متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان اعجاز همین است، مرگی برای لبخند! | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,070
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
لحظه‌ای این فکرِ شوم که نکند واقعاً گیر آدمی نادرست و خطرناک بیفتیم، خوره‌ی جانم می‌شود و لرز بر تنم می‌نشاند. دست ماری را می‌گیرم و او را به سمت حصار می‌کشم. سعی دارم لحنِ لرزانم را مخفی کنم تا او بیشتر نترسد امّا موفق نمی‌شوم. با گفتن: «زود باش! تو برو منم پشت سرت میام.» او را هول می‌دهم و اجبارش می‌کنم تا از حصار بپرد امّا امتناع می‌کند.
ماری: من نمی‌تونم بپرم الی!
نمی‌توانیم وقت را اتلاف کنیم پس به سمت سیلور خم می‌شوم و ابتدا او را به طرف دیگر حصار می‌فرستم. اکنون نوبت ماری است.
الینا: لعنت بر شیاطین! ماری زود باش تا نیومدن سراغمون.
دست پشت کمر او می‌گذارم تا اجبارش کنم که، صدای قدم‌هایی روی برف، گوش‌هایم را تحریک می‌کنند. این موقعیت ریسک پذیر نیست! با تمام توانم ماری را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
اکنون دیگر آن خوشی و شادی ساعاتی پیش را نداریم و گویی تمام انرژی‌مان تحلیل رفته. هوا می‌رود تا تاریک شود و اکنون سرما حتی از قبل هم بیشتر شده.
ماری مدام دستانش را ها می‌کند و گونه‌اش قرمز شده.
کم‌کم می‌توانیم خانه را ببینیم. مقابل خانه‌ها ایستاده‌ایم.
ماری: خب دیگه برم من. الی یادت نره حتماً حمام آب داغ برو!
سری تکان می‌دهم و بعد از دست دادن، او را با نگاه بدرقه می‌کنم تا وارد خانه شود. ماری پشت در می‌ایستد و لبخندی زده، با صدای بلند می‌گوید: «مراقب خودت باش. خیلی خوش گذشت.» سپس در را می‌بندد و می‌رود.
نفس گرمم را در هوا رها می‌کنم که بخارش به شکل ابر دور می‌شود. صدای خرخر کردن سیلور زیر گوشم است امّا، نگاهم به چراغ روشن اتاقم. از اینکه کسی بدون اجازه وارد اتاقم شده دستانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
قصد دارم دست به سرش کنم که چشمم به انتهای پارچه‌ی شلوار تیره‌اش می‌خورد؛ شنی است! پس او داخل اتاق من بوده!
دیگر مراعات نمی‌کنم و چند قدم پیش می‌روم تا در حد پنج انگشت، بین‌مان فاصله می‌افتد و رو به رویش قرار میگیرم. دستم را بالا می‌آورم و با انگشت اشاره به شانه‌اش دو ضربه می‌زنم. چشمانم را باریک می‌کنم.
- تو اتاق من چه غلطی می‌کردی فرد؟
لحن عصبی و چشمان غضبناکم را دور زده و سعی در کتمان دارد. با دست خودش را نشان می‌دهد و چشمانش را گرد می‌کند. قبل از اینکه با دلایل مسخره‌اش اعصابم را مغشوش‌تر از اکنون کند، یقه‌اش را در دست می‌گیرم. در صورت بهت زده‌اش براق شده، از بین دندان‌های چفت شده‌ام صدا را خارج می‌کنم.
- داشتی چه غلطی می‌کردی؟
زیادی خوش‌شانس است؛ صدای برخورد پاشنه‌‌ای با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
چشمانم را باریک می‌کنم و به دست ساکن او روی دستگیره نگاه می‌کنم.
شاید هم از در دوستی وارد شده، چهره‌اش چنین خبری دارد و گویی هدفش گفت و گویی مسالمت‌آمیز است.
الینا: نگاه کنی متوجه میشی که همین الان داخل هستی فرد!
تک خنده‌ی بمی از گلویش خارج می‌شود و او نگاه می‌گیرد. حسی بدبینانه به وجودم چنگ می‌اندازد؛ چشمان لرزان فرد چه خبری می‌توانند داشته باشند؟ امشب چه اتفاقی برای او افتاده بود؟
فرد: قصد بحث ندارم الی؛ فقط بیا حرف بزنیم.
دستش از دستگیره سر می‌خورد و کنار بدنش مشت می‌شود. چند قدم جلوتر می‌آید و چشمان سیاهش را که لرزشی دارند عیان را به زیر می‌اندازد. حواسم به سمت انگشتان باریک دستش که در یکدیگر پیچ و تابشان می‌داد جمع می‌شود. چیزی یا کسی فرد را آزرده که این حال را دارد و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
فرد آهسته جلو می‌آید. لبخندی بی‌مفهوم بر لب‌هایش می‌نشیند امّا من لبخندش را درد می‌بینم تا شادی و آرامش!
خم می‌شود تا او هم بنشیند ولی در وسط راه منصرف می‌شود؛ به طرف در اتاق می‌رود، کلید را چرخانده و در را قفل می‌کند که صدایش موجب تکان خوردنِ ریزِ سیلور می‌شود.
پرش انگشتم کلافه‌ام کرده امّا برایش درمانی سراغ ندارم. نگاهم را از انگشتم برداشته و بالا می‌آورم؛ فرد در حال نشستن است که با دیدن نگاه من، کمی خودش را جلو‌تر می‌کشد و رو به رویم قرار می‌گیرد. از این فاصله می‌توانم به راحتی امتداد نگاه سیاهش را که خیره به انگشت در حال پرشم است، شکار کنم.
فرد: فایل رمز دار رو دیدم.
با به یاد آوردن اینکه پوشه رمز دار بود، نفسی عمیق و آسوده می‌کشم که جمله‌ی بعدی‌اش بازدم همان نفس را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
دستم را از شانه‌اش برمی‌دارد و با دو دلی زبان باز می‌کند امّا، احساس می‌کنم شنیده‌هایم از زبان فرد، همگی اوهامی بیش نیستند.
فرد: چرا فکر کردی جِین فقط برای تو عزیز بوده و هست؟ منم بهش اهمیت میدم الینا!
او نام فَرد ممنوعه را برد! نام این رویداد را شاهکار بگذارم یا توهمی از مغز خودم؟
فرد: من بیش از چیزی که نشون بده دوستش داشتم الینا و همچنان هم دارم امّا حالا، حالا...اَه... .
دستی در موهایش می‌کشد و من به این فکر می‌کنم که آیا واقعا توهم زده‌ام؟ سرماخورده‌ام و تب دارم؟ با لمس پیشانی‌ام درمی‌یابم که خبری از تب نیست. فرد حقیقت را می‌گفت؟ می‌گفت؛ این از چشمان مطمئن و محکمش لبریز بود امّا...واکنش فرد در خانواده پس از آن اتفاق که این را نشان نمی‌داد؟!
به خوبی می‌توانم به یاد بیاورم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
احساس می‌کنم فرد هم به درد من دچار شده و حال دیگر تنها نیستم.
دلیل کارم را نمی‌دانم امّا از روی زمین بلند می‌شوم، دست فرد را می‌گیرم و او را هم بلند می‌کنم. دست راستش را رها می‌کنم ولی با نگاه داشتن دست دیگر، او را به سمت تختم می‌کشم. با نگاهی به امتداد دست‌هایمان، روی تخت می‌نشینم که او هم متقابلاً کنارم می‌نشیند و هر دو نگاهمان را به نقره‌ی خوابیده می‌دوزیم تا از رویارویی سر باز زنیم.
طاقت نمی‌آورم و با پرسیدن اینکه چرا تا کنون ساکت مانده بود، سکون اتاق را می‌شکنم.
موهای لخت مشکی‌اش خیس از عرق شده و زیر نور لامپ می‌درخشد برای همین، به سمت کشوی زیر قفسه کتاب‌ها می‌روم و حوله‌ی آبی رنگ کوچکی را از داخلش بر می‌دارم.
الینا: سرت رو خشک کن.
حوله را که می‌گیرد، بلافاصله روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
فرد: خودتم میدونی که من و جین همسن هستیم برای همین هیچوقت درگیر رابطه خاله و خواهرزاده نبودیم؛ بلکه فراتر از اون، دوتا رفیق بودیم. ما برای همدیگه هرکاری می‌کردیم الینا! اون روزها به دلیل اتفاقات و جو پیش اومده کمتر از هم خبر داشتیم و عمقِ خبرمون از هم ختم می‌شد به اینکه هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم. یک شب، یعنی درست دو شب قبل از فرارِ جین، من تنها خونه بودم که اون به دیدنم اومد. پدر و مادرم رفته بودن خونه‌ی پدربزرگ تا حرف بزنن و به گفته‌ی خودشون راه حل پیدا کنن که جین هم پنهانی از اتاقش فرار کرد و اومد سراغ من.
نمی‌توانستم تکه‌های پازل را درست بچینم و ذهنم مانند یک شیشه‌ی نازکِ ترک خورده، در حال فروپاشی بود. از زمانی که خاطرات یاری‌ام می‌دهند و به یاد می‌آورم پس از آن اتفاق،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
عمق چشمان فرد واقعاً زیباست؛ و اکنون گویی این حاله‌ی نازک اشک رویش، زیبایی‌اش را چند برابر کرده است.
با کمک تکیه دستانش، خودش را عقب‌تر می‌کشد تا به دیوار تیکه بدهد.
فرد: شاید اگر کمک نمی‌کردم الان کنارمون بود؟ تو فکر نمیکنی بهتر بود؟
من؟ من حتی در همان لحظات هم آنقدر خودخواه بودم که خودم را کنار کشیده و شاهد زجر کشیدن جین بودم چرا که معتقد بودم او بدون هیچ فکری به من، تصمیمش را گرفته؛ امّا اکنون؟
صدایم کمی خش گرفته و انگشت در حال پرشم شده قاب نگاهم.
الینا: من نمیدونم. دلم میخواد پیشم باشه امّا...اگر واقعاً رفتن براش بهتر بود چی؟ اگر اینجا می‌موند و هر ثانیه زندگی براش حکم مرگ رو داشت چی؟ فرد؟
منتظر نگاهم می‌کند که کمی لب‌ خشکیده‌ام را با زبان تر می‌کنم.
الینا: اصل اون همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
صدای مادرم است که با خشم نامم را خطاب می‌کند.
کلافه از جا بلند می‌شوم و به سیلور اشاره می‌کنم عقب‌تر برود تا باز هم مورد لطف بیش از حد مادر قرار نگیرد. جلوتر می‌روم و همینکه دستم کلید در را لمس می‌کند، مانند برق گرفته‌ها برمی‌گردم.
الینا: فرد؟ تو اینجایی!
بیخیال شانه‌اش را بالا می‌اندازد و «که چی؟» از میان لب‌هایش خارج می‌شود.
با استرس صدایم را پایین می‌آورم و از میان دندان‌های چفت شده‌ام نامش را صدا می‌زنم.
الینا: فرد! در قفله!
گویی تازه مغزش به فعالیت برگردد در جایش نیم خیز می‌شود و دست روی بینی‌اش می‌گذارد.
فرد: هیـش! من می‌رم زیر تختت.
با پنهان شدن فرد از دیدم، در را باز می‌کنم و با چهره‌ی خشمگین مادر خیره می‌شوم. با دست من را داخل می‌فرستد و خودش هم جلوتر می‌آید و در را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا