• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیوانه‌های مغرور | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atrian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,409
  • کاربران تگ شده هیچ

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
«ترانه»
با دقت داشتیم به اون چهارتا غول نگاه می‌کردیم که مظفری شروع به معرفی کرد. با دست به پسری که اخم شدیدی روی پیشونیش جا‌خوش کرده بود و چشمای نافذ مشکی و البته گرگ صفتی داشت و ازقضا همون پسری بود که از کیان کتک خورده بود اشاره کرد و گفت:
- ایشون آقای آرشام سعادت، بهترین استاد زیست در ایران هستن.
آرشام گلویی صاف کرد و با ابهت و جذبه‌ای که اولین بار بود این مدلی می‌دیدم پشت میکروفون رفت.
- اول از همه خیلی خوشحال هستم که اینجام و امیدوارم بتونم استاد خوبی براتون باشم.
کیان: چه صدایی داره! توی دعوا به صداش دقت نکرده بودم ولی الان میفهمم که صداش دقیقاً مثل گاو می‌مونه!
آرزو: کیان نه به تعریف کردنت نه به آسفالت کردنت!
با صدای تشویق دانشجو‌ها حواسمون به سمت سکو پرت شد و به مظفری چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«کیان»
انقدر اعصابم متشنج بود که اگر کسی حرفی میزد یا حرکتی انجام می‌داد، بدون انجام کاری دستور پخت حلوا رو برای خانوادش پست می‌کردم! این پسره آرشام بدجور منو یاد اون عوضی می‌نداخت.
همونی که توی سن نوجوانی که دوره‌ی حساسی برای من بود، من رو، قلبم رو بازی داد بعدشم بدون هیچ توجهی رفت! ولی من هنوز پاک بودم هنوز مثل گل لطیف بودم.
بعد از اون موقع تبدیل شدم به دختری که قلبش شده مثل سنگ ولی هنوز میتپه...میتپه برای خانوادش، رفیقاش، از همه مهمتر برادرش که شاید فقط اون و پدرش بودن که با همه‌ی مردا و پسرای اطرافش فرق داشتن و واقعا مرد بودن نه نامرد! همینجوری توی فکر بودم که با ورودش به کلاس بهش خیره شدم.

قیافش، اون چشمای نافذ و مشکی بدجور منو یاد اون آدم پَست زندگیم می‌نداخت. همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
«کیان»
با قیافه‌ای پوکر به آرزو نگاه کردم و گفتم:
- این چشمه‌ی اشک تو خشک نشد؟ من خیلی وقته فراموشش کردم. فقط عصبی شدم و بهم فشار اومد، به خاطر همین بینیم خونریزی کرد!
ترانه: می‌خوای امروز نیای کلاس؟
با تعجب نگاهش کردم و قاطع جواب دادم:
- نیام که فکر کنه خبریه و هنوز عاشق چشم و ابروشم؟ من هیچ حسی به اون آدم ندارم. برام مثل غریبه می‌مونه! بیاین بریم دیر میشه.
با بچه‌ها راه افتادیم سمت کلاس که همون موقع آرشام رو روی صندلی روبه‌روی کلاس دیدم! بدون ذرّه‌ای توجه به سمت کلاس رفتیم که با شنیدن صداش متوقف شدیم:
- ک... خانم صبوری؟
بچه‌ها با نگرانی به من نگاه کردن که اشاره کردم به سمت کلاس بریم. به راهمون ادامه دادیم که این‌بار از روی صندلی بلند شد و دو، سه قدم نزدیک‌تر شد:
- کیان لطفاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
با چشم‌هایی که دیگه آروم نبود و میشد حس‌های مختلفی رو ازشون فهمید نگاهم کرد و با یک قدم بزرگ فاصله‌ی بینمون رو به صفر رسوند. اصلاً از این نزدیکی خوشم نیومد و یک قدم به عقب رفتم، با دیدن دوری من از خودش کلافه نگاهم کرد و به حرف اومد:
- کیان! مجبور بودم که برم؛ به‌جون خودت که می‌خوامت مجبور بودم.
پوزخند عمیقی صورتم رو پوشوند و کم کم تبدیل به خنده شد! مجبور؟ چی توی اون موقعیت مهم‌تر از من و احساسات نوجوانانم بود که حالا میگه مجبور بودم؟
- جنابِ استاد من اون موقع فقط نوزده سالم بود، می‌فهمی؟ آره؟ می‌فهمی چه بلایی سرم آوردی؟
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- می‌فهمی؟
با نگرانی نزدیکم شد تا بدن لرزونم رو در آغوش بگیره که فاصلم رو باهاش بیشتر کردم و با صدای کنترل شده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
«باران»
با بچه‌ها پشتِ دیوار پنهان شده بودیم تا اگر چیزی شد حمله کنیم سمتِ آرشام. فاصلمون باهاشون کم بود واسه همین تقریباً صداشون واضح بود؛ با شنیدنِ اسم «کیانوش» متعجب برگشتم سمتِ بچه‌ها که دیدم اونا هم با چشم‌های گِرد شده دارن منو نگاه می‌کنن.
آرزو:
- کیانوش؟ ازدواج؟ نامزدی؟ یا ابلفضل!
با صدای متعجبی گفتم:
- مگه کیانوش داداشش نیست؟ چی داره بلغور می‌کنه؟
ترانه که انگاری متوجه قصدِ کیان شده بود با غرور زمزمه کرد:
- این دختر کارش درسته! اصلاً نایس واقعاً!
من و آرزو که تا اون موقع داشتیم با گیجی و تعجب نگاهش میکردیم با هم گفتیم:
- ها؟
ترانه:
- بابا شُل مغز‌ها! کیان قصدش اینه که آرشام رو از خودش دور کنه و یه جورایی بهش بفهمونه که دیگه دوسش نداره و فراموشش کرده، همین!
اوه! برگام! عجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
فقط داشتم دعا میکردم که یه وقت کیانوش رو آرشام ندیده باشه همین! ولی با دیدن رگِ گردن وَرَم کردش فهمیدم الان بدجور خر تو خر میشه.
سقلمه‌ای به کیان زدم که با چشم‌های نگران نگاهم کرد، دلم کباب شد برای صورتِ رنگ پریدش.
- میگم کیان! آرشام کیانوش رو دیده؟
کیان:
- نه، یعنی من چیزی نشونش ندادم توی اون مدّتی که باهم بودیم
نامحسوس خودم رو به کیانوش رسوندم که با دیدن دستای سفید شدش که به خاطر مشت کردنشون بود توی دلم ماشین لباسشویی روشن کردن!
- کیانوش!
انگار داشت به آهوی ماده نگاه می‌کرد! خوبه حالا درو داف نیست. نیشگونه ریزی از بازوی عضله‌ایش گرفتم ولی انگار نازش کردم! مرتیکه الدَنگ.
- هوی باتوام انتر!
کیانوش:
- چته؟ بنال زود باش
این چی زِر زد الان؟ بنال؟ با صدایی که سعی داشتم آروم نگه دارم کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
«کیان»
اولین باری بود که کیانوش رو انقدر عصبی می‌دیدم. کیانوش زیاد اهل دعوا و کتک کاری نبود البته تا زمانی که از خط قرمزهاش رد نشی! خب اینم یه جور اخلاق ورزشکاری بود دیگه! به آرشام نگاه کردم که دیدم با نفرت چشم دوخته به کیانوشه بدبخت؛ اگر می‌فهمید داداشمه چی؟ حوصله دردسرِ جدید و مرور خاطرات رو نداشتم پس باید این نسبت صوری رو ادامه می‌دادم!
کیانوش اومد سمت ما و با صدایی که خش‌دار شده بود لب زد:
- برین سوار ماشین بشین سریع!
هیچی دیگه، همین رو کم داشتم! سعی کردم آروم باشم و با آرامش قضیه رو حل کنم
- کیانوش چته الان؟ ماشین دارم من اخه عزیزم! تو برو ما هم پشت سرت میایم.
خداروشکر بحث نکرد و با سرش حرفم رو قبول کرد و به سمت ماشینش رفت.
آرشام با زدن یه پوزخند که اگر گذشته بود ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
با نزدیک شدن به رستوران همیشگی سرعتم رو کم کردم و به سمتِ پارکینگ رفتم. نگهبان با دیدنِ من با خوشحالی دستی تکان داد و من شیشه‌ی ماشین رو پایین دادم و با خوش‌رویی احوال‌پرسی کردم:
- سلام عمو رجب، خوبی؟
دستش رو به نشونه‌ی احترام روی سینه‌اش قرار داد و کمی خم شد تا بتونه هر چهار نفرمون رو ببینه و با همون صدای گرمِ همیشگی‌اش لب زد:
- سلام دخترم، شُکرِ خدا هنوز زنده‌ایم.
ترانه سرشو از لای دوتا صندلی آورد جلو و با چاپلوسی گفت:
- عمو بزنم به تخته روز به روز داری خوشگل‌تر میشی‌ها!
پیرمرده بیچاره از خجالت سرخ شد و لبخندی شرمگین زد و با گفتنِ سلامت باشید، ما رو به سمتِ جایِ پارک همیشگی برد. همون موقع ماشینِ کیانوش هم کنارمون ترمز زد و از ماشین پیاده شد و با عمو رجب به گرمی احوال‌پرسی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سری تکان دادم و ذهنم رفت به اون روزه نحسِ زندگیم!
«گذشته»
دقیقاً یک هفته از خواستگاری اومدنِ آرشام میگذره و من حس می‌کنم خوشبخت‌ترین دختر، روی این کره‌ی خاکی‌ام! ولی چون من سنم کم بود بابا مخالفت کرد، البته حق داشت چون من تازه داشت بیست سالم میشد و آرشام بیست و شش سالش بود! قرار شد فعلا نشون کرده باشیم تا زمانی که بابا رضایت بده، که خب شاید تا سه سال این رضایت طول می‌کشید! ولی خوشحال بودم چون آرشام و خانوادش با این موضوع موافقت کرده بودن.
همینجوری روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم به آینده فکر می‌کردم که با زنگ خوردن گوشیم نیم خیز شدم و از روی میز برداشتمش. با دیدن اسمِ آرشام لبخندی روی لبم نقاشی شد! آیکونِ سبز رنگ رو کشیدم و گوشی رو کناره گوشم قرار دادم:
- الو، کیان؟
با شنیدنِ صداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
23
پسندها
268
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ایستاد و من دستم مشت شد! حس می‌کردم ناخن‌هام داره گوشتِ دستم رو زخم می‌کنه. بدون هیچ رحمی دستم رو بالا آوردم و مشتم رو روی گونش فرود آوردم و با بغض لب زدم:
- به این میگن هوک! یادته مربی؟ خودت بهم یاد دادی!
چیزی نگفت حتّی آخ هم از دهنش بیرون نیومد! چشماش خیس شده بود؟ نه! همین الان گفت منو نمی‌خواد. دوباره دستم مشت شد، بالا اومد و این‌بار زیره فکش پرتاب شد و سرش به سمتِ بالا رفت و من با نفرت لب زدم:
- به این هم میگن آپِرکات! همیشه میگفتی قدرتم توی مشت زدن خیلی بالاست! بهم گفتی هرکسی اذّیتم کرد با دوتا مشت حسابِ کار دستش میاد مربی!
نگاهی به دهنِ خونیش کردم و اشک‌هام روی گونم سُر خورد! چرا دفاع نکرد از خودش؟ چرا دست‌هام رو نگرفت؟ چرا توضیح نداد؟ نگاهِ آخر رو بهش انداختم و برگشتم و بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا