- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #71
فصل هشتم: تقلا
مهرآفرین سطل را در چاه انداخت. صدای برخورد سطل با آب، در چاه پیچید و به گوش او رسید. چند لحظه صبر کرد تا سطل پر از آب شود، سپس ریسمان را چسبید تا سطل را بالا بکشد. دستی به کمکش آمد و ریسمان را از او گرفت:
- لازم نیست تو بالا بکشی. این کار یک مرده.
مهرآفرین صورتش را جمع کرد و با دهانی کج شده به ناجیِ ناخواستهاش چشم دوخت:
- مثل اینکه خبر نداری ولی هیچ زنی نیست که نتونه از چاه آب بکشه!
نیاوش گوشهایش را به روی اعتراض مهرآفرین بست و با خوشحالی سطل را برداشت:
- من برات تا خونه میارمش.
مهرآفرین چشمانش را در حدقه چرخاند و ابروانش را بالا انداخت:
- هر طور مایلی.
نیاوش با خوشحالی لبخند زد و شانه به شانهی مهرآفرین راه رفت. گلویش را صاف کرد و با صدای مطمئنی پرسید:
- میگم...
مهرآفرین سطل را در چاه انداخت. صدای برخورد سطل با آب، در چاه پیچید و به گوش او رسید. چند لحظه صبر کرد تا سطل پر از آب شود، سپس ریسمان را چسبید تا سطل را بالا بکشد. دستی به کمکش آمد و ریسمان را از او گرفت:
- لازم نیست تو بالا بکشی. این کار یک مرده.
مهرآفرین صورتش را جمع کرد و با دهانی کج شده به ناجیِ ناخواستهاش چشم دوخت:
- مثل اینکه خبر نداری ولی هیچ زنی نیست که نتونه از چاه آب بکشه!
نیاوش گوشهایش را به روی اعتراض مهرآفرین بست و با خوشحالی سطل را برداشت:
- من برات تا خونه میارمش.
مهرآفرین چشمانش را در حدقه چرخاند و ابروانش را بالا انداخت:
- هر طور مایلی.
نیاوش با خوشحالی لبخند زد و شانه به شانهی مهرآفرین راه رفت. گلویش را صاف کرد و با صدای مطمئنی پرسید:
- میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.