متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان اعجاز همین است، مرگی برای لبخند! | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 3,074
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #31
بدون اینکه به پشت سر نگاهی کنم و گوش به هشدارهای فرد بدهم، با سرعت میدوم. دست راستم مشت می‌شود و روی قفسه سینه‌ام می‌نشیند؛ هوای سرد و دویدن باعث شده باز هم به سوزش بیافتد.
فرد: الینا صبر کن!
بی‌توجه به فریادش همچنان می‌دوم. چیزی در میان راه تنفسم گیر کرده و مانند یک شکلات شیشه‌ای شکاف تنفسم را مختل کرده؛ شاید هم به دلیل استرس و دویدن باشد؟
«پدر!»
این کلمه را بارها در ذهنم تکرار می‌کنم و زیر لب نجوایش می‌کنم. ای کاش همه‌ی این ماجرا خواب باشد؛ یعنی می‌شود؟ شاید همان موقع که به خانه رسیده بودم خوابیدم و اکنون، تنها خواب می‌بینم؟
الینا: لعنتی...لعنتی!
صدای آرامم فریاد می‌شود و نگاه متعجب چند تن از افرادی که سر راهم قرار داشتند را می‌خرد.
دیگر صدای فرد را نمی‌شنوم پس شاید، بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #32
توان اینکه سر بچرخانم و صاحب دست‌ها را تشخیص بدهم ندارم؛ علاقه‌ای هم ندارم و تنها، دلم می‌خواهد کسی بر صورتم سیلی زده و من با شتاب از خواب برخیزم.
- الی؟
صدای ترسیده‌ی ماری‌ست.
سرم را کج کرده و روی شانه‌اش تکیه می‌دهم. دستش را تکان می‌دهد و مانند یک مادر، من را در آغوش می‌کشد و با گذاشتن چانه‌اش روی سرم، اولین قطره‌ای اشکش روی گونه‌ام فرود می‌آید.
چیزی نمی‌گوید و به جز نوازش من، کاری نمی‌کند. حتی اصراری بر داخل رفتنمان ندارد چرا که حال وحشت‌زده‌ام را درک می‌کند.
پلک‌هایم بسته‌اند امّا صدای باز شدن در خانه چیزی نبود که متوجه‌ش نشوم. کمی بعد صدایی آشنا می‌آید و پس از آن، در آغوش لرزان و یخ زده امّا، امن مادر فرو می‌روم.
- خدای من! الینا حالا چکار کنیم؟
حال خودم خراب است و این زجه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #33
ماری: خیلی...اوم خب خیلی ظاهر به هم ریخته‌ای داری الینا! نظرت چیه بریم آرایشگاه و یکم مرتب بشی؟
با شنیدن پیشنهادش صدای خنده‌ام بلند می‌شود. با خودشان چه فکری می‌کنند؟ هیچ اتفاقی نیفتاده است؟ پدرم! پدرم گم شده!
دستی به زیر چشمم که کمی اشک جمع شده می‌کشم و بی‌توجه به نگاهِ متعجب ماری به جلو رفته و روی صندلی می‌نشینم.
ماری: اصلاً گوش میدی بهم الینا؟
صدای خرخر سیلور می‌آید. پایین لباس ماری را به دندان گرفته تا او را از من دور کند چرا که حالت تهاجم گرفته و سیلورِ باهوشِ من این را خوب فهمیده.
ماری: اَه بس کن سیلور! با توام الینا!
او نمی‌داند؛ نمی‌داند دوری از پدر چه طعمی دارد و حتی بدتر از آن، اینکه بدانی ممکن است بلایی سر پدرت آمده باشد چه حسی دارد.
نفسی عمیق می‌کشم و با نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #34
جلوتر می‌روم و پس از بیرون فرستادن سیلور، نگاهم را معطوف چشمان پژمرده‌ی او می‌کنم. پدر چقدر خوش‌شانس است که مادر را دارد.
الینا: بهتره زودتر برم تا ماری غر نزنه.
حرفم را تایید می‌کند و پس از آرزوی سلامتی بدرقه‌ام می‌کند.
سیلور با هیجان جلوتر از ما حرکت می‌کند و هر از چندگاهی با دیدن هم نوعانش پارسی سر می‌دهد.
ماری دست راستم را گرفته و در کنار هم قدم می‌زنیم.
درختان و برگ‌های سبزشان چهره‌ای زیبا به شهر بخشیده‌اند. صدای خنده و بازی کودک‌ها گویی نواری‌ست از موسیقی زندگی. جلوتر که می‌رویم صدای دعای کلیسا از دور به گوش می‌رسد و باعث می‌شود ناخداگاه در دل التماس کنم.
«ازت خواهش می‌کنم پدر رو برگردون.»
با فشرده شدن دستم به ماری نگاه می‌کنم که با ذوق به رو به رو اشاره می‌کند.
پیر مرد و دکه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #35
داخل آرایشگاه اجازه ورود حیوانات را نمی‌دادند پس سیلور را به نگهبانی که آنجا ایستاده بود سپردیم و وارد شدیم.
بوی رنگ‌های شیمیایی و لاک باعث شده بود چهره‌ام را در هم کنم امّا کمی بعد که به آن بو عادت می‌کنم، بدون هیچ حالتی به ماریِ ذوق کرده خیره می‌شوم.
ماری: گوش کن. لطفاً چشمات رو ببند و وقتی کار آرایشگر تمام شد نگاه کن.
سپس چیزی در گوش آرایشگر گفت و با لبخند عقب رفت و به بهانه‌ی سر زدن به سیلور از آنجا خارج شد.
طبق خواسته‌ی ماری با اینکه بی‌میل بودم امّا چشمانم را می‌بندم و به نوای قیچی که موهایم را می‌زند گوش می‌دهم.
دقایقی می‌گذرد و آرایشگر با گفتن «تموم شد» عقب می‌رود تا بتوانم خودم را ببینم؛ موهایم با مهارت آراسته شده‌اند و به قول ماری «مطابق مد روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #36
با تشکر از ساحل که پیشنهاد داد اسم نقره رو به سیلور تغییر بدیم خانوم سین❀ سـاحل❀ :giggle:
و فائزه‌ی عزیز بابت جلد قشنگ اعجاز faezeh akbari faezeh akbari :giggle:




پشت گوشم را کمی می‌خارانم و با نگاهی به دور و برمان، نامطمئن لب می‌زنم:
«مطمئنی ماری؟»
که در پاسخ هم ماری بسیار مطمئن و خوشحال سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد.
ماری: البته!
و پس از گذشت ده دقیقه، اکنون در مسیر جنگل هستیم. ماری با خوشحالی و لبخند اطراف را تماشا می‌کند و سیلور با پارس‌های کوتاه هیجانش را ابراز می‌کند و من، من هم غوطه‌ور در افکارم به مسیر جلوی کفش‌هایم خیره شده‌ام.
ماری: کافیه الینا!
کمی گیج شده سرم را بالا می‌آورم و پرسشی نگاهش می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #37
نمی‌دانم وضعیت استرس‌زا و پرتنش من و ماری بدتر است یا گرفتاری مرد ژنده پوش.
با خواهش‌های من و ماری، سیلور نه تنها مرد را رها نمی‌کند، بلکه دندان‌هایش را بیشتر می‌فشارد و صدای خُرخُرش بلندتر می‌شود.
اشک تا جلوی پلکم می‌آید و ترسم از گشت سگان ولگرد ثانیه به ثانیه بیشتر می‌شود. دست جلو می‌برم و با یک دست آستین مرد، و با دست دیگر پوزه‌ی سیلور را می‌گیرم و قصد دارم از هم فاصله دهم که با شنیدن صدای آژیر مخصوص، رنگ از رخم می‌پرد.
ماری: اوه خدایا! بِکشش بریم الینا!
دیدم کمی تار شده و نَمِ اشک از پلکم عبور می‌کند. بدون هیچ فکر دست دور سیلور حلقه می‌کنم تا شاید بتوانم بکشمش که با شنیدن صدایی دیگر رعشه بر بند بند وجودم می‌افتد.
- کمک! بیاید کمک!
با حالتی بین سکته و خشم به مرد ژنده پوش که صدایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #38
هرچه که بوده و هست، سیلور را بدجور عصبانی کرده.
الینا: آه مغزم نمیکشه برای تحلیل این جور رفتار سیلور.
دست لای موهای تازه کوتاه شده‌ام می‌برم و کمی با موهایم بازی می‌کنم. با چشم حواسم به راه است تا مسیرم منحرف نشود امّا در واقع به صورت حفظی مسیر را می‌پیمایم و ذهنم درگیر اتفاقات مانده.
- الینا!
با شنیدن نامم کمی مکث کرده و با شک برمی‌گردم تا منبع صدا را پیدا کنم که با چهره‌ی نگران ماری رو به رو می‌شوم.
الینا: مگه نرفتین جنگل؟
سری بالا می‌اندازد و با انگشت‌هایش بازی می‌کند.
ماری: موندیم بیای با هم بریم.
فارغ از اتفاقات ماضی، خنده‌ای از ته دل بر وجودم می‌نشیند.
الینا: امّا ماری، فقط دو دقیقه با جنگل فاصله داریم!
او که متوجه حرفم می‌شود با خنده به شانه‌ام می‌کوبد و غر می‌زند.
ماری: خیله خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #39
مقابل جنگل ایستاده‌ایم. تفاوت‌های زیادی با زمستانش دارد؛ درختانِ سبز، هوای دلنشینِ مطبوع با عطر سبزه، صدای خواندن بلبل و... .
ماری: واقعا زیباست!
حق با ماری است، تضاد میان رنگ‌ِ گل‌ها مانند غذایی بود برای چشممان.
نگاه می‌چرخانم تا راهی برای عبور از حصار پیدا کنم که با دیدن چرخ دستیِ شکسته‌ای کنار حصار، نیشخندی زده و همزمان که به سمتش می‌روم، ماری را صدا می‌زنم.
الینا: ماری بیا این رو بیاریم.
دسته‌های نیمه چوبی‌ـ‌نیمه پلاستیکی‌اش را می‌گیرم و منتظر ماری می‌مانم تا سمت دیگر را بگیرد و پس از آن، هر دو چرخ دستی را به سمت مکان قبلی‌مان می‌کشیم.
با ثابت کردن جای چرخ و اطمینان از تکان نخوردنش، به سیلور علامت می‌دهم تا بپرد.
الینا: برو اونور حصار سیلور.
با شنیدن صدای پارس سیلور از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #40
و بالاخره جواب تگ اومد و برگزیده :batting-eyelashes:
داریم به منشأ مرموز بودن این جنگل نزدیک میشیم.


کنار ابرویم را با انگشت کوچکم می‌خارانم و منتظر ادامه‌ی صحبت او می‌شوم.
با حالتی مانند برنده‌های بازی ویدیویی که پس از راندها باخت بالاخره پیروز می‌شوند، دست به کمر می‌زند و ادامه می‌دهد.
ماری: دیروز این چرخ رو آوردم و کلی تمرین کردم تا بتونم بپرم اینور حصار، چون قرار بود بیام دنبالت و بیارمت اینجا!
پس از روز قبل برنامه‌ی امروزمان را چیده و پیش‌بینی کرده بود به جز آن رویداد عجیب با مرد ژنده پوش را. لبخندی ظریف بر صورتم می‌نشانم و دستانم را برای به آغوش کشیدنش باز می‌کنم.
ماری: اوه چه سخاوتمندانه!
و فوری خودش را به آغوشم پرتاب کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا