- ارسالیها
- 2,216
- پسندها
- 26,168
- امتیازها
- 51,373
- مدالها
- 45
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #31
بدون اینکه به پشت سر نگاهی کنم و گوش به هشدارهای فرد بدهم، با سرعت میدوم. دست راستم مشت میشود و روی قفسه سینهام مینشیند؛ هوای سرد و دویدن باعث شده باز هم به سوزش بیافتد.
فرد: الینا صبر کن!
بیتوجه به فریادش همچنان میدوم. چیزی در میان راه تنفسم گیر کرده و مانند یک شکلات شیشهای شکاف تنفسم را مختل کرده؛ شاید هم به دلیل استرس و دویدن باشد؟
«پدر!»
این کلمه را بارها در ذهنم تکرار میکنم و زیر لب نجوایش میکنم. ای کاش همهی این ماجرا خواب باشد؛ یعنی میشود؟ شاید همان موقع که به خانه رسیده بودم خوابیدم و اکنون، تنها خواب میبینم؟
الینا: لعنتی...لعنتی!
صدای آرامم فریاد میشود و نگاه متعجب چند تن از افرادی که سر راهم قرار داشتند را میخرد.
دیگر صدای فرد را نمیشنوم پس شاید، بالاخره...
فرد: الینا صبر کن!
بیتوجه به فریادش همچنان میدوم. چیزی در میان راه تنفسم گیر کرده و مانند یک شکلات شیشهای شکاف تنفسم را مختل کرده؛ شاید هم به دلیل استرس و دویدن باشد؟
«پدر!»
این کلمه را بارها در ذهنم تکرار میکنم و زیر لب نجوایش میکنم. ای کاش همهی این ماجرا خواب باشد؛ یعنی میشود؟ شاید همان موقع که به خانه رسیده بودم خوابیدم و اکنون، تنها خواب میبینم؟
الینا: لعنتی...لعنتی!
صدای آرامم فریاد میشود و نگاه متعجب چند تن از افرادی که سر راهم قرار داشتند را میخرد.
دیگر صدای فرد را نمیشنوم پس شاید، بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.