• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,818
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
فصل هشتم: تقلا

مهرآفرین سطل را در چاه انداخت. صدای برخورد سطل با آب، در چاه پیچید و به گوش او رسید. چند لحظه صبر کرد تا سطل پر از آب شود، سپس ریسمان را چسبید تا سطل را بالا بکشد. دستی به کمکش آمد و ریسمان را از او گرفت:
- لازم نیست تو بالا بکشی. این کار یک مرده.
مهرآفرین صورتش را جمع کرد و با دهانی کج شده به ناجیِ ناخواسته‌اش چشم دوخت:
- مثل اینکه خبر نداری ولی هیچ زنی نیست که نتونه از چاه آب بکشه!
نیاوش گوش‌هایش را به روی اعتراض مهرآفرین بست و با خوشحالی سطل را برداشت:
- من برات تا خونه میارمش.
مهرآفرین چشمانش را در حدقه چرخاند و ابروانش را بالا انداخت:
- هر طور مایلی.
نیاوش با خوشحالی لبخند زد و شانه به شانه‌ی مهرآفرین راه رفت. گلویش را صاف کرد و با صدای مطمئنی پرسید:
- میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
مازیار روی تخت چوبی وسط حیاط نشسته بود و داشت با چاقوی کوچکی روی یک قطعه چوب حکاکی می‌کرد. مهرآفرین به سمت کوزه‌ی بزرگ آب رفت و سطل آب را در آن خالی کرد. شهره از خانه بیرون آمد:
- اوه، آب رو آوردی؟
مهرآفرین سرش را تکان داد و کفش‌هایش را درآورد تا داخل خانه برود. شهره نگاهی به کفش‌های دخترش انداخت:
- کفش‌هات خیلی خراب شدن. باید برات یه جدیدش رو بخرم.
مهرآفرین از بالای شانه‌اش نگاهی به کفش‌هایش انداخت:
- چی؟ لازم نیست. به اندازه‌ی کافی خوبن. مالیات‌ها خیلی زیاد شده، فعلاً می‌تونم بپوشمش. راستی چیزی برای خوردن هست؟ دارم از گشنگی تلف میشم.
و وارد خانه شد. دست مازیار برای لحظه‌ی کوتاهی متوقف شد. زیرچشمی نگاهی به کفش مهرآفرین انداخت. چرم رویه‌ی کفش چند جا کنده شده بود و کف داخلی‌اش هم پوسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
***
فرنوش با دقت زخم زن جوانی که از درد دندان‌هایش را برهم می‌فشرد، تمیز کرد و بست. صدای کلفتی فریاد کشید:
- یکی دیگه رو آوردم!
فرنوش سرش را برگرداند. سرباز عظیم‌الجثه‌ای مرد قد بلندی را کول کرده بود و وارد درمانگاه موقتی قلعه شد. یکی از درمانگرها به آن‌ها نزدیک شد. سرباز با دقت مرد را روی زمین گذاشت و فرنوش با دیدن چهره‌ی او یکه خورد.
- بیهوش شده! تازه از زیر آوار درش آوردیم... .
فرنوش با قدم‌هایی بلند خودش را به بالین مرد رساند و هراسان به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ و لبان ترک‌خورده‌ی بیژن نگاه کرد. درمانگر بادقت بدن بیژن را بررسی کرد:
- انگار فقط ساق پاش آسیب دیده.
فرنوش مضطربانه آب دهانش را فرو داد و چشمانش را چرخاند تا به پای چپ بیژن نگاهی بیاندازد. ساق پایش کاملاً متورم و قرمز شده بود و شکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
در حالی که سر دردناکش را می‌فشرد، از خیمه‌ی بزرگ بیرون رفت و در هوای مرطوب و گرفته‌ی پاییز، چند نفس عمیق کشید. با اینکه هنوز خیلی تا غروب مانده بود، آسمان تاریک و ابری بود. فرنوش با قدم‌هایی آهسته روی برگ‌های خشک به سمت اقامتگاه رئیس قبیله رفت. به خاطر رطوبت هوا، برگ‌های زرد و نارنجی زیر پایش خش‌خش نمی‌کردند و فرنوش این را دوست نداشت. همیشه از صدای شکستن برگ‌های خشک زیرپایش لذت می‌برد ولی انگار این پاییز قرار نبود باب میل هیچ شخصی در اسپهدان باشد. چشمانش را چند لحظه بست تا خستگی در کند، اما حتی بستن پلک‌هایش دردناک و سوزآلود بود. اگر او تا این اندازه خسته بود، آرمان حالش چه بود؟ باید به او سر میزد و قانعش می‌کرد تا کمی استراحت کند.
با اینکه بیشتر ساختمان‌ها غیرقابل تشخیص شده بودند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
***
مازیار شمشیر آب دیده‌اش را زیر گردن سام گذاشت:
- تو رو به اون دنیا می‌فرستم تا بتونی از پدرم طلب بخشش کنی.
سام به لرزه افتاد. مازیار دندان‌هایش را برهم فشرد و با صدای خشمگینش ادامه داد:
- هرچند که فکر نمی‌کنم بتونی پدرم رو ملاقات کنی چون تو رو به قعر جهنم می‌فرستم.
و شمشیرش را بلند کرد تا گردن سام را بزند؛ اما همه چیز ناگهان سیاه شد. شخصی با دستانش جلوی چشمان او را گرفته بود و از پشت او را در آغوش گرفته بود:
- مازیار... قیافه‌ت... خیلی ترسناک شده.
صدای لرزان مهرآفرین، نفس مازیار را بند آورد. مگر چه قیافه‌ای ساخته بود که صدای شاد مهرآفرین اینگونه هراسان به نظر می‌رسید؟!
- وقتی باهات حرف می‌زنم و تو چیزی نمی‌شنوی... وقتی که چیزی که جلوته نمی‌بینی... احساس می‌کنم قلبم داره آتیش می‌گیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
***
شاهرخ به درخت کهن‌سالی تکیه زد و نقشه‌ای که خدمتکارش برایش تهیه کرده بود را روی زمین پهن کرد. انگشتش را روی آن کشید و دندان‌هایش را برهم فشرد؛ احتمالاً گم شده بود. با اینکه خدمتکارش التماسش کرده بود حداقل او را با خودش ببرد، مخالفت کرده بود. اگر هم او و هم خدمتکار مورد اعتمادش همزمان ناپدید می‌شدند، وقتی سام از مرز برمی‌گشت، قطعاً متوجه میشد که در غیابش از قصر خارج شده. در دل به بی‌عرضگی‌اش لعنت فرستاد و سعی کرد تشخیص دهد از کدام مسیر باید به سمت داروند برود.
- آهای دخترجون! اگر جونت رو دوست داری، هر چی پشتت داری بزار پایین.
شاهرخ پلک زد و از پشت تنه‌ی تنومند درخت سرک کشید. دورتر از او، هفت مرد، پسری جوان که کیسه‌ی بزرگی پشتش گذاشته بود را محاصره کرده بودند. شاهرخ آب دهانش را فرو داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
شاهرخ آب دهانش را فرو داد و دوباره حمله کرد. امیدوار بود فقط تخیلات خودش باشد اما احساس می‌کرد یکی از مردانی که حریفش شده، از همراهانش یک سر و گردن بلندتر است و قیافه‌ی خشن‌تری هم دارد. مرد با شمشیر هلالی شکلش، مکراراً ضربات سنگینی را به شمشیر شاهرخ وارد می‌کرد. با این حال، شاهرخ موفق شد از خودش دفاع کند؛ هر چه نباشد، به عنوان امپراطور آریان، بهترین شمشیرزنان کشور او را تعلیم می‌دادند. شاید این راهزنان همگی بزرگ و خشن به نظر می‌رسیدند اما هرگز تعلیم رسمی ندیده بودند و شمشیرهایشان را بدون فکر و فقط برای ترساندن، بی‌هدف تکان می‌دادند. شاهرخ به راحتی موقعیتی برای حمله پیدا کرد و سر شمشیرش در شانه‌ی مرد فرو رفت. مرد فریاد بلندی کشید و به عقب پرید. همراهانش با شنیدن صدای فریاد او دست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
فصل نهم: مار

فرامرز به مرد جوان و خوش قیافه‌ای که با لبخند عجیب و کشدارش رو به روی او نشسته بود خیره شد. هرگز فکر نمی‌کرد که فرشته‌ی نجاتش یک روز نماینده‌ای برای دیدار با او به کیمین بفرستد. انگشتان دراز مرد جوان به دور فنجان یشمی حلقه شدند تا جرعه‌ای از چایی که میزبانش برایش آماده کرده بود، بنوشد. فرامرز به انگشترهای درشتی که روی انگشتان دراز مرد جوان جا خوش کرده بودند خیره شد. یکی از انگشترها عقیق سرخی داشت، دیگری از جنس طلا بود و روی سطح صاف و مسطحش سر یک گرگ حک شده بود. انگشتری از جنس نقره هم به دست داشت؛ انگشتری که معلوم بود مهر اوست چرا که رد جوهر همچنان پس از پاک کردن روی گل حک شده‌ی انگشتر باقی مانده بود. گلی پرچم‌دار با پنج گلبرگ؛ البته فرامرز نام آن گل را نمی‌دانست. مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
دهان فرامرز از تعجب باز ماند:
- هر دو از قصر رفتن؟! برای چی؟
مانسل به صندلی‌اش تکیه زد و با انگشتان درازش روی میز ضرب گرفت:
- اونش مهم نیست. مهم اینه که می‌خوام شایعاتی راجع به مادر امپراطور پخش کنی. می‌تونی این کار رو بکنی؟
فرامرز ابروانش را بالا برد و سرش را بالا و پایین برد:
- چه شایعاتی؟
مانسل خندید:
- اوه... راستش همه‌ش هم شایعه نیست. بخشی‌ش حقیقته که دروغ ما رو پشت خودش پنهان می‌کنه. "مادر شاهرخ از خدمتکاران کاخ کیسار بوده و کارش حجامی بوده. شاهرخ نه از خاندان کیانه و نه حتی از دیگر خاندان بزرگ آریان. سام فقط اون رو از یک جا آورده و به اسم پسر کیوان، امپراطور کرده".
نفس فرامرز در سینه‌ی پیرش جمع شد:
- اما... اگر این شایعه رو پخش کنیم... .
ابروان مانسل در هم گره خوردند و لبخندش برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
هنگامی که به آخرین روستای آریان نزدیک شدند، فرامرز دستور توقف داد تا مانسل قبل از خروج از آریان کمی استراحت کند. مانسل دهانه‌ی اسبش را کشید و لبخندزنان به فرامرز نزدیک شد:
- خارج از روستا، خونه‌های سوخته‌ی زیادی دیدم. انگار قبل از اینکه یک دهکده‌ی جدید اینجا بسازن، اونجا یک روستا بوده. می‌دونین چرا همه‌ی خونه‌ها سوخته؟
فرامرز سرش را تکان داد:
- نمی‌دونم ولی اگر کنجکاوین، می‌تونم بفهمم.
و رو به یکی از مردانش کرد:
- برو پرس و جو کن و ببین چه اتفاقی برای این روستا افتاده.
مرد فوراً دور شد و پس از ساعتی برگشت:
- قربان!
فرامرز در حالی که گردن اسبش را نوازش می‌کرد، سرش را تکان داد:
- خوب؟ چه اتفاقی افتاده؟
- راهزن‌ها این روستا رو آتیش زدن و همه رو از دم تیغ رد کردن.
ناگهان صدای قهقهه‌ی مانسل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا