شعر مجموعه شعر رگ خواب | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •SONA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 493
  • کاربران تگ شده هیچ

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
و زندگی، چشمان تو را
حتی خیالات تو را
از من گرفت
و نگذاشت، لحظه‌ای
در کنار تو با دستانت
با چشمانت، حتی با خیالاتت
اندکی زندگی کنم
این نامش زندگی نیست
جهنم است، جهنمی که
ظاهرش زندگی‌ست
باطنش جهنمِ بی‌تو!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بی‌قراری، وقت به وقت
سراغم را می‌گیرد
دلم همانند سایه
و دستانم، همانند رگ
ردت را می‌گیرد
قلبم، قلبت را،
دنبال کرده است
چشمانم، قلبم
دستانم، حتی خواب‌هایم
رگ خوابت را می‌داند
هر جا بروی
سایه به سایه
دیوار به دیوار
دنبال توام
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
در گذر دلالان
دستانت را
حتی مسیرت را
با اشتیاق، و عشق درونم
طی می‌کنم
سر چهار راهِ قلبم
کَسی از من می‌پرسد:
خسته نشده‌ای؟
خنده‌ای زیبا، صورت پر از غمم را
قاب می‌گیرد
پای تو در میان باشد
و من، خسته‌گی بشناسم؟
من برای رسیدن به تو
هفت آسمان که سهل است
تا جهنم می‌روم
تا بلکه یک دقیقه
آن روی زیبایت را ببینم
و نظاره‌گرِ، این نقاشی زیبایِ
خداوند باشم!
خدا پارتی بازی کرده است
زیرا این همه زیبایی
آن هم یک‌جا و بی‌عیب
کار انسان نیست
فقط کار خداست!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
ای کاش قلم‌موی خدا، دست من بود
در یک شب بارانی، رگ خوابت را در سرنوشتم می‌نوشتم
در سرنوشتم رگ خوابت بود؛ اما خوابی تلخ
من آرزوی یک خواب شیرین به دلم مانده
رنگ روزگارم سیاه بود، همانند یک قلم مشکی
من جهانی بنفش، نارنجی، آبی می‌خواهم
دیگر از جهان پر از غم و رنگ سیاه، تنفر دارم!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد از تو، تمام شعرهای سپیدی که سرودم، بر من فرود آمد
از کنار نیمکت خالی‌ای که خاطره‌سازی کرده‌ایم، گذر می‌کنم

از صدای دل‌نشین خنده‌ات که با صدای قطره‌های باران
آمیخته شده بود و ملودی زیبایی طنین انداخت و
پس از رفتن تو، از صدای شکستن آوازهای سرشار از غمم
و باریکه‌ی لمبرهای کوچک که از نبودنت می‌گریستند،
عکس می‌گیرم و پابه‌پای لمبرهای کوچک، می‌گریستم.
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
بودنت درد بزرگی‌ست و نبودنت عجب درد سهمگینی!
با رفتنت چنان تیغه زدی که زخم‌هایم دوا و درمانی ندارد.
نه در فکر دوا و درمانی، نه در فکر عشق و آشیانه‌ای
نه دوری‌ات را دوست دارم، نه بودنت، مرا به فراموشی بسپار!
تنها راهی که برایم باقی گذاشته‌ای، فراموشی بود و بس.
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
شعرهایم برگزیده‌ی چشمان تو بود
عشق بینمان را در چند بیت شعر سپید، خلاصه می‌کردم
خانه‌ام و اشتیاق کورکورانه‌ام، به دست تو آوار شد
با نخستین شعرها، هم‌چو پروانه‌ای بال شکسته، سوختم
گرچه می‌گفتم یادت از ذهنم پاک نمی‌شود؛ ولی پاک شد
گویا رقیب داری! دستان مهربانش را بر روی گیسوانم می‌کشد
همان گیسوانی که تو زیبایی‌اش را که نه، بلندی‌اش را دیدی
دستان مهربانش لای انگشتان همان زنی را پر می‌کند
که آرزوی رها کردنش را داشتی!
رهایت کردم و این آخر قصه‌ی من و تو بود؛
ولی قصه‌ی من و اوست که مرهم زخم‌های کهنه‌ام شده،
مرهم تیغه‌هایی که به روح و جسم بی‌جانم زدی
قصه‌ی من و او، هرگز به پایان نمی‌رسد!
قصه‌ی من و تو، قصه‌ی نرسیدن‌ها بود
ای وای نکند قصه‌ی من و او هم، همانند قصه‌ی من و تو شود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
می‌دانی با آمدنش چه شد؟ معجزه شد!
آسمان تیره و تار من، بی‌تو آبی‌ آبی‌ست
او ز عشق من، آسمان تیره و تارم را آبی کرده است
جسم و روح و قلبم می‌گوید که او نمی‌تواند مثل تو، بی‌رحم باشد
گویا او از همان جهانی آمده که من آرزویش را داشتم
تو از جهانی متفاوت، جهانی که حتی متعلق به من نبود، آمده بودی
هم تو و هم جهانت و هر چیز بی‌ارزش دیگرت، برایم بی‌ارزش است
روح و جسمت را که نه، من حس نفرت و خاطره‌هایمان را
مدت زیادی‌ست که در یک جای غریب و ناآشنا خاک کرده‌ام
جوری خاک کرده‌ام که انگار از ابتدا در زندگی‌ام وجود نداشته‌ای
من جهانم را با معشوقه‌ای دیگر،
هم‌چو رنگین کمان رنگ‌آمیز می‌کنم و جهان مشابه‌مان را
به رخ همگان می‌کشم، جهان من و او، یک جهان متفاوت است
جهانی که آرزوی داشتنش، تا ابد و یک روز بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
نفرت، یک نوع حس است و تو حتی ارزش این حس را هم نداشتی
دیدار ما به قیامت هم نمی‌رسد، دیدار ما یک خواب شیرین است
خوابی که دوست داری یک اتفاق خوب در بیداری باشد؛
اما هرگز اتفاق نخواهد افتاد!
مثل یک خواب و رویا
مثل یک معجزه که سهم تو نیست، لایق فرد دیگری‌ست!
آرزوی داشتن من، لایق تو نبود، لایق یکی مثل اوست
زیبایی‌ها لایق شیطان نیست، لایق فرشته‌هاست
من از وجود شیطان در کنارم، تا ابد پشیمانم؛
اما لایق پشیمانی‌هایم هم نیستی، زیرا من او را دارم
یک فرشته‌ی زمینی که به گرد پاهایش هم نخواهی رسید
تا زمانی که قصه‌ی شیرین و عاشقانه‌ی من و او شعر می‌شود
جایی برای نفرت روی دفتر شعرهایم نخواهد بود!
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا