- ارسالیها
- 2,216
- پسندها
- 26,168
- امتیازها
- 51,373
- مدالها
- 45
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
لحظهای این فکرِ شوم که نکند واقعاً گیر آدمی نادرست و خطرناک بیفتیم، خورهی جانم میشود و لرز بر تنم مینشاند. دست ماری را میگیرم و او را به سمت حصار میکشم. سعی دارم لحنِ لرزانم را مخفی کنم تا او بیشتر نترسد امّا موفق نمیشوم. با گفتن: «زود باش! تو برو منم پشت سرت میام.» او را هول میدهم و اجبارش میکنم تا از حصار بپرد امّا امتناع میکند.
ماری: من نمیتونم بپرم الی!
نمیتوانیم وقت را اتلاف کنیم پس به سمت سیلور خم میشوم و ابتدا او را به طرف دیگر حصار میفرستم. اکنون نوبت ماری است.
الینا: لعنت بر شیاطین! ماری زود باش تا نیومدن سراغمون.
دست پشت کمر او میگذارم تا اجبارش کنم که، صدای قدمهایی روی برف، گوشهایم را تحریک میکنند. این موقعیت ریسک پذیر نیست! با تمام توانم ماری را...
ماری: من نمیتونم بپرم الی!
نمیتوانیم وقت را اتلاف کنیم پس به سمت سیلور خم میشوم و ابتدا او را به طرف دیگر حصار میفرستم. اکنون نوبت ماری است.
الینا: لعنت بر شیاطین! ماری زود باش تا نیومدن سراغمون.
دست پشت کمر او میگذارم تا اجبارش کنم که، صدای قدمهایی روی برف، گوشهایم را تحریک میکنند. این موقعیت ریسک پذیر نیست! با تمام توانم ماری را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش