متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شعر مجموعه شعر فنجان خالی قهوه | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 527
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
Fenjane.Khalie.Ghahveh2.jpg
نام شعر: فنجان خالیِ قهوه
نام شاعر: زری
ژانر: تراژدی
قالب: سپید
مقدمه:
پلک‌هایم را بر هم فشردم
گویی در خیالاتم، تو را ببینم
اما در دلالان
حتی در خواب، تو را ندیدم
آن لباسی که بوی عطر تن تو می‌داد
حال کجاست؟
آن عطر تنت که
گل‌های بهاری را هم گیج می‌کرد
حال کجاست؟
 
آخرین ویرایش

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,808
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #2
•| بسم رب العشق |•

1000008543.jpg

ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.

"قوانین بخش اشعار کاربران"
***
پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.

"تاپیك درخواست نقد و بررسی اشعار"
***
پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FakhTeh

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم
تو را نمی‌بینم
به نشانه‌هایی که از تو دارم
گمان می‌کنم که باید کنارم باشی
در آسمانی که ماهش می‌تواند
یک گوی نورانی باشد
در شیشه عطری که
گل‌های بهاری را
گیج کرده است
پشت پنجره‌ی اتاقم
که مدام مرا در‌به‌در
به سوی خود تکثیر می‌کند.
این تنها نشانه‌هایی است که
از تو برایم باقی مانده است
میز صبحانه‌ای لذیذ
اما با فنجان خالی قهوه
رنگ خوش‌رنگی
بر بوم این خانه
لباسی که هنوز گویی
بوی عطر تن تو را می‌دهد
و سایه‌ی خنکی که پرندگان
زیر آن، زِ عشق تو آواز می‌خوانند.
آن‌قدر این راه را نزدیک شده‌ام
که به ندرت، و وضوح تو را می‌بینم
اما این جز خیال نیست!
تو را هرگز نمی‌بینم
آری! تو را
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
خورشیدی که بر پنجره‌ی اتاقت می‌تابد
بر چهره‌ی من هم خواهد تابید
ماهی که برای تو چشمک می‌زند
روزی نگاهش به سمت من می‌افتد
او برای من خواهد گفت!
از عشق تو خواهد گفت
روزی باران هم
با من، مهربان خواهد شد
با من میل سخن خواهد داشت
با من آواز خواهد خواند
صدایش با من، هم‌صدا خواهد شد
زمین فرش زیر پاهایم خواهد شد
روزی با هم رو‌به‌رو خواهیم شد
روزی به هم‌دیگر، نزدیک خواهیم شد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
ساعت، از نیمه شب گذشته است
و پذیرای آنم که این جمله
شروع مناسبی برای آغاز عشق نیست
اما پلک‌هایم، با خواب وداع کرده است
اما از دوست داشتنت، دریغ نمی‌شوم
با وجود این‌که نیمه شب، و زمان خواب است
هیچ شب یا نیمه شبی، همانند امشب
نیمه شبِ پر از غم و اندوهی نبوده است
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
طرز نگاهم، متفاوت‌تر از همیشه است
در نگاهم، گویی دو کبوتر بال شکسته،
عاشق و درمانده، از سفری دور و دراز
جا مانده است
فاصله‌ی میانِ من و تو
اندازه امتداد نگاه آتشین تو
در من است
همانند پرنده‌ای، در گندم‌زار نگاهت سوختم
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
باید در لحظه زندگی کرد
باید گاه، همانند گلی سرخ روئید
گاه باید با امیدی مرده
بذر امیدی نو، در دل کاشت
گاه باید با سوسوی امیدی بی‌رنگ، در لحظه درخشید
گاه غزل یا شعری، طنین‌نواز سرود
گاه با شاخه‌ای از عطر گل پیچک
در دلِ آرزوها، ریشه دواند.
گاه باید زیر سایه‌ی ابری سرگردان
گاه با نور خورشید، بر پشت کوه‌ها پنهان
باید گریست
باید به ضربه‌ی بی‌رحم باران، بر پنجره
گویی بلند، قهقهه زد
گاه باید بر غمی بی‌پایان
هم‌چنان مجنون‌وار خندید
زیرا چه بخندی، چه اشک بریزی
زمان به سرعت، خواهد گذشت!
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
بوی عطر تنِ تو
بوی گلِ یاسمن است
بویی که مشامم را به بازی گرفته است
عجیب مشامم را قلقلک می‌دهد
عشقت در دلم
بذرش را کاشته است
گویی حال خسته، به خانه‌اش بازمی‌گردد
بوی عطر تنِ تو
بوی خاکِ باران خورده کوچه‌هایِ عشق را می‌دهد
آفتاب هم با من هم‌بازی شده است
با اشعه‌های ریز و درشت‌اش،
بر زیر پیراهنم، هم‌چنان می‌دود
ماه انگار دلش گرفته است
گویی در سر می‌پروراند که با من هم‌دردی کند
صبحانه‌ی من، فنجان و بشقاب خالی‌ست که
رعد و برق، همانند الماسی درخشان،
در آن برق می‌زند
دلم می‌خواهد در زیر باران
به‌جای پرسه زدن در خیابان
همانند پرنده‌ای زیبا
در آسمان ز عشق تو، پر و بال بزنم
زمانی که به تو فکر می‌کنم
دلم نمی‌خواهد از معرکه بیرون آیم
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
من همه چیز را
به وضوح، و ندرت دیده‌ام
اما تنها چیزی را که دوست دارم تا ابد ببینم
نقاشی زیبای خداوند است
چه ماهرانه صورت زیبای تو را، نقاشی کرده است
چه شاعرانه سخن‌هایت را، در دلم جا دادی
خنده نارنج طعمت را
با هیچ طعمی تعویض نخواهم کرد
حتی با طعم تلخِ قهوه
حتی با طعمِ تلخِ سیگارِ بهمن
باید با این عشق چه کنم؟
عشقی که همانند گلی پیچک
دور دلم را حصار کرده است
و هر چه بیشتر می‌گذرد،
بیشتر در دلم ریشه می‌دواند
با خاطره‌هایت چه کنم؟
آن‌ها را ببوسم و با آن‌ها وداع کنم؟
مگر می‌شود؟
من با خاطراتت زنده‌ام ای عشق
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
نوازش‌های دیرینه‌ی تو
در سوراخ کدام آجرهای کوچه پس کوچه‌ها
پنهان شده است؟
نکند آن را روی پشت‌بام خانه جا گذاشته‌ام؟
خنده‌های بی‌جان اما صمیمانه‌ات
پشت کدام غم‌ها پنهان شده است؟
نوازش‌های عاشقانه‌ات، پشت کدام دست یخ زد؟
تو حجم آوارگی خانه‌ای هستی که
با عشق و رنج، آن را برای من ساختی!
و من روح خشکیده‌ی گل یاسمن هستم
دست‌هایت سهم کدام زن است؟
کدام زن، مهربانی شکوه و پرعظمتت را
در خلوت خود جشن می‌گیرد؟
حال باید تو را آرزو کنم؟
یا باید با آرزوی بی‌جان و بی‌روحم، وداع کنم؟
در افکار پوچ و مغز پوشالی‌ام، همانند گل جوانه زدی
هنوز هم، با عطر تن تو، و آرامش حضورت
شکوفا می‌شوم
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا