• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #391
زن‌ها کِل کشیدند و علی نزدیک‌تر به من نشست. گرمای حضور بی‌فاصله‌اش تپش از سر ترس قلبم را بیشتر کرد. نگاهم را بالا نمی‌آوردم. دیدم که مرضیه‌ خانم جعبه حلقه‌ی مرا بلند کرد و انگشتان مردانه علی حلقه‌ی طلایی را که سه نگین ریز به صورت اریب روی آن قرار داشت و علی داده بود تاریخ عقدمان را داخلش حک کرده بودند را برداشت. نگاهم را فقط تا دستش بالا بردم. چاره‌ای نداشتم «بله» گفته بودم و باید حلقه‌ی تعهد در دست می‌کردم. ناچار دستم را بالا بردم و علی حلقه را به آرامی در انگشتم کرد. صدای کِل کشیدن زن‌ها نوای سوگواری من بود، چرا که یادآور شد من نیز باید حلقه را در دست او بکنم. با دست لرزان انگشتر عقیق زرد رنگی را که به خواست علی از جنس نقره و به‌ عنوان حلقه برایش گرفته بودم را از میان جعبه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #392
یک دل سیر که گریه کردم. چادر را از صورتم جدا کردم و طبق جهت قبله‌ای که با برگه روی دیوار مشخص شده بود جانمازم را چرخاندم، بیرون رفتم، وضو گرفته برگشتم و برای نماز مغرب اقامه بستم. در تمام طول نماز به جای آن‌که به خدا توجه کنم به یاد علی بودم. نماز مغرب را که تمام کردم تسبیح یادگاری علی را برداشتم و شروع به صحبت با خدا کردم.
- خدا جونم می‌دونم خیلی بنده‌ی ضایعی هستم، می‌دونم حوصله‌ات رو سر بردم، بیشتر عمرم چون نمی‌شناختمت به فنا رفت، اون بقیه رو هم می‌شناختمت خودم کاری نکردم، می‌دونم بهت قول داده بودم دیگه نمازهام رو بخونم، اما تنبلی کردم، حالا هم که خوندم بیشتر از این‌که به تو فکر کنم، توی فکر علی بودم. چی‌کار‌ کنم؟ نمی‌تونم بدون اون بمونم، می‌دونم، می‌دونم بهت گفتم سالم برگردونش ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #393
***
گرمای بعد از ظهر تیر ماه جایش را به خنکای عصر گاهی می‌داد. در میان بحث با علی یک آنتراک درخواست و برای شستن دست و صورتم و کمی تمدد اعصاب او را ترک کرده و حالا درحال برگشت به طرف میزهای شطرنج بودم. اما خبری از علی پشت میزها نبود.
- یعنی بی‌خبر گذاشته رفته؟
کمی اطراف را نگاه کردم. شاید میز را اشتباه آمده بودم. ولی همین بود حتی خبری از کیفش هم نبود.
- عجب پسره‌ی بی‌ادبیه.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم تا به او زنگ زده و بی‌حیثیتش کنم. فقط یک زنگ زده بود که از دور دیدمش. سریع انگشتم را روی قطع تماس گذاشتم.
- پس اون هم رفته بوده آب به دست و صورتش بزنه.
نگاهم را به او دوختم تا نزدیک شد و متوجه لیوان‌های آب‌ هویج‌ بستنی دستش شدم.
زیر لب گفتم:
- باز دست به خرج شده، بی‌ادبی نیست که من مهمونش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #394
علی سرش را بالا آورد و لبخند کجی زد.
- من نمی‌خوام بگم شما نمی‌فهمید... .
نگذاشتم حرفش را بزند و محتویات لیوانم را محکم‌تر هم زدم.
- بهتره برگردیم‌ سر بحث قبلی‌مون...شما گفتید هرچی هست رو خدا آفریده، حتی خصوصیات انسانی رو؟
دوباره نگاهش را به مایع سفید و نارنجی لیوان دوخت.
- بله، خداوند علیم هست و به انسان علم داده، قدیر هست و به ما هم قدرت داده، خدا مظهر کَرم و بخشش هست و مهر و عطوفت هم در ما قرار داده، آدم‌ها هیچی از خودشون ندارن، در همه‌چیز وابسته به خدا هستن.
کمی از نوشیدنی خنک و شیرین را خوردم.
- من نمی‌تونم این وابستگی رو قبول کنم، پس این همه ساخته‌ای که مستقلاً از خدا انجام داده چی؟
نگاهش را بالا آورد، اما به من ندوخت.
- بله، درسته، ساخته اما مستقل نه، اگر چیزی ساخته اولاً با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #395
***
از صبح زود جلوی خوابگاه منتظر رشیدی بودم. گرچه امروز به تجربه‌ی دفعه قبل از زیر مانتوام یک پیراهن پوشیده بودم تا سوز‌ صبحگاهی اذیتم نکند، اما هنوز صورت و دست‌هایم در برابر آماج حمله‌های سرما قرار داشت که گرچه غیرقابل تحمل نبود، اما خب آزار دهنده چرا.
دستانم را در جیب بزرگ مانتوی کتان مشکی‌ام فرو کرده بودم و عرض پیاده‌روی کوچک را قدم می‌زدم. کوچه رفت و آمدی نداشت هم به این خاطر که باریک بود و فقط به اندازه یک ماشین عرض داشت و هم این‌که صبح زود بود. مدت زیادی منتظر ماندم اما خبری از رشیدی نشد. گوشی را از جیب بیرون آوردم و نگاهی به آن کردم. نزدیک ساعت شش ربع کم بود. با گفتن «دیر شد» تماسی با رشیدی گرفتم. دفعه‌ی اول پاسخ‌گو نبود. دوباره تماس گرفتم. بعد مدت طولانی با صدای خواب‌آلود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #396
از دور وقتی درِ باز غرفه حاجی‌ خان را دیدم انگار جواز برگشت به خانه را گرفته باشم با شوق پا تند کردم. جلوی غرفه که رسیدم پسر جوانی درحال جابه‌جایی و چیدن کارتن‌های موز جلوی غرفه بود. صدای مردی از داخل بلند شد.
- پسر! دست بجنبون الان ماشین می‌رسه.
داخل غرفه شدم. مرد فربه و تقریباً مسنی که بیشتر موهای سر و ریش بلندش سفید شده بود پشت میزی نشسته و مشغول حساب و کتاب با یک ماشین‌ حساب بود. یک کلاه پشمی سیاه‌ رنگ قدیمی و کتی به همان رنگ و پیراهنی سفید با خط‌های آبی تنش بود و مدام نگاهش را از روی فاکتورها به طرف ماشین حساب می‌گرداند و اعدادی را وارد می‌کرد.
- سلام.
سرش را بلند کرد و اخم بین دو ابرویش به چشمم خورد. سلام کوتاهی کرد و کنجکاو نگاه کرد.
- آقای حاجی خان؟
نگاهش را روی ماشین‌حساب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #397
خودم را به بی‌خیالی زده و حواسم را به غرفه و رفت و آمد آن دادم. حاجی در تمام وقت پشت میزش بود و شاگردش در رفت و آمد. گاه راننده‌ها هم کنار حاجی خان می‌آمدند و بعد از اتمام کارشان می‌رفتند. حاجی‌ خان میوه‌های گرم‌ سیری خرید و فروش می‌کرد و به خاطر نوع تجارتش غرفه‌اش رفت و آمد کمتری داشت و راننده‌ها فقط برای بردن میوه به شهرهای دیگر آن‌جا می‌آمدند. من فقط ناظر همین راننده‌هایی بودم که هر از گاهی نگاهی از سر سوال هم‌ به‌ من می‌کردند و باعث می‌شد در دلم‌ پوزخندی زده و در فکرم با حاجی‌ خان حرف بزنم.
- حاجی‌ خان! حالا به من آدرس ندادی؟ باشه لج کن، ولی این‌‌قدر به خاطر این‌که اول صبحی توی غرفه‌ات هستم، درموردت فکر بد می‌کنن که بالاخره پشیمون بشی.
بیشتر فضای غرفه‌اش را کارتن‌ها و سبدهای موز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #398
***
همین دو سه ماه پیش بود. قبل از عید، علی کافه دعوتم کرده بود. آخرین روزی بود که شیراز بودم و علی می‌خواست قبل رفتنم به دبی، برایم تولد بگیرد، اما من اصلاً حال خوبی نداشتم. نگاهم به کیک کوچک شکلاتی روی میز بود که شمع زرد رنگی رویش قرار داده بودند. گارسون اشاره‌ای کرد.
- اجازه هست روشن کنم؟
تا علی خواست اجازه دهد، قبل از او گفتم:
- جعبه دارید ببریم؟
گارسون باتعجب «بله خانم»ای گفت و دور شد.
- خانم‌ گل؟ خوشت نیومد؟
- می‌خوام برم.
- باشه می‌ریم یه کیک به دلخواه تو سفارش می‌دیم.
کیفش را برداشت گفت:
- پس بذار قبل رفتن کادوی تولد بیست و پنج سالگیت رو بدم.
جعبه کوچکی‌ را روی میز گذاشت.
- تولدت مبارک همه‌ی زندگیم!
لبخند کوتاهی زدم.
- ممنونم علی‌ جان!
با دو انگشت جعبه را به طرف خودم کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #399
زودتر از علی وارد اتاقش شدم و شالم‌ را روی زمین انداختم. علی داخل شد و در را بست. به در تکیه داد و به من که دکمه‌های مانتویم را باز می‌کردم نگاه کرد.
- چی شده عزیزم؟
مانتویم را زمین انداختم و دستانم را باز کردم.
- بغلم‌ کن علی!
کیفش را روی تخت انداخت. نزدیک شد و مرا به آغوش کشید.
- چی‌ حالت رو خراب کرده؟ بگو.
با انگشتانم پیراهنش را چنگ زدم و صورتم را از یک طرف روی شانه‌اش گذاشتم.
- فشارم بده علی.
آغوشش را محکم‌تر کرد. رگ خوابم را خوب می‌دانست. یکی از دستانش را به طرف سرم برد، کش ساده آبی رنگی که موهایم را با آن بسته بودم را به آرامی بیرون کشید و انگشتانش را لای موهای آزاد شده‌ام گذاشت و به آرامی نوازشم کرد.
- جانِ علی! باهام حرف بزن، خودتو آروم کن.
از لذت انگشتانش چشمانم را بستم.
- پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,578
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #400
علی خندید از همان‌هایی که دندان‌هایش مشخص می‌شد.
- بچه شدی خانم‌ گل؟ می‌خوای آقای ماندگار عقدمون رو فسخ کنه؟ تازه اگه به جرم آدم‌ ربایی محکومم نکنه.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- نمی‌تونه هیچ کاری کنه، من و تو زن و شوهریم.
سرم را بلند کرد.
- نگو حرف شوخیم ‌رو جدی گرفتی؟
اخم کردم.
- بابا منو مجبور می‌کنه، می‌خوام از دستش راحت بشم.
او هم اخم کرد.
- نگو این حرف رو، رضایت پدرت شرط اصلیه.
- میرم دادگاه حکم می‌گیرم‌ تا دیگه به رضایتش‌ نیاز نداشته باشیم.
- خانم‌گل! پاک‌ زده به سرت، تعطیلات فقط چند روزه، برو دبی، خوب خوش بگذرون، بعد که برگشتی باید دوباره من رو تحمل کنی، چون مطمئن باش من سر جام هستم.
کمی راست ایستادم و دستانم را از کمرش به پشت گردنش رساندم و همان‌جا قفل کردم.
- چطور دوریت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا