هیچ کس اسم این رمان رو نمیدونهفکر میکنم اسم دختر داستان بهار هست،پدربهار یک روز عصبانی میشه و پشت ماشین میشینه تا عصبانیتش رو بر روی پدال ماشین خالی کنه میزنه پدر یه پسره رو میکشه، پسره هم میگه باید قصاص بشی،دختره اجازه نمیده و پسره میگه اگر میخوای بابات قصاص نشه باید باهام ازدواج کنی و بالاخره ازدواج میکنن و از قضا همین دختره ای که پسره تو دبیرستان عاشقش شده بوده شده دختر قاتل بابای پسره بعد اینا باهم ازدواج میکنن و صاحب دو تا بچه میشن