- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,199
- پسندها
- 8,781
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 17
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #671
از ماشین پیاده شده و به اطراف نگاه کردم. به جز انبار روبهرو هیچ ساختمانی در نزدیکی قرار نداشت. کسی هم در این اطراف نبود. مسیر دسترسی یک جاده خاکی بود که در همینجا تمام هم میشد و با کمی فاصله تپههای اطراف شهر قرار داشت. به انتهای شهر رسیده بودیم. در مقابل درِ انبار کانالی کنده شده بود که گویا قرار بوده از آن کانال آب بیرون بیاورند، اما همانگونه خاکی رها کرده بودند. روی آن در مقابل درِ انبار دو صفحه امدیاف ضایعاتی به عنوان پل برای عبور و مرور قرار داده بودند. صحبت زینب با سید نظرم را از اطراف گرفت.
- آسِید اجازه بده من هم بیارم.
به طرف آنها که برگشتم هر دو را پشت صندوقعقب باز شده دیدم.
- نه زینبخانم! خودم میارم، شما باید رعایت کنید.
زینب آهسته چیزی به سید گفت و من هم برگشتم از...
- آسِید اجازه بده من هم بیارم.
به طرف آنها که برگشتم هر دو را پشت صندوقعقب باز شده دیدم.
- نه زینبخانم! خودم میارم، شما باید رعایت کنید.
زینب آهسته چیزی به سید گفت و من هم برگشتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.