متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دستان آغشته به خون | فاطمه اسدیان کاربر یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 598
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام رقم زنندهٔ سرنوشت»

کد رمان: 545
ناظر: Seta~ -Ennui


نام داستان: دستان آغشته به خون
نام نویسنده: فاطمه اسدیان
ژانر: #جنايی #عاشقانه


خلاصه:
آراد، مردی آرام و ساکت که زندگی ایده‌الش نجات بیماران بود و دوری از حاشیه، در یک روز برفی درست زیر درخت چنار قدیمی حیاط بیمارستان، متوجه به تاراج رفتن قلبش می‌شود که دزد آن، رازی داشت تاریک و دردناک. روزها بعد از آن روز برفی، روزی خواهد رسید که او لعنت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MONTE CRISTO

کاربر قابل احترام
سطح
44
 
ارسالی‌ها
4,600
پسندها
50,314
امتیازها
77,373
مدال‌ها
77
سن
20
  • #2
1000024502.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MONTE CRISTO

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در دیار تنهایی روزی می‌رسد که هرکس نیازش به حضور یک «او» را احساس می‌کند. روزگار گردون بچرخد و بچرخد امّا در آخر باز هم می‌رسد به نقطه‌ای که نمی‌توانی آن نیاز را پنهان کنی و خواه ناخواه، هویدا می‌شود.
او که پیدا شود، بسته به شانس تو، می‌ماند یا می‌رود؛ حال تصور کن اینبار اقبالت به گونه‌ای رقم بخورد که هیچ کدام از این دوحالت حاجتت نشوند و او، مانده‌ی رفته باشد؛ پارادوکس عجیبیست، نه؟

***
تهران‌_۵:۴۰ صبح سه شنبه
برای بار پنجاهم بود شاید، هرچه بود از اینکه می‌تواند با احیای قلبی امیدی به زنده بودن پیرمرد زیر دستش داشته باشد، راضی بود.
- داره از دست میره!
صدای پرستار چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
غلتی در جایش می‌زند با احساس سقوطی نزدیک در انتظارش، پلک می‌گشاید و با کرختی از تخت پایین می‌آید. یکی از نسکافه‌های روی میز را درون ماگ خودش خالی می‌کند و پس از ریختن آب جوش فلاکس، بدون در نظر گرفتن داغی محتوی، پس از هم زدن آن را می‌نوشد. با شنیدن صدای موبایل همراهش، ماگ را نصفه و نیمه روی همان میز رها می‌کند و به سراغ آن می‌رود. چشمش به پیام فرستاده شده از بخش می‌افتد:
«بیمار جدید داخل آمبولانس تو راهه»
قبل از اینکه از اتاق خارج شود، کمی از اسپری بدنی که روی صندلی افتاده بود زد؛ با اینکه صاحبش را نمی‌شناخت امّا بهتر از این بود که بوی عرقش مدام در مشامش باشد. با آن چشمان میشی قرمز شده از کم خوابی، هرکس که او را می‌دید یا غصه‌اش را می‌خورد و یا تحسینش می‌کرد؛ امّا هیچکدام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
به سمت تخت دیگری به راه افتاد و با دیدن دکتر منصور سپهری، دوست و هم دوره‌اش، کمی از گره بین ابروهایش باز شد. صبر کرد تا کار او تمام شود سپس با اشاره‌ای او را بیرون از اورژانس کشید.
- چشمات بد قرمزن آراد!
«پوف» کلافه‌ای سر می‌دهد و دستی به یقه لباسش می‌کشد. با از دست رفتن آن پیرمرد، تمام حس خوبش پریده بود. ضربه‌ای نسبتاً سنگین به کتفش می‌خورد و متعاقباً صدای منصور به گوشش می‌رسد.
- قضیه صبحو شنیدم؛ بیخیال تقصیر تو نیست یارو خیلی زده بود اُوِدوز کرد دیگه تو مقصر نیستی که!
شاید حق با او بود امّا تکلیف عذاب وجدانش چه می‌شد؟ شاید اگر کمی بیشتر تلاش کرده بود... . کلافه از این افکار سرش را تکان می‌دهد و با اشاره‌ای به کافه سیار درون حیاط، به سمتش راه می‌افتد.
آراد: بیا بریم یه‌‌چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
دقایقی بعد، باز هم صدای ماشین پلیس می‌آید و اینبار، ماشین پلیس دیگری درست پشت یک آمبولانس در حال ورود به حیاط بیمارستان است.
منصور: بریم ببینیم چه خبره.
سپس بی‌درنگ راه را تا محل توقف آمبولانس می‌دود و آراد هم به دنبالش روانه می‌شود. صدای مسئول آمبولانس مضطرب است و نشان از وخامت حال بیمار دارد. فوراً جلو می‌روند و با درخواست باز کردن در، منتظر دیدن بیمار می‌شوند. با دیدن یک مرد نسبتاً سن دار و یک چاقو در جایی نزدیک تلاقی کیسه صفرا و کبدش، شتاب‌زده برانکاردش را می‌کشند و به سمت اورژانس هدایتش می‌کند. آراد حینی که برانکارد را هل می‌دهد، خطاب به منصور اطلاع می‌دهد تا به عوامل اتاق عمل خبر دهد.

پس از سی‌تی‌اسکن و سونوگرافی بیمار را تا جلوی در اتاق عمل همراهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
امّا بار هم خنده‌ی منصور بود که نصیبش شد.
دم‌دمای ظهر، بیمار از اتاق عمل خارج و به اورژانس منتقل شده بود تا سیکل طلایی مراقبت را برایش اعمال کنند.
بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو پرسنل، به طرف پرستار رفت و دلیل عدم حضور بیمار در اورژانس را جویا شد که او هم بی‌اطلاع از دلیل، تنها خبر داد که بیمار مذکور به اتاقی شخصی منتقل شده و سه مأمور مراقبش هستند.
با فکر به اینکه بیمار بی‌هوش چگونه توان فرار دارد، نیشخندی می‌زند و با اشاره به پرستار راهی اتاق بیمار می‌شوند.
- میگم دکتر شما می‌دونید چرا انقدر روش حساسن؟ شنیدم رئیس بیمارستان خودشم موقع عمل رفته و عمل و دیده.
متعجب تای ابرویش بالا می‌پرد و دستی به یقه‌اش می‌کشد.
آراد: مطمئنی؟ خودت دیدی رفته؟ یا از منبع موثق شنیدی؟
پرستار سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
پرستار «چشم دکتر»ی گفته و مشغول انجام اوامر شد.
جلو رفت و بی‌دلیل روی چهره‌ی بیمار فوکوس کرد. چهره‌ای داشت معمولی البته اگر بتوان آن رد محو چاقو از بناگوش تا چانه‌اش را فاکتور گرفت. با نگاهی گذرا به افسر، اشاره‌ای به کارتابل درون دستش کرد.
آراد: او وسیله کارِ بندس نه شما!
افسر بدون اینکه دست‌پاچه شود، کارتابل را تحویل آراد داد و با گفتن:
- ازتون می‌خوام به خوبی بهش رسیدگی کنید تا بهوش بیاد.
نگاه دستوری‌اش را که به او دوخت عصبی‌اش کرد. بدون اینکه به رویش بیاورد عصبی شده، کارتابل را کنار تخت آویزان کرد و با چشمانی خونسرد آب پاکی را بر دستان افسر ریخت.
آراد: می‌ترسید بهوش نیاد؟ یا منتظرید بهوش نیاد و خوشحال از موقعیت عدم موفقیتتون رو بندازید گردن کادر درمان؟
از حاشیه متنفر بود امّا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
لبخندی می‌زند و راهشان را به سمت اورژانش ادامه می‌دهند امّا در همین حین، صحنه‌ی پچ پچ چند پرستار و منصور به چشم می‌‌آید.
- شنیدم پلیس دنبال مقصر می‌گرده ولی خبری نیست، برای همین منتظرن مرده بیدار بشه زودتر.
از گوشه چشم به پرستاری نگاه می‌کند که با آب و تاب در حال تعریف شنیده‌هایش است. از روی کنجکاوی جلو می‌رود و کنار منصور می‌ایستد. دستی به شانه‌اش می‌زند تا حضورش را اعلام کند و سپس هر دو منتظر چشم به دهان پرستار می‌دوزند.
- از صحبتای اون دوتا سرباز شنیدم؛ می‌گفتن انگاری این مرده چیزی از کسی که زدتش می‌دونسته برای همین شد مهره سوخته.
قصد داشت بپرسد «دیگه چی؟» که سرپرستار سر رسید و پرستاران را با عصبانیت متفرق کرد تا به کارهایشان برسند.
منصور دست در جیب روپوشش می‌گذارد و پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,168
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
با حالی زار به منصور نگاه می‌کند که انگار سرپرستار دلش می‌سوزد و از این جهت سعی می‌کند کمی دلداری‌اش دهد.
- حالا زیاد ناراحت نشید دکتر، این بار کلا دو نفرن، بهتر از نفرات بیشتره که.
بی‌توجه به او، اشاره‌ای به منصور می‌زند و به اورژانش ملحق می‌شود.
تقریباً زمان اذان مغرب می‌شود و بخشی از کادر به نمازخانه می‌روند و بخش دیگر برای استراحت به اتاق‌هایشان می‌روند. حدود پنج دقیقه‌ی بعد، باز هم صدای آمبولانس می‌آید و پس از آن صدای شتاب‌زده‌ی کادرش که درخواست کمک دارند به گوش می‌رسد.
نگاهی به اطرافش می‌اندازد و با دیدن فضای خالی از پرستار، منصور را مخاطب قرار می‌دهد تا دست از معاینه بیماری که در وضعیت استیبل است بردارد و به او کمک کند.
با دیدن پسر جوانی که روی برانکارد دراز کشیده و یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا