• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
879
پسندها
5,609
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #691
یک ساعت طول کشید تا کارهایم را انجام دادم. مانتوی نخی دودی رنگم که خط‌های عمودی و افقی سورمه‌ای رنگ داشت را به همراه یک شال ساده سورمه‌ای و شلوار کتان جیب‌دار و کرم رنگی را که دمپایش کش داشت، پوشیدم و برای بیرون رفتن آماده شدم. از پله‌ها که پایین می‌رفتم ریحان و دخترش را دیدم که تازه رسیده بودند و با دیدن من سلام کردند. نگاهی به او و دختر نوجوان شانزده هفده‌ ساله‌اش انداختم و سلام کردم. بعد رو به ایران گفتم:
- مامان‌جون! رضا امشب نمیاد؟
ایران آن دو نفر را برای تعویض لباس راهنمایی کرد و بعد رفتن آن‌ها رو به من کرد.
- نمی‌دونم، چیزی به من نگفته.
- اگه میشه بهش زنگ بزن بگو شب بیاد اینجا، کارش دارم.
- باشه، ولی چیکارش داری؟
- حالا شب میگم، من دیگه برم دیدن شهرزاد.
- به شهرزاد سلام منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Emmett

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
879
پسندها
5,609
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #692
به یاد روزی در همان اوایل عقدمان افتادم که گذرمان در پارک به کنار زمین بازی بچه‌ها افتاده بود.
***
تازه وارد پارک شده بودیم، تا کمی قدم بزنیم از کنار زمین بازی که رد شدیم، نگاه علی به طرف بچه‌ها کشیده شد. انگشتانم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و بازویش را در حصار دستم گرفتم.
- حتماً خیلی دوست داری یه روز اینجوری بچه بیاری پارک، نه؟
علی سر چرخاند و نگاهم کرد.
- تو دوست نداری؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم... چرا... شاید اصلاً حوصله سروکله‌زدن با بچه رو نداشته باشم، می‌دونی علی؟ من بیشتر از این‌که قاطی بازی بچه‌ها بشم، دوست دارم یه جا بشینم از دور نگاهشون کنم.
علی مرا به طرف نیمکتی راهنمایی کرد تا روی آن بنشینیم. کاملاً رو به طرف زمین بازی نشسته بودیم.
- پس با این احوال می‌خوای بگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Emmett

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
879
پسندها
5,609
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #693
شهرزاد از اتاق برگشت و با دیدن من گفت:
- چرا چیزی نخوردی؟
لبخندی به او‌ زدم.
- ممنونم عزیز!
روبه‌روی من نشست و‌ گفت:
- خب بگو چه خبر؟ کجا بودی چند روز ازت خبری نبود؟
اول خواستم از این‌که کجاها بودم و علی را دیدم، برایش تعریف کنم، اما منصرف شدم و‌ گفتم:
-یه چند روز‌ گوشیم خراب بود، نتونستم بهت زنگ بزنم.
- همین؟ دیشب چنان گفتی داستان داره که گفتم چی شده؟
در جوابش فقط لبخند زدم. دیگر دوست نداشتم از خودم و علی برایش بگویم. گویا احساس صمیمیتم را با او از دست داده بودم. شاید به این خاطر که او از علی متنفر بود.
- زاهدان چطور بود؟
- بد نبود، در کل خوب هم بود.
- واقعاً نمی‌خوای برگردی خبرگزاری؟
- نه دلم نمی‌خواد.
- پس چیکار می‌خوای بکنی؟
- نمی‌دونم، امروز بابا خواسته برم شرکت.
- شرکت خوبه، برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Emmett

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
879
پسندها
5,609
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #694
نفس عمیقی کشیدم.
- نقطه به نقطه دانشگاه یادآور یه خاطره از علیِ ، به هر طرف نگاه کنم علی رو می‌بینم، یادم میاد اینجا باهم حرف زدیم، اونجا بحث کردیم، کجا غذا خوردیم‌، کجا وقت گذروندیم، اون آزمایشگاه می‌دونی چقدر خاطره‌انگیزه برام؟ تک‌تک وسایل‌هاش منو یاد علی میندازه، می‌دونی چرا من و علی‌ همیشه روی میز پشت پنجره کار می‌کردیم؟ چون روی شاخه درخت پشت پنجره یه لونه پرنده بود که هر سال اول بهار دوتا پرنده می‌اومدن اونجا، از همون اول ما پیگیرشون بودیم، جوجه‌هاشون که از تخم‌ درمی‌اومد و بزرگ میشدن تا اواخر پاییز که هوا سرد میشد و می‌رفتن تا باز اول‌ بهار برگردن... اون‌ها رو‌ اولین‌بار علی نشونم داد، همون روزهای اول نامزدیمون، یه جوری نماد‌ بودن برامون، پامو که بذارم توی آزمایشگاه اولین صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Emmett

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
879
پسندها
5,609
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #695
شهرزاد بلند شد و‌ کنارم نشست و دستان مرا که سرم‌ را زیر انداخته و سعی می‌کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، گرفت.
- دختر! ما دوستت داریم، تو داری با فکر و ذکر علی خودت رو نابود می‌کنی، چرا رفتی دیدن اون زن؟ معلومه که طرف پسرشو می‌گیره، نمیاد که بهت بگه علی اشتباهه، اون داره گولت می‌زنه، ولی ماها دوستت داریم، طرف تواییم که داریم اشتباهت رو بهت تذکر میدیم، می‌خوایم زندگیت رو بیاری روی روال درست، خودتو ببین! چی از علی مونده برات؟ این از زندگیت، اون از درسِت، همه رو‌ معطل علی کردی.
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد.
- خواهش می‌کنم، فقط برو اون پایان‌نامه کوفتی رو ارائه بده، مدرکت رو بگیر، از اون خراب شده بیا بیرون، برو یه جای دیگه دکترا بخون، برو بقیه رو دانشگاه تهران ادامه بده، نه اصلاً برو خارج، هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Emmett

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا