متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان اعجاز همین است، مرگی برای لبخند! | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,073
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
این طرز نگاه او یعنی قصد دارد بعد از میهمانی توبیخم کند.
دستم را به طرف در می‌گیرم و با گفتن: «بفرمایین بریم» قصد دارم او را بیرون بفرستم که دستم را کنار می‌زند و با نگاه به سیلورِ آرام، غر می‌زند.
- نذار اون سگ بیا پایین! به هیچ عنوان نمی‌خوام خونه رو کثیف کنه.
خب، این هم از اولین تیر امشب که متأسفانه به سیلورِ از همه جا بی‌خبر برخورد کرد.
کمی سرم را کج می‌کنم و پلک‌های خسته‌ام را می‌بندم. زیر لب نجوا می‌کنم: «خیله خب بریم!» و پس از او از اتاق خارج می‌شوم.
جلوتر که می‌رویم از بالای پله‌ها نگاهم را به ماتیلدا می‌دوزم؛ لیوانی متوسط از شیر در دست دارد و با آن چشم‌های روشن و معصوم قصد در خنداندن پدربزرگ دارد امّا؛ همگی می‌دانیم او پس از رفتن جین نمی‌خندید.
- الینا اول به پدربزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
با لبخند همیشگی‌اش، دندان‌های کوچک و بعضاً افتاده‌اش از میان لب‌هایی نازک هویدا می‌شوند.
ماتیلدا: سلام الینا. خیلی دلم برات تنگ شده بود.
خوشحالی‌ از تهِ دلم بابت مهربانی او را، با یک آغوش پاسخ می‌دهم و جوری که پدربزرگ بشوند حرفم را می‌زنم.
الینا: خوشحالم ماتیلدای عزیز بلده پاسخ سلام دیگران رو به این زیبایی جواب بده.
سپس بدون نگاه دیگری به پدربزرگ ماتیلدا را رها می‌کنم و بی‌توجه به نگاه‌های خشمگین و تهدید کننده مادر، با رفتن به گوشه‌ای از خانه، مقابل پنجره می‌نشینم و نگاهم را به دانه‌های برف می‌سپارم.
- مادرت با نگاه مهربانی بهت نگاه نمیکنه!
با شنیدن صدای فرد، نفسم را رها می‌کنم که شیشه بخار می‌کند و انگشت‌هایم بدون اراده‌ای خاصی از خودم، پیش می‌روند و اشکالی نامفهوم روی آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
برمی‌گردم تا از فرد کمک بگیرم امّا با دیدن نگاه مات شده‌ی او به چشمان مادرش، کمی مکث می‌کنم تا زمانی که خاله از ما فاصله می‌گیرد.
الینا: فرد؟
متوجه من نمی‌شود؟ دست راستم را جلویش تکان می‌دهم که توجهش جلب شود.
الینا: فرد با توام!
مانند کسانی که تازه از خواب بیدار شده باشند، سرش تکان‌های ریزی میخورد و صدای خفه‌اش بلند می‌شود.
فرد: بله؟
رفتار گیج کننده‌ی فرد حواسم را از پچ‌پچ‌های اطرف پرت کرده بود؛ کلافه از بی‌حواسی او، سرم را برمی‌گردانم تا شاید بتوانم کمی لب‌خوانی کنم که با دیدن جای خالی آن دو نفر، مانند بادکنک رها شده وا می‌روم.
فرد: الینا؟
متوجه لحن عجیبش هنگام ادای نامم می‌شوم امّا درکش نمی‌کنم بنابراین بی‌توجه به لحنش، با دست جای خالی آن دو نفر را نشان می‌دهم و گله می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
ابتدا ذوق می‌کند و خوشحال لبخندش را وسعت می‌دهد تا مرز دیدن دندان‌هایش امّا سپس انگار چیزی به ذهنش آمده باشد که کمی دست دست می‌کند و می‌گوید:
- نه شما برید.
می‌دانم دلیلش پدربزرگ است که جایگاه عظیمی در قلب مهربان ماتیلدا دارد و می‌خواهد وقت بیشتری را کنارش باشد پس سری تکان می‌دهم و با گفتن آخرین حرفم از در خارج می‌شوم.
الینا: ماتیلدا به مادرم بگو نگران نشه برمی‌گردیم.
و حین بستن در سر تکان دادن ماتیلدای کوچک را برای تأیید خواسته‌ام می‌بینم. به سمت خیابان برمی‌گردم و فرد را خیره به تیر چراغ برق می‌بینم. نزدیک‌تر می‌روم و به تماشای بخار نفس گرمم در هوای سرد، لبخندی نیمه‌جان می‌زنم.
الینا: فکر نمی‌کردم بخوام کنارت بایستم و حرف بزنم؛ امشب شبِ عجیبی بود!
ندیده هم می‌توانم لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
با یاد آن خاطره صدای خنده‌ام آزادانه در خیابان می‌پیچد امّا به دقیقه نمی‌کشد؛ چرا که هر دو می‌دانیم این خاطرات همگی رنگ و بویی از جین دارند.
نفسی عمیق می‌کشم و سرم را کمی بلند می‌کنم تا مسیر رو به رو را ببینم که از مواجهه با کلیسا یکه می‌خورم و از حرکت باز می‌مانم.
الینا: کلیسا؟
مطمئناً تمام افرادی که من را می‌شناسند می‌دانند همان دوشنبه‌های هر هفته هم به اجبار مادر به کلیسا می‌آمدم و فرد هم از این ماجرا استثنا نبود.
الینا: خیلی بی‌مزه بود فرد!
کمی اخم می‌کند و توبیخگرانه پاسخم را می‌دهد.
فرد: شوخی نبود الینا! درضمن قرار نبود بریم داخل کلیسا.
مطلقاً منظور حرف‌هایش را نمی‌فهمم و از طرفی می‌ترسم در این تاریکی و سرما بیش از حد سوال بپرسم تا لج کند و خودش تنها به خانه برگردد پس با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
فرد: سکته نکنی.
لحن خندانش بیش از پیش عصبی‌ام می‌کند که در تصمیمی آنی با نوک کفش به ساق پایش ضربه می‌زنم و جلوتر از او راه می‌افتم و توجهی به ناله‌هایش ندارم.
فرد: لعنت بر شیاطین. پام شکست الی!
با احساس پیروزی لبخندی می‌زنم و صبر می‌کنم تا اوهم هم قدمم شود.
الینا: خودت اول شروع کردی. حالا بگو چرا اینجاییم؟
قسمت اول حرف‌هایم را بی‌جواب گذاشت و با رفتن به سمت جلو، مقابل یکی از کمدها ایستاد.
فرد: قبلاً با جین می‌آمدیم اینجا و چون متروکه بود، شده بود مخفیگاه اختصاصیمون.
انگار که قلبم را در دست مچاله کنند و چنگش بزنند از شنیدن این حرف؛ مخفیگاه اختصاصی خودشان دو نفر؟ پس من چه؟
با نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ام دستی در موهایش می‌برد و پشت گردنش را می‌خارد.
فرد: منظوری نداشتم ولی گوش کن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
در فضای نیمه روشنِ اطراف نمی‌توانم حالتش را به خوبی بفهمم امّا متوجه سفت شدن انشگتانش به دور مچ دستم می‌شوم. دست روی تیغه بینی‌اش می‌گذارد و با «هیش» آرامی از بین لب‌هایش من را به پشت سرش هدایت می‌کند.
فرد: پشت من بیا.
سپس بی‌حرف قدم به جلو برمی‌دارد.
نگاه ترسیده‌ام را میچرخانم تا مرزی که تاریکی، بر نور کم‌سوی موبایل فرد چیره شود؛ هیچ اثری از آن درخشش ناگهانی پیدا نیست به شکلی که لحظه‌ای احساس توهم می‌کنم. آنقدری جلو رفته‌ایم که اکنون به مکان همان درخشش عجیب رسیده‌ایم امّا هیچ خبری از آن نور یا چیز دیگری نیست.
فرد از حرکت باز می‌‌ماند و با نگاهی پر از تردید نور موبایل را پایین می‌آورد تا چشمم را نزند سپس دستی به موهایش می‌کشد و با صدایی آرام نجوا می‌کند.
فرد: تو اینجا باش من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
جمله‌ی آخر را با صدایی بلند بر سرش آوار می‌کنم و به یاد روزهایی که مادر من را دیوانه می‌خواند اشک می‌ریزم؛ او من را دیوانه می‌دانست چرا که بی‌صبر چشم به در اتاقم می‌دوختم تا جین با همان لبخند همیشگی‌اش وارد شود و فراموش کنم که او دیگر کنارم نیست.
فرد: الی؟ خوبی؟
لحن محتاطش کمی از گاردم کم می‌کند. آرام‌تر که می‌شوم، دست به دیوار می‌گیرم و از جا بلند می‌شوم. خاک پشتم را می‌تکانم و با لبخندی نیم‌جان رو به فرد، با انگشت اشاره خودم را نشان می‌دهم.
الینا: مادرم فکر میکنه من پتانسیل دیوانه بودن رو دارم.
نمی‌دانم متأسف است یا دلش سوخته؛ کمی دست دست می‌کند و در آخر مرا به آغوش می‌کشد و با گفتن: «همه چیز درست میشه.» عقب کشید.
نفسی خسته می‌کشم و با تذکری راجب تاریکی، از او می‌خواهم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #29
کمی که می‌گذرد و فرد همچنان خودش را با وسایل و مشتقات کلا سرگرم کرده، از روی نیمکت بلند می‌شوم و با گفتن: «من میرم دستشویی.» کلاس را ترک می‌کنم. موبایل خودم را روشن می‌کنم و نورش چراغش را در طول راهرو می‌اندازم.
کارم که تمام می‌شود به سمت کلاس برمی‌گردم که صدای فرد باعث می‌شود قبل از وارد شدن، پشت در پنهان شوم و به صحبت گوش دهم.
فرد: مطمئنی؟ زنگ زدین؟ شاید هنوز برنگشتن؟! لطفاً نذار بفهمه من حواسم به الینا هست امّا... .
به «امّا»یش که می‌رسد، صدای نوتیف موبایلم بلند می‌شود و او صحبتش را بدون خداحافظی خاتمه می‌دهد.
فرد: الی اونجایی؟
نور موبایلش که روی صورتم می‌افتد، دستانم را محافظ چشمانم می‌کنم و زیر لب «لعنت»ی به شانسم می‌فرستم. سپس داخل می‌روم و با گفتن: «نه روحشم!» روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #30
فرد: قضیه اینه که...خب...الی واقعیتش... .
بی‌صبر و کلافه میان صحبتش می‌پرم و تذکر می‌دهم تا زودتر حرفش را کامل کند.
فرد: لعنتی. الی پدرت گم شده!
کمی مکث می‌کنم و سپس مانند یک حباب که می‌ترکد، می‌ترکم از خنده و با اشاره به مغزش ساده لوحانه چرت می‌گویم.
الینا: رد دادی فرد؛ پدرم گم شده؟ لعنتی تو خیلی تخیلات قویی داری! پدرم گم شده؟
با جمله‌ی آخرم خنده‌ام بیشتر می‌شود تا جایی که دو قطره اشک از کنار چشمم سرازیر می‌شود و کمی دلدرد می‌گیرم امّا، با دیدن چهره‌ی فرد که معلوم نبود نارحت است یا ترسیده، خنده‌ام بند آمد و با فکر به اینکه اگر حرفش درست باشد، متوجه سردرد شدیدم شدم و انگشتم شروع به پرش کرد.
الینا: فرد؟ شوخی بود دیگه؟
دست راستم بدون اراده به سمت قلبم بالا می‌آید و درست روی قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا