- ارسالیها
- 224
- پسندها
- 730
- امتیازها
- 4,013
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #101
جعبهی درون دستش بیش از اندازه سنگین بود و برای همین، دو دستی آنرا گرفته بود. در دل دعا میکرد که ای کاش نگهبان، نگاهی به بیرون میانداخت و جعبه را از دست او میگرفت. ناگهان سایهی کسی را کنارش دید و ثانیهای بعد، جعبه از دست او گرفته شد.
کمند سرش را به راست چرخاند و اسحاق را دید که کنار او با لبخند ایستاده بود. بند افتادهی کیفش را بر روی شانهاش مرتب کرد و گفت:
- سلام.
اسحاق نگاهی به چشمهای کمند انداخت و گفت:
- سلام، چرا از راننده نخواستین که جعبه رو بیاره پایین؟
کمند دم عمیقی گرفت. بوی محو ادکلنی که به مشامش خورد، لبخند بر لبش نشاند. این مرد، همهچیزش با بقیه فرق میکرد، البته بقیه شامل بنیامین میشد!
- دوست ندارم کسی، کاری که من باید انجام بدم رو انجام بده، الان هم این جعبه دست...
کمند سرش را به راست چرخاند و اسحاق را دید که کنار او با لبخند ایستاده بود. بند افتادهی کیفش را بر روی شانهاش مرتب کرد و گفت:
- سلام.
اسحاق نگاهی به چشمهای کمند انداخت و گفت:
- سلام، چرا از راننده نخواستین که جعبه رو بیاره پایین؟
کمند دم عمیقی گرفت. بوی محو ادکلنی که به مشامش خورد، لبخند بر لبش نشاند. این مرد، همهچیزش با بقیه فرق میکرد، البته بقیه شامل بنیامین میشد!
- دوست ندارم کسی، کاری که من باید انجام بدم رو انجام بده، الان هم این جعبه دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.