چه سخت است سوز دل
این شاعر دل سوخته.
درد دلش باشد چون
آوازی ناخوانده
گوهر اشک در چشمانش
حلقه زد ای خدا
تورا به خودت سوگند که
جانش در آتش است بیا
خدایا بیا و تنها پناه
قلبش تو باش
که سوز گریه بیصدایش
دل کوه و کویر لرزانده
اشک پاکش شد آتش جانش
ای خدا بیا و باش یارش
ای خدا بیا که قلبش بیتو
شده طوفانی درمانده
ز اشک شد دریاچهای از غم
زیر پایش ولی او مانده
یزددان نورش رسان که شکسته دلش
در غروب و تاریکیها مانده
پس از مرگ تابوت مرا مجالی نیست
برای تدفینم تنها آغوش تو کافیست
هر آن گه که تابوت کرد جسمم را سرای
نیک دان که مرا بیتو آرَمگاهی نیست
مپندار که گر مباشی آرامیده ام از جبر که
گر یک دم نباشی در دم هر ثانیه مرگی است
شاید نفس کشم بی تو من روز و شب
لیک تو دان بر من هر نفس جز خفگی نیست
گر رسد وقت روزی که شود تابوتم آن سرا
نیارآمم مگر دست تو رهرو آن تابوت نیست
دلم رویا میخواهد
رویایی به طول یک ابدیت
به بلندای یک جاده
رویایی به زلالی برف
خوشه ای آرامش میخواهم
میان ابری از خیال
نوازشی از جنس دست خورشید و باران را میخواهم
ترانهای مثل نغمهی بلبل و سوختن شمع
رهایی را همچون باد میخواهم
من از این دنیا چیزی نمیخواهم
فقط آرامش میخواهم