- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 879
- پسندها
- 5,609
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 15
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #691
یک ساعت طول کشید تا کارهایم را انجام دادم. مانتوی نخی دودی رنگم که خطهای عمودی و افقی سورمهای رنگ داشت را به همراه یک شال ساده سورمهای و شلوار کتان جیبدار و کرم رنگی را که دمپایش کش داشت، پوشیدم و برای بیرون رفتن آماده شدم. از پلهها که پایین میرفتم ریحان و دخترش را دیدم که تازه رسیده بودند و با دیدن من سلام کردند. نگاهی به او و دختر نوجوان شانزده هفده سالهاش انداختم و سلام کردم. بعد رو به ایران گفتم:
- مامانجون! رضا امشب نمیاد؟
ایران آن دو نفر را برای تعویض لباس راهنمایی کرد و بعد رفتن آنها رو به من کرد.
- نمیدونم، چیزی به من نگفته.
- اگه میشه بهش زنگ بزن بگو شب بیاد اینجا، کارش دارم.
- باشه، ولی چیکارش داری؟
- حالا شب میگم، من دیگه برم دیدن شهرزاد.
- به شهرزاد سلام منو...
- مامانجون! رضا امشب نمیاد؟
ایران آن دو نفر را برای تعویض لباس راهنمایی کرد و بعد رفتن آنها رو به من کرد.
- نمیدونم، چیزی به من نگفته.
- اگه میشه بهش زنگ بزن بگو شب بیاد اینجا، کارش دارم.
- باشه، ولی چیکارش داری؟
- حالا شب میگم، من دیگه برم دیدن شهرزاد.
- به شهرزاد سلام منو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.