نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان په ژاره | میم.ز کاربر انجمن یک رمان

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #101
جعبه‌ی درون دستش بیش از اندازه سنگین بود و برای همین، دو دستی آن‌را گرفته بود. در دل دعا می‌کرد که ای کاش نگهبان، نگاهی به بیرون می‌انداخت و جعبه را از دست او می‌گرفت. ناگهان سایه‌ی کسی را کنارش دید و ثانیه‌ای بعد، جعبه از دست او گرفته شد.
کمند سرش را به راست چرخاند و اسحاق را دید که کنار او با لبخند ایستاده بود. بند افتاده‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- سلام.
اسحاق نگاهی به چشم‌های کمند انداخت و گفت:
- سلام، چرا از راننده نخواستین که جعبه رو بیاره پایین؟
کمند دم عمیقی گرفت. بوی محو ادکلنی که به مشامش خورد، لبخند بر لبش نشاند. این مرد، همه‌چیزش با بقیه فرق می‌کرد، البته بقیه شامل بنیامین میشد!
- دوست ندارم کسی، کاری که من باید انجام بدم رو انجام بده، الان هم این جعبه دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #102
سرش را به طرفین تکان داد و سپس، مسیر باقی‌مانده تا درب پرورشگاه را طی کرد. در چارچوب در ایستاد و محو تصویر روبه‌رویش شد. بچه‌ها به دور اسحاق حلقه زده بودند و لبخند، بر روی لب‌ همه‌ی آن‌ها، دیده میشد.
- سلام، خوش اومدید!
با شنیدن صدای نگهبان، کمند دل از تصویر روبه‌رویش کَند و به سمت نگهبان چرخید. جواب سلام او را با خوش‌رویی داد و بعد، به سمت اسحاق گام برداشت. بچه‌ها با دیدن او، از اسحاق فاصله گرفتند و حال کمند، دقیقا دوشادوش اسحاق ایستاده بود.
جعبه‌ به دست نگهبان سپرده شد و بچه‌ها، برای کشف این‌که درون آن چه نهفته است، به دنبال او راهی ساختمان اصلی شدند.
کمند از این‌که با اسحاق، در محوطه تنها مانده بود، احساس معذب بودن به او دست داد. دست‌هایش را در هم قلاب کرد و نگاهش به اطراف سوق داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #103
بعد از اتمام حرفش، دستش را به زیر چانه‌ی گرد پسر گذاشت و سرش را بالا آورد.
- نمی‌خوای بری؟
- نه، چون نمی‌فهمم چی میگن، چرا می‌خندن و این اذیتم می‌کنه!
کمند دم عمیقی گرفت. به خوبی غم نشسته در چشم‌های امیر را درک می‌کرد. آب دهانش را فرو فرستاد و ادامه داد:
- چون می‌خندن، تو اذیت میشی؟
- چون نمی‌دونم به چی می‌خندن، اذیتم میشم!
بعد از اتمام حرفش، دستش را بر روی ساعدِ کمند گذاشت و چانه‌اش را از حصار انگشت‌های او آزاد کرد. کتابش را به دست گرفت و به سمت ساختمان رفت.
کمند دست‌هایش را به نیمکت رساند تا از افتادنش جلوگیری کند. پاهایش سست شده بود و هیچ انرژی برای مخفی کردن حالش، در درونش احساس نمی‌کرد.
- حالت خوبه؟
پلک‌هایش را بست و به این وضعیتی که در دامش افتاده بود، لعنت فرستاد. چرا باید اسحاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #104
- مهم نیست!
کمند آب دهانش را فرو فرستاد. نمی‌دانست چه بگوید، اگر نغمه اینجا بود حتما می‌گفت این مرد، قصد دزدیدن کمند و فروختن کلیه‌هایش را دارد!
در دل، لعنتی به تفکرات نغمه فرستاد و دم عمیقی گرفت‌. سکوت بین‌شان طولانی‌تر از حد انتظار شده بود. اسحاق در دوراهی گیر کرده و کمند، خودش را مشغول دیدن محوطه کرده بود. با شنیدن صدای پا، اسحاق از روی نیمکت برخاست و ثانیه‌ای بعد، با یک مرد میان‌سال شروع به احوال‌پرسی کرد.
کمند، به تبعیت از او دل از دیدن محوطه کَند و برخاست. ظاهرا مرد با اسحاق آشنایی دیرنه‌ای داشت، چرا که به مدت چند دقیقه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و کمند، با دست‌هایی گره خورده مشغول دیدن این صحنه بود.
بالاخره اسحاق، دل از آغوش مرد کَند و دستش را بر شانه‌ی او گذاشت، سپس به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #105
تابلو را دقیقا جلوی در، جایی بین دو راه پله که به طبقه‌های بالا می‌رسید قرار داده بودند. صدای بچه‌ها از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسید و در این پایین، جز چند گلدان، تابلوی کمند و یک در که تابلوی بالای آن نشان می‌داد که متعلق به مدیریت است، وجود نداشت.
- جای خوبی نصب شده؟
اسحاق پشت سر کمند ایستاد و چون، یک سر و گردن از او بلندتر بود، از بالای سر کمند می‌توانست تابلو را ببیند.
کمند از این نزدیکی، تپش قلب گرفت و حین این‌که در دل به پاهایش می‌گفت کمی به سمت جلو بروند، لب زد:
- آره، خوبه!
با تمام توانی که برایش باقی مانده بود، کمی به سمت جلو رفت و سپس گفت:
- اون پسره، امیر؛ می‌دونین کجاست؟
- به احتمال زیاد توی کتاب‌خونه، می‌خوای ببینیش؟
کمند بر روی پاشنه‌ی پا چرخید. دلش که می‌خواست؛ اما اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #106
با ایستادن ماشین جلوی پایش، دم عمیقی گرفت و بعد از گشودن درب، بر روی صندلی عقب نشست. دلش می‌خواست الان بر روی تختش دراز می‌کشید، دستمال زرد رنگی که اسحاق به او داده بود را زیر بینی‌اش می‌گرفت و حین این‌که بوی آن را به مشام می‌کشید، به اتفاقات امروز فکر می‌کرد؛ اما حال می‌بایست به خرید برود و کاری که پدرش گفته بود را انجام دهد.
صدای رادیوی ماشین، بر اعصابش خط می‌انداخت برای همین، هندزفری‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد و بعد از متصل کردن آن به گوشی، آهنگ مورد علاقه‌اش را پخش کرد. صدای چاووشی در سرش پیچید و مثل همیشه، وجودش را سرشار از آرامش کرد.
سرش را به شیشه تکیه داد و نگاهش را به خیابان دوخت. امسال، هر آن‌چه را که انتظار نداشت، تجربه کرد؛ از دل بستن اشتباهی، تا شاغل شدن و حتی فوت مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #107
سپس لبخندی به نشانه‌ی پیروزی بر روی لب نشاند و از کنار بنیامین گذشت. صدای نفس‌های عمیق و عصبانی او به گوش کمند رسید و لبخند نشسته بر روی لبش را عمیق‌تر کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و بعد از برداشتن رب گوجه و مایع دست‌شویی، به سمت صندوق رفت تا خریدهایش را حساب کند. حین این که کارت بانکی‌اش را به سمت صندوق‌دار می‌گرفت، نگاهش را به اطراف چرخاند تا بنیامین را پیدا کند، از این که مجدد او به سمتش بیاید می‌ترسید چرا که همه‌ی اندوخته‌ی شجاعتش را دقایقی پیش خرج کرده بود.
- بفرمایید.
صورت حساب خریدش را از فروشنده که لبخند مهربانی بر روی لب‌های رژ خورده‌اش نشانده بود، گرفت. پلاستیک خریدش را برداشت و با گام‌های بلند از فروشگاه بیرون آمد. چون که مسیر زیادی تا خانه باقی نمانده بود، تصمیم گرفت که پیاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #108
نغمه سوت کش‌داری زد و با خنده گفت:
- دیدی گفتم؟
کمند دستش را بر روی قلبش گذاشت و دم عمیقی گرفت. یعنی به همین سادگی عاشق شده بود؟
- خب چه کار کنم؟
- چی رو چه کار کنی؟
لب‌هایش را غنچه کرد و به راهش ادامه داد.
- این‌که گلوم پیشش گیر کرده!
- هیچی، صبر کن ببین گذر زمان چی تو دست و بالش داره.
کمند متفکرانه سرش را تکان داد و با دیدن درب خانه، از نغمه خداحافظی کرد و به او قول داد که از این به بعد، گزارش لحظه به لحظه برخوردش با اسحاق را به او بدهد. هرچند که فرصت نشد ماجرای مجدد دیدن بنیامین را برای او تعریف کند؛ اما همین که توانسته بود درمورد احساسش نسبت به اسحاق مطمئن شود، خودش برای او یک برگ برنده بود!
***
از آخرین شاگردش خداحافظی کرد و بعد از جمع کردن وسایل و خاموش کردن لامپ کلاس، به سمت حکیمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #109
کمند دست‌هایش را در هم قلاب و سپس آب دهانش را فرو فرستاد. هم استرس داشت و هم خوشحال بود. با نزدیک شدن اسحاق، باقی مانده‌ی فاصله را کمند طی کرد تا به او رسید؛ حال فاصله‌ی بین‌شان، تنها سه قدم بود.
- سلام.
کمند لبخند محوی بر لب نشاند و حین این که سعی می‌کرد، لرزش نشسته در صدایش را کنترل کند، گفت:
- سلام.
اسحاق دستی به پشت گردنش کشید و لب زد:
- بد موقع که مزاحم نشدم؟
- نه.
کمند ثانیه شماری می‌کرد تا هرچه زودتر، بفهمد که او چه می‌خواهد بگوید؛ اما گویا اسحاق برای گفتن حرفش همچنان دو دل بود.
- نمی‌دونم چه جوری بگم!
کمند تای ابرویش را بالا پراند و گفت:
- چیو؟
- این‌که دوستت دارم!
چشم‌های کمند درشت و قلبش از تپش ایستاد! با بهت قدمی به عقب گذاشت و زمزمه کرد:
- بله؟
اسحاق به آرامی سرش را بالا آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

Maedeh.z

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
224
پسندها
730
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #110
حین این‌که اسحاق، مشغول سفارش دادن بود کمند، گوشی‌اش را به دست گرفت و به پدرش پیام داد که امروز کمی دیرتر به خانه می‌آید. بعد از این که از ارسال شدن پیام مطمئن شد، گوشی‌اش را بر روی میز گذاشت و به اسحاق چشم دوخت. نمی‌دانست که او می‌بایست صحبت را شروع کند یا باید صبر کند تا او لب بگشاید؟ در دل دعا کرد که کاش نغمه این‌جا بود و می‌توانست به او کمک کند؛ اما این محال‌ترین آرزویِ ممکن بود.
- خب می‌تونم شروع کنم؟
کمند که هنوز در لحظات خوش شنیدن آن جمله سپری می‌کرد و استرسی بی‌دلیل، دامن گیرش شده بود تنها سرش را تکان داد و اسحاق، بعد از تکیه دادن به پشتی صندلی، در چشم‌های کمند زل زد و گفت:
- نمی‌خوام طومار بگم که آره، از فلان روز مهرت به دلم نشست و این حرف‌ها، چون اون دو‌کلمه‌ گویای همه چیز برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا