• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آسمان چشم او | Havva کاربر انجمن یک رمان

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
پشت در ایستاده و از بین کلید‌هایی که به جا سوئیچی آویزان بود کلید خانه را بیرون می‌کشید که در چوبی به یکباره باز شد.
کیان پریشان بازواش را گرفت و گفت:
- کجا بودی فرشته؟ به صد جا زنگ زدم!
فرشته عقب کشید و همانطور که از کنارش می‌گذشت گفت:
- همین اطراف بودم.
کیان در را بست. چند لحظه‌ای همان جا ایستاد و چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
فرشته شالش را با حرص از روی سرش برداشت و روی کاناپه انداخت و گفت:
- ببین چطور دیوونه شدم که با این لباس‌ها رفتم بیرون.
دست به کمر به سمت کیان برگشت که نزدیکش می‌شد.
کیان سرش را تکان داد و گفت:
- درستش می‌کنم.
فرشته عصبی خندید و انگشت‌هایش را کنار شقیقه قرار داد و با چشم‌های بسته گفت:
- انقدر اینو تکرار نکن.
- کجا رفته بودی؟ چیزی خوردی؟
فرشته دوباره دست به کمر شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
- باشه فریماه متوجه شدم...مراقب خودتون باش خداحافظ.
تلفن را سر جایش گذاشت و بلند شد. کیان هم تماسش به پایان رسیده و حالا روی کاناپه نشسته و عصبی پایش را تکان می‌داد.
فرشته همانطور که پوزخندی روی لب‌هایش داشت به آن طرف رفت تا کیفش را بردارد و به اتاق برود.
- فرشته بشین یه لحظه.
فرشته که خم شده بود تا کیفش را بردارد در همان حالت گفت:
- نمی‌تونم بشینم.
کیان کمی بلند تر گفت:
- فرشته می‌خوام حرف بزنم بشین.
فرشته با حرص نشست و گفت:
- بگو.
کیان دست‌هایش رو در هم قلاب کرد و به زمین نگاه می‌کرد.
- چی گفت محمدی؟ بگو دیگه.
- قرار شد به اون دختره پول بدیم و اونم حرفاش رو پس بگیره...
با خنده‌ی فرشته حرفش را خورد او را نگاه کرد. فرشته سرش را تکان داد و گفت:
- خب؟
- من با محمدی میرم تا ببینمش و چک رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
جواب داد:
- بله؟
صدای نازک دختر جوانی بلند شد:
- سلام فرشته جون.
فرشته به ابرو‌هایش گره‌ای داد و گفت:
- سلام...شما؟
- سحرم!
با گیجی گفت:
- نمی‌شناسم.
بلند خندید و گفت:
- دوست دختر همسرتم!
فرشته جا خورده از جا بلند شد. از حرص و استرس یکباره تمام تنش داغ شد. چقدر وقیحانه آن کلمه را به زبان آورده بود.
- خانم سروری؟!
آب دهانش را قورت داد و با تلخی گفت:
- دوست دختر؟ چطور به خودت جرات دادی همچین کلمه‌ای رو بگی؟
- همونطور که به خودم جرأت دادم چند ماه با یه بازیگر متأهل باشم.
فرشته از عصبانیت خنده‌اش گرفته بود. چنین چیزی چطور امکان داشت؟ کیان که انکار کرده بود؟
- فقط زنگ زدم که بگم درسته من چند ماه باهاش در ارتباط بودم تو مهمونی، دورهمی و اینا ولی خب اون رابطه‌ای که تو فکر می‌کنی فقط یکبار اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
برای لحظه‌ای گوشی را برداشت و شماره‌ی محمدعلی را گرفت، اسپیکر را زد و آن را روی پایش گذاشت.
راهنما زد و وارد خیابان اصلی شد.
صدای گرفته محمدعلی بلند شد:
- بله؟
- فهمیدی این دختره فقط می‌خواست باج بگیره؟
- آره.
- ولی من نفهمیدم چرا از تو پول خواست؟ محمدعلی یه چیزی رو به من نمی‌گی. آرش هم که خودش یه پولی داده به دختره که اسم اون رو از تو خبر‌ها خط بزنه. چرا؟ اصلاً چرا اسم اونو آورد مگه با آرش هم بوده؟
- از صبح دارم با آیدا جر و بحث می‌کنم، شب بیا حرف بزنیم...آیدا؟! کجا؟
محمدعلی حالا مخاطب‌اش آیدا بود. کیان گوشی را برداشت و نزدیک دهانش نگه داشت و گفت:
- محمدعلی؟
- آیدا اصلاً فکر نکن بزارم آیلین رو ببری... اصلاً خودتم حق نداری بری.
پوفی کشید و تماس را قطع کرد.
خوب دردسری برای خودشان درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
به طرفش رفت و آروم، اما نگران پرسید:
- فرشته جانم خوبی؟
فرشته بینی‌اش را بالا و آرام خود را بالا کشید و نشست. با حرص دستی به سر و صورتش کشید تا خیسی زیر چشم‌هایش را پاک کند.
کیان کنارش نشست و دستش را دراز کرد تا او را در آغوش بگیرد که فرشته ناگهان از جا بلند شد و کنایه زد:
- درست شد؟
کیان پاسخی نداد و همانطور نگران نگاهش می‌کرد. فرشته برای لحظه‌ای پشتش را به او کرد و نفس عمیقی کشید.
به طرفش برگشت و با صدای گرفته‌ای که سعی داشت بلندش کند، گفت:
- درست نشد کیان! می‌دونی چرا؟ چون دروغ گفتی، دروغ گفتی!
کیان از جا بلند شد، قلبش به سینه‌اش می‌کوبید. مثل اینکه فرشته فهمیده بود.
فرشته دستش را روی هوا بلند و گفت:
- به من زنگ همه چی رو گفت.
بعد برگشت و به سمت اتاق می‌رفت که کیان گفت:
- قضیه اونطوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
مشغول درست کردن اسپرسو بود که قبل از صدای محمدعلی، صدای بچه‌ای را شنید. فنجان را همان‌جا رها کرد و با اخم به طرف پذیرایی برگشت که آیلین را دید، دختر محمدعلی.
محمدعلی را با دیدن و سلامی کرد.
- سلام. آیدا هم هست؟
محمدعلی، آیلین را که عروسک به دست کنارش ایستاده و پستونک در دهانش بود را بغل کرد و گفت:
- نه.
به سمت آشپزخانه آمدند و پشت میز نشستند. کیان که خودش حدس می‌زد چخبر باشد، چیز دیگری نگفت. فنجان‌ها را برداشت و یکی مقابل او و یکی مقابل خودش گذاشت.
آیلین با حالی خسته و کسل به اطراف نگاه می‌کرد. کیان از داخل یکی از کابینت‌ها آبنباتی برداشت و با لبخند به طرفش گرفت.
آیلین آبنبات را گرفت‌ و همانطور در دستش نگه داشت.
- چرا آیلین رو آوردی؟
محمد‌علی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- آیدا رفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
- درد! کدوم جهنمی هستی که پیام‌ها رو می‌خونی جواب نمیدی؟ اون نفهم هم پیش توعه؟ گوشیش رو چرا جواب نمیده؟
کیان کلافه پیشانی‌اش را خاراند و روی صندلی نشست و گفت:
- خب چخبرته؟ چیشده؟
- حواست هست شب اکران فیلمه؟
کیان که یادش رفته بود، چشم‌هایش را روی هم گذاشت و لعنتی گفت. الان حوصله‌ی این را نداشت‌ و از همه مهم‌تر فرشته را چطور پیدا ‌می‌کرد تا شب؟
محمدعلی با اخم سرش را به معنای چیشده تکان داد که کیان چیزی نگفت.
آرش از آنطرف خط کشیده گفت:
- الو!
گوشی را روی اسپیکر گذاشت و گفت:
- صدات رو اسپیکره فحش ندیا.
آرش که حدس زده بود محمدعلی آنجا باشد گفت:
- سلام، میگم علی نگاهی به گوشیت بندازی بد نیست، زنگ زدم به آیدا اول که حسابی از خجالتت دراومد، بعد گفت شاید پیش این نره خری.
- نگفتم فحش نده، آیلین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- نه کجا بیام؟ من آهنگسازم خیلی مهم نیست باشم یا نه.
کیان سرش را تکان و به صندلی تکیه داد. کم‌کم صدای آیلین بلند شد، خوابش می‌آمد و گرسنه بود.
- جانم؟ بَه بَه می‌خوای؟
آیلین همانطور که چشم‌هایش را می‌مالید سرش را تکان داد.
محمدعلی به کیان نگاه کرد قبل از اینکه چیزی بگوید، کیان گفت:
- همه چی می‌تونه بخوره؟
- آره.
کیان از جا بلند شد تا غذایی که از دیشب سفارش داده و مونده بود را گرم کند.
آیلین دیگر گریه می‌کرد. محمدعلی او را روی میز نشاند. پستونک که روی زمین افتاد را برداشت و گفت:
- الان غذا می‌خوریم و می‌خوابیم، باشه؟
بعد گوشی‌اش را درآورد تا بچه را سرگرم کند. آیلین آبنبات توی دستش را داخل دهانش کرد و گاز می‌گرفت که محمدعلی آروم از دستش گرفت و گفت:
- عزیزم، بذار برات باز کنم.
آیلین اخم کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- نه، بعد از اینکه ما باهاش قطع ارتباط کردیم، خودش به آرش گفته بیا باهم اوکی‌شیم، مثل اینکه از آرش خوشش میومده، آرش هم که میشناسی...برگشته گفته اگه با یه شب اوکی هستی بیا...(کوتاه خندید و ادامه داد) سحر هم بهش بر خورده و اینطوری حرصش رو خالی کرده‌.
کیان سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- این چه بازی کثیفیه! این دختره با نیت باج گرفتن اومده بود و چه احمق بودیم ما!
محمد‌علی تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت. کیان اما هم عصبی بود هم استرس داشت. اینبار با اخم رو به او گفت:
- انگارنه‌انگار زنت گذاشته رفته‌ ها! نمی‌خوای بری دنبالش؟
محمدعلی قاشق کوچک را داخل دهان آیلین کرد و گفت:
- الان نه.
کیان پوفی کشید و مشکوک گفت:
- اصلاً چرا زنگ زده، چرت و پرت به فرشته و آیدا گفته؟
محمدعلی شونه‌هایش را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Havvaa

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
3/8/22
ارسالی‌ها
108
پسندها
883
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
پوفی کشید و سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد. مهرو ابرو‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- چرا عزیزم؟
دلش نمی‌خواست به او توضیح بدهد که این‌ها همه دروغ است و خبر صرفا برای حفظ آبروی کیان و او پخش شده.
وگرنه کیان حداقل یک شب را به او نامردی کرده.
- فعلا با همسرم مشکل دارم، تا ببینم چی میشه‌.
نگاهی به ویترین شیرینی‌ها انداخت، چیزکیک توت فرنگی اولین چیزی بود که به چشم‌اش آمد. برقی در چشمانش افتاد و روبه مهرو گفت:
- تلافیِ صبح که زحمت دادم بهتون، می‌خوام چیزی سفارش بدم.
مهرو از جا بلند شد و با لبخند دندون نمایی گفت:
- چه زحمتی عزیزم، چی می‌خوای؟
- چیزکیک توت فرنگی با چای.
مهرو چشمی گفت و رفت. نگاهی به پشت سرش انداخت، چند نفر هنوز نشسته بودند. از جا بلند شد و به سمت دیواری که پر از چیز‌های کلاسیک بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا