- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,199
- پسندها
- 8,781
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 17
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #681
بچهها که متوجه رفتنمان شدند همگی به بدرقهمان آمدند. سید و زینب مشغول خداحافظی بودند. دستی به سر گلشن کشیدم.
- قول میدم دفعه بعد من هم برات کادو بیارم.
گلشن خندید و عایشه تشکر کرد. با لبخند نگاهی به عایشه و سارینای در بغلش انداختم. با پشت انگشت کمی صورت نوزاد را نوازش کردم.
- عایشهجان! شمارهام دست مادرت هست، هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- چشم خانم!
روبهروی ساعد روی دو پا نشستم.
- خب آقاساعد! شما چیزی نمیخوای برات بخرم؟
- به عمو بگید برام ماشین بخره.
- باشه، عمو هم نتونست خودم برات میخرم.
صدای عابد مرا از زمین بلند کرد.
- خانم! دستتون درد نکنه اون یارو رو ترسوندید.
نگاهم را به چهره جدی این پسر نوجوان دادم. مرد بودن از چهرهاش خوانده میشد. او زودتر از سنش بزرگ شده و مرد کوچک...
- قول میدم دفعه بعد من هم برات کادو بیارم.
گلشن خندید و عایشه تشکر کرد. با لبخند نگاهی به عایشه و سارینای در بغلش انداختم. با پشت انگشت کمی صورت نوزاد را نوازش کردم.
- عایشهجان! شمارهام دست مادرت هست، هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- چشم خانم!
روبهروی ساعد روی دو پا نشستم.
- خب آقاساعد! شما چیزی نمیخوای برات بخرم؟
- به عمو بگید برام ماشین بخره.
- باشه، عمو هم نتونست خودم برات میخرم.
صدای عابد مرا از زمین بلند کرد.
- خانم! دستتون درد نکنه اون یارو رو ترسوندید.
نگاهم را به چهره جدی این پسر نوجوان دادم. مرد بودن از چهرهاش خوانده میشد. او زودتر از سنش بزرگ شده و مرد کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر