نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دیوانه‌های مغرور | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atrian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 1,070
  • کاربران تگ شده هیچ

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
«ترانه»
با دقت داشتیم به اون چهارتا غول نگاه می‌کردیم که مظفری شروع به معرفی کرد. با دست به پسری که اخم شدیدی روی پیشونیش جا‌خوش کرده بود و چشمای نافذ مشکی و البته گرگ صفتی داشت و ازقضا همون پسری بود که از کیان کتک خورده بود اشاره کرد و گفت:
- ایشون آقای آرشام سعادت، بهترین استاد زیست در ایران هستن.
آرشام گلویی صاف کرد و با ابهت و جذبه‌ای که اولین بار بود این مدلی می‌دیدم پشت میکروفون رفت.
- اول از همه خیلی خوشحال هستم که اینجام و امیدوارم بتونم استاد خوبی براتون باشم.
کیان: چه صدایی داره! توی دعوا به صداش دقت نکرده بودم ولی الان میفهمم که صداش دقیقاً مثل گاو می‌مونه!
آرزو: کیان نه به تعریف کردنت نه به آسفالت کردنت!
با صدای تشویق دانشجو‌ها حواسمون به سمت سکو پرت شد و به مظفری چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #12
«کیان»
انقدر اعصابم متشنج بود که اگر کسی حرفی میزد یا حرکتی انجام می‌داد، بدون انجام کاری دستور پخت حلوا رو برای خانوادش پست می‌کردم! این پسره آرشام بدجور منو یاد اون عوضی می‌نداخت.
همونی که توی سن نوجوانی که دوره‌ی حساسی برای من بود، من رو، قلبم رو بازی داد بعدشم بدون هیچ توجهی رفت! ولی من هنوز پاک بودم هنوز مثل گل لطیف بودم.
بعد از اون موقع تبدیل شدم به دختری که قلبش شده مثل سنگ ولی هنوز میتپه...میتپه برای خانوادش، رفیقاش، از همه مهمتر برادرش که شاید فقط اون و پدرش بودن که با همه‌ی مردا و پسرای اطرافش فرق داشتن و واقعا مرد بودن نه نامرد! همینجوری توی فکر بودم که با ورودش به کلاس بهش خیره شدم.

قیافش، اون چشمای نافذ و مشکی بدجور منو یاد اون آدم پَست زندگیم می‌نداخت. همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
«کیان»
با قیافه‌ای پوکر به آرزو نگاه کردم و گفتم:
- این چشمه‌ی اشک تو خشک نشد؟ من خیلی وقته فراموشش کردم. فقط عصبی شدم و بهم فشار اومد، به خاطر همین بینیم خونریزی کرد!
ترانه: می‌خوای امروز نیای کلاس؟
با تعجب نگاهش کردم و قاطع جواب دادم:
- نیام که فکر کنه خبریه و هنوز عاشق چشم و ابروشم؟ من هیچ حسی به اون آدم ندارم. برام مثل غریبه می‌مونه! بیاین بریم دیر میشه.
با بچه‌ها راه افتادیم سمت کلاس که همون موقع آرشام رو روی صندلی روبه‌روی کلاس دیدم! بدون ذرّه‌ای توجه به سمت کلاس رفتیم که با شنیدن صداش متوقف شدیم:
- ک... خانم صبوری؟
بچه‌ها با نگرانی به من نگاه کردن که اشاره کردم به سمت کلاس بریم. به راهمون ادامه دادیم که این‌بار از روی صندلی بلند شد و دو، سه قدم نزدیک‌تر شد:
- کیان لطفاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #14
با چشم‌هایی که دیگه آروم نبود و میشد حس‌های مختلفی رو ازشون فهمید نگاهم کرد و با یک قدم بزرگ فاصله‌ی بینمون رو به صفر رسوند. اصلاً از این نزدیکی خوشم نیومد و یک قدم به عقب رفتم، با دیدن دوری من از خودش کلافه نگاهم کرد و به حرف اومد:
- کیان! مجبور بودم که برم؛ به‌جون خودت که می‌خوامت مجبور بودم.
پوزخند عمیقی صورتم رو پوشوند و کم کم تبدیل به خنده شد! مجبور؟ چی توی اون موقعیت مهم‌تر از من و احساسات نوجوانانم بود که حالا میگه مجبور بودم؟
- جنابِ استاد من اون موقع فقط هجده سالم بود، می‌فهمی؟ آره؟ می‌فهمی چه بلایی سرم آوردی؟
نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- می‌فهمی؟
با نگرانی نزدیکم شد تا بدن لرزونم رو در آغوش بگیره که فاصلم رو باهاش بیشتر کردم و با صدای کنترل شده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

atrian

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
14
پسندها
162
امتیازها
483
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
«باران»
با بچه‌ها پشتِ دیوار پنهان شده بودیم تا اگر چیزی شد حمله کنیم سمتِ آرشام. فاصلمون باهاشون کم بود واسه همین تقریباً صداشون واضح بود؛ با شنیدنِ اسم «کیانوش» متعجب برگشتم سمتِ بچه‌ها که دیدم اونا هم با چشم‌های گِرد شده دارن منو نگاه می‌کنن.
آرزو:
- کیانوش؟ ازدواج؟ نامزدی؟ یا ابلفضل!
با صدای متعجبی گفتم:
- مگه کیانوش داداشش نیست؟ چی داره بلغور می‌کنه؟
ترانه که انگاری متوجه قصدِ کیان شده بود با غرور زمزمه کرد:
- این دختر کارش درسته! اصلاً نایس واقعاً!
من و آرزو که تا اون موقع داشتیم با گیجی و تعجب نگاهش میکردیم با هم گفتیم:
- ها؟
ترانه:
- بابا شُل مغز‌ها! کیان قصدش اینه که آرشام رو از خودش دور کنه و یه جورایی بهش بفهمونه که دیگه دوسش نداره و فراموشش کرده، همین!
اوه! برگام! عجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : atrian
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا