- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #91
***
فرنوش پلکهایش را گشود. نور ضعیف شمعی که آرمان روی تنها میز اتاق روشن کرده بود؛ او را از خواب بیدار کرده بود. صدای ورق زدن کتابی که آرمان داشت میخواند، سکوت اتاق را شکست. فرنوش برخاست و سرجایش نشست. آرمان سرش را برگرداند و با صدایی شرمنده زمزمه کرد:
- بیدارت کردم؟
فرنوش سرش را به چپ و راست تکان داد:
- تقصیر تو نیست. من خوابم سبکه.
آرمان لبش را گزید:
- متأسفم. خوابم نمیبرد و فکر کردم بهتره که به کارها برسم. به خاطر زلزله باید به خیلی چیزها رسیدگی کنم.
فرنوش زانونش را در سینهاش جمع کرد و لحاف سپید و پشمینش را تا چانه بالا کشید:
- تو... چند شبه که نخوابیدی. زیر چشمهات بدجوری گود افتادن. انقدر زرد و زار شدی که هر کس ببینت، نگران میشه. امروز صبح هم بیژن وقتی دیدت خیلی نگرانت شده بود...
فرنوش پلکهایش را گشود. نور ضعیف شمعی که آرمان روی تنها میز اتاق روشن کرده بود؛ او را از خواب بیدار کرده بود. صدای ورق زدن کتابی که آرمان داشت میخواند، سکوت اتاق را شکست. فرنوش برخاست و سرجایش نشست. آرمان سرش را برگرداند و با صدایی شرمنده زمزمه کرد:
- بیدارت کردم؟
فرنوش سرش را به چپ و راست تکان داد:
- تقصیر تو نیست. من خوابم سبکه.
آرمان لبش را گزید:
- متأسفم. خوابم نمیبرد و فکر کردم بهتره که به کارها برسم. به خاطر زلزله باید به خیلی چیزها رسیدگی کنم.
فرنوش زانونش را در سینهاش جمع کرد و لحاف سپید و پشمینش را تا چانه بالا کشید:
- تو... چند شبه که نخوابیدی. زیر چشمهات بدجوری گود افتادن. انقدر زرد و زار شدی که هر کس ببینت، نگران میشه. امروز صبح هم بیژن وقتی دیدت خیلی نگرانت شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.