته بود. به آهستگی کنار مادرش زانو زد و دست لرزانش را جلو برد. انگشت اشاره‌اش را زیر بینی مادرش نگه داشت و ضربان قلبش را شمرد.
یک.
دو.
سه.
چهار.
پنج... شش... هفت... هشت... .
چرا...؟
چرا مادرش نفس نمی‌کشید؟
فرنوش با دیدن چهره‌ی یخ کرده‌ی آرمان، زمزمه کرد:
- میرم دنبال درمانگر.
و دوان دوان از آنجا دور شد. آرمان پلک زد و دست متین را گرفت:
- هی... فکر کنم حس لامسه‌م درست کار نمی‌کنه؛ تو چک بکن. مادرم داره نفس میکشه، مگه نه؟
متین پیشانی‌اش را به خاک چسباند و دندان‌هایش را برهم سابید:
- متأسفم. خیلی متأسفم قربان... .
آرمان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
***
شاهرخ آخرین قاشق سوپی که شهره برایش پخته بود را فرو داد و خجالت‌زده کاسه را پایین گذاشت. نگان لحاف شاهرخ را کمی بالاتر کشید:
- خوب خودت رو گرم نگه دار. حسابی من رو ترسوندی.
شاهرخ لبش را گزید:
- متأسفم.
نگان سرش را به چپ و راست تکان داد:
- نباش. هر کس از یه چیزی می‌ترسه دیگه. من خودم از موش خیلی می‌ترسم.
- به خاطر من سفرت عقب افتاد.
با اینکه صدای شاهرخ متأسف بود، در دل از اینکه می‌توانست کمی بیشتر با دختر پاییز وقت بگذراند، شاد بود. نگان خندید:
- اشکال نداره. عوضش تونستم بیشتر با مهرآفرین وقت بگذرونم. راستی!
گردنبندی که شاهرخ به او داده بود را دور گردنش انداخته بود:
- نگاه کن. مهرآفرین گفت حسابی بهم میاد.
شاهرخ نگاهی به سیمرغ انداخت؛ لبخند تلخی زد و تأیید کرد:
- خیلی بهت میاد.
- نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
بنابراین، نگان شروع به تعریف کردن خاطراتش از سفرهای بی‌شمارش برای مازیار کرد. مازیار در سکوت هرازگاهی سرش را تکان می‌داد و در عین حال عروسک چوبی‌اش را تکمیل می‌کرد. گوش دادن به صحبت‌های نگان برایش لذت‌بخش بود چرا که خودش هرگز جایی به غیر از داروند و اژگون نرفته بود. نگان قصه‌گوی خوبی بود و همه چیز را با دقت وصف می‌کرد، به طوری که مازیار احساس می‌کرد خودش واقعاً آنجا بوده و همه چیز را به چشم خود دیده.
- می‌بینم وقتی که بخوای خوب حرف می‌زنی!
مازیار سرش را بالا آورد و به مهرآفرین، که با چشمان ریز شده‌اش به آن‌ها خیره شده بود، نگاهی انداخت. نگان کاسه‌ی خالی سوپ را در دستش فشرد و با شرمندگی خندید:
- راستش فقط من داشتم حرف می‌زدم.
مهرآفرین چشمانش را ریزتر کرد و نگاهش را از مازیار برنداشت. نگان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا