• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #671
از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاه کردم. به جز انبار روبه‌رو هیچ ساختمانی در نزدیکی قرار نداشت. کسی هم در این اطراف نبود. مسیر دسترسی یک جاده خاکی بود که در همین‌جا تمام هم می‌شد و با کمی فاصله تپه‌های اطراف شهر قرار داشت. به انتهای شهر رسیده بودیم. در مقابل درِ انبار کانالی کنده شده بود که گویا قرار بوده از آن کانال آب بیرون بیاورند، اما همان‌گونه خاکی رها کرده بودند. روی آن در مقابل درِ انبار دو صفحه ام‌دی‌اف ضایعاتی به عنوان پل برای عبور و مرور قرار داده بودند. صحبت زینب با سید نظرم را از اطراف گرفت.
- آسِید اجازه بده من هم بیارم.
به طرف آن‌ها که برگشتم هر دو را پشت صندوق‌عقب باز شده دیدم.
- نه زینب‌خانم! خودم میارم، شما باید رعایت کنید.
زینب آهسته چیزی به سید گفت و من هم برگشتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #672
صدای باز شدن در مرا از خود بیرون آورد. سید در زده و در را باز کرده بودند. پسر نوجوان لاغراندامی که آفتاب سوختگی صورتش را کدر کرده و تیشرت سبز و شلوار ورزشی تنش بود، مقابل ما قرار گرفت. پسر با دیدن سید سریع اخم‌هایش باز شد.
- سلام آقا!
- سلام عابد! پدرت چطوره؟
- خوبه آقا! بفرمایید.
عابد راه را باز کرد. سید رو به ما کرد.
- شما‌ بفرمایید داخل؛ من و‌ عابد وسایل رو‌ میاریم.
من و زینب زیر نگاه متعجب عابد داخل شدیم. عابد به همراه سید به طرف ماشین رفت و ما همان نزدیک در ورودی ایستادیم و من به اطراف چشم دوختیم. آهن‌آلات ضایعاتی از در و پنجره تا کابین اتومبیل در محوطه وجود داشت. در وسط محوطه با فاصله نسبتاً زیاد از ما ساختمان دو اتاقه‌ای از جنس آجر که روی سکویی سیمانی قرار داشت و در سمت چپ ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #673
اشک چشمان زن خوشحال را می‌دیدم. با اصرار ما را به طرف پله‌های سکو برد. همین که پله‌ها بالا رفتیم. صدای سوتی ما را متوجه کرد. زن به طرف ساختمان اصلی رو برگرداند. ما نیز به دنبالش نگاه چرخاندیم. مقابل درِ آن ساختمان مرد لاغراندامی با دست به زن اشاره کرد که پیش او‌ برود. زن ما را به داخل اتاق راهنمایی کرد و خودش با عذرخواهی رفت. نگاهم را به اتاقک نیمه‌تاریک دادم. اتاقک تقریباً بزرگی بود، اما نصف اتاقک با پرده سفیدرنگی که گل‌های ریز صورتی داشت، جدا شده بود. نزدیک پرده مرد تقریباً مسنی روی تشکی نشسته، به دیوار تکیه داده بود و نگاهش به ما بود. سلام دادیم و سری برای ما تکان داد. کنار دست مرد نوزادی خوابیده بود که پتوی سبزرنگی رویش انداخته بودند. مرد عصایی را که کنارش قرار داشت، برداشت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #674
عایشه کتری در دست از پشت پرده بیرون آمد و از مقابل ما رد شد و نگاه ما را هم با خود برد.
- چشم آبی توی ژنتیکتون دارید؟
زینب با ناراحتی گفت:
- نه اصلاً نداریم.
خونسرد رو برگرداندم.
- پس امیدوار نباش! بچه‌ات یا شبیه توئه یا سید.
عایشه با کتری برگشت و تا پشت پرده رفت و ما باز هم او را بدرقه کردیم.
- ما که همگی چشم‌هامون قهوه‌ایه، آسِید این‌ها هم همین‌طور، فقط یه زن عمو داره چشم‌هاش سبزه.
- که اون هم به شما ربط نداره.
زینب با لحن حسرت‌باری گفت:
- چرا بچه من نباید چشم آبی بشه؟
- خانم محمدی مثلاً تحصیل کرده! باید یادآوری کنم رنگ چشم هم مثل سایر خصوصیات انسانی ژنتیکیه و از اون‌جایی که خانواده جنابعالی و شوهرت و هفت جد و آبادتون چشم آبی نیستن و نبودن، بچه‌ات با هیچ احتمالی چشم آبی نمی‌شه.
زینب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #675
دختر که گویا منتظر حرف خواهرش بود، سریع خود را به او رساند و طوری پشت سرش چسبیده به او نشست که معلوم شد از ما واهمه دارد.
زینب با خوش‌رویی گفت:
- اسم تو چیه کوچولو؟
دخترک بیشتر به خواهرش چسبید. عایشه خواست به جای او جواب دهد.
- اسمش... .
دستم را بالا بردم .
- بذار خودش بگه.
دخترک که تنها شباهتش به خواهرش پوست سفید صورتش بود، با موهای پریشان خرمایی و چشمان قهوه‌ای شباهت بیشتری به مادرش داشت با نگرانی چشم از من برنمی‌داشت.
کمی به طرفش خم شدم.
- خانم کوچولو! اسم من ساریناست.
به زینب اشاره کردم.
- اینم دوست من زینبه.
دختر نگاهش روی زینب که به او لبخند میزد، رفت. گفتم:
- حالا میایی با ما دوست بشی؟
دختر به طرف من برگشت و با چشم جواب مثبت داد.
- خب اگه بخوایم دوست بشیم، من باید اسم تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #676
عایشه مشغول چای ریختن شد. زینب زیر گوشم گفت:
- سارینا! اگه ضدحال نزنی می‌خوام بگم دوست دارم هوش بچه‌م هم شبیه عایشه باشه.
حوصله‌ای برای پاسخگویی نداشتم. نگاهم را به فنجان‌های چای داده و در فکر بودم. گرچه از این‌که آنقدر برای علی مهم بودم که اسم مرا روی بچه‌ای گذاشته بود، قند در دلم آب میشد، ولی از آن‌که آن‌قدر غریبه بودم که در آن شرایط هم به من حرفی نزده و همراه مادرش زن زائو را به بیمارستان برده بود، دلخور بودم. علی واقعاً با من احساس راحتی نداشت. زینب که گویا ساکت بودنم به مذاقش خوش نیامده بود و می‌خواست به طریقی مرا به حرف وادارد دوباره زیرگوشم گفت:
- به نظرت به آسِید بگن رو یه بچه اسم بذار اسم منو می‌ذاره؟
به طرفش برگشتم.
- زینب! من الان به این فکر می‌کنم که چرا با علی این‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #677
من و زینب سوالی به‌هم نگاه کردیم و گفتم:
- یعنی چی شده؟
ساعد با سرعت در آستانه‌ی در ظاهر شد. نگاه ما دونفر به او کشیده شد. عایشه که تازه از پشت پرده بیرون آمده بود پرسید:
- چی شده؟
ساعد با عجله گفت:
- ارباب با عمو دعوا کردن.
ساعد با همان سرعتی که آمده بود، بیرون دوید. زینب هراسان «یا خدا»یی گفت و بلند شد. من هم درحالی‌که بلند می‌شدم، به عایشه گفتم:
- ارباب صاحب این‌جاست؟
همین که تأیید کرد اول زینب و پشت سرش من از اتاق بیرون رفتیم. تا من پوتین‌هایم را بپوشم، زینب سریع کفش‌هایش را در پا کرد و «آسِید»گویان از پله‌ها پایین رفت. سید در میان محوطه، مقابل همان مردی که مادر عایشه را صدا زده بود، ایستاده و مشغول بحث بود؛ اما با صدای زینب به طرف ما برگشت.
- خانم! بمون همون‌جا جلو نیا.
زینب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #678
مرد کمی رو از سید برگرداند.
- همینی که گفتم، اصلاً می‌خوای یه کاری کنم پای تو هم مثل رفیق سوسولت از این‌جا کنده بشه؟
پوزخندی زد.
- می‌بینی که ترسیده کتک بخوره همراهت نیومده.
اخم کردم. عابد که تا الان ساکت بود با تشر گفت:
- تو بودی که از عموعلی کتک خوردی.
مرد عصبانی‌تر شد. سنگ کوچکی را از زمین برداشت و به طرف عابد پرتاب کرد و عابد جا خالی داد.
- پدر سگ! از اون جوجه طرفداری می‌کنی، من از اون کتک خوردم؟ اونه که الان مثل موش ترسیده قایم شده.
تحملم تمام شد، به علی من توهین می‌کرد و من همین‌طور نگاه می‌کردم. باعصبانیت و گام‌های سریع خودم را به آن‌ها نزدیک کردم.
- آهای معتاد مفنگی! حرف دهنتو بفهم.
مرد دستش را به طرف من گرفت.
- تو دیگه کی هستی زنیکه؟
دستانم را به کمرم زده بودم.
- مرتیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #679
مرد در سکوت به من خیره شد. ادامه دادم:
- اگه می‌خوای باز این خراب شده نگهبان داشته باشه دیگه زر اضافی نمی‌زنی، می‌ذاری هر وقت خواستیم بیاییم و بریم.
با دستم به پدر و‌ مادر عایشه اشاره کردم.
- این‌ها رو‌ هم اذیت نمی‌کنی.
مرد کوتاه نمی‌آمد.
- تو کی باشی که برای من تعیین تکلیف کنی؟

با آرامش پوزخندی زدم.
- آویزه گوشت کن تا یادت نره، من کسی‌ام که می‌تونم با یه تلفن تو و کل خاندانت رو یه جا بخرم، بعد این‌جا رو بکنم سگدونی و تو رو هم بکنم سرپرستشون.
- قمپز نیا، بیا برو رد کارت.
- ببین! یا می‌ذاری بی‌حرف و اعتراض، ما کارمون رو بکنیم یا همین الان کل بساطت رو جمع کن از این‌جا بزن بیرون.
مرد باعصبانیت فریاد کشید.
- زنیکه دوزاری!
خواست حمله کند که سید پیش آمد و‌ با حرکت دست تشر زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #680
زن به شوهرش که دورتر پیش سید ایستاده بود. اشاره کرد.
- ماهر افغانستان زن و بچه داره، اون‌ها می‌دونن این‌جا هم زن گرفته، اما برادرهای زنش پیغام دادن که اگه خواست برگرده منِ ایرانی رو نباید ببره، گفتن بچه‌هات رو بیار، اما زنتو طلاق بده؛ ماهر هم میگه مادر بچه‌هامی نمی‌تونم ولت کنم.
باتعجب گفتم:
- تو ایرانی هستی؟ چرا زن افغانی شدی؟ اون هم با این همه اختلاف سنی؟ تازه زن دوم هم شدی.
زن که گویا دنبال گوشی برای شنیدن می‌گشت، شروع به تعریف کرد.
- خانم! من مال اطراف قلعه گنجم، آقام عیالوار بود و‌ ندار، ماهر اون سال‌ها اون‌جا کارگر جوشکار بود، خواستگارم شد، آقام هم منو بهش داد، ماهر شاید سنش زیاد باشه، اما مرد خوبیه، الانش رو نبینین که علیل شده، مرد کاری و زرنگی بود، عابد توی شکمم بود که اومدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا