• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #681
بچه‌ها که متوجه رفتنمان شدند همگی به بدرقه‌مان آمدند. سید و زینب مشغول خداحافظی بودند. دستی به سر گلشن کشیدم.
- قول میدم دفعه بعد من هم برات کادو بیارم.
گلشن خندید و عایشه تشکر کرد. با لبخند نگاهی به عایشه و سارینای در بغلش انداختم. با پشت انگشت کمی صورت نوزاد را نوازش کردم.
- عایشه‌جان! شماره‌ام دست مادرت هست، هر وقت کاری داشتی بهم زنگ بزن.
- چشم خانم!
روبه‌روی ساعد روی دو پا نشستم.
- خب آقاساعد! شما چیزی نمی‌خوای برات بخرم؟
- به عمو بگید برام ماشین بخره.
- باشه، عمو هم نتونست خودم برات می‌خرم.
صدای عابد مرا از زمین بلند کرد.
- خانم! دستتون درد نکنه اون یارو رو ترسوندید.
نگاهم را به چهره جدی این پسر نوجوان دادم. مرد بودن از چهره‌اش خوانده میشد. او زودتر از سنش بزرگ شده و مرد کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #682
مقابل خانه سید و زینب که پیاده شدیم، خواستم خداحافظی کنم، اما زینب پیش‌دستی کرد.
- بیا بریم بالا.
- ممنونم عزیزم! تعارف که نداریم، بذار یه وقت دیگه.
سید در ماشین را بست.
- خانم ماندگار! بفرمایید چایی یا شربتی در خدمت باشیم.
- ممنون آقای موسوی! می‌خوام یه سر به مرضیه‌خانم بزنم.
زینب جواب داد.
- مرضیه‌خانم که نیستش.
- کجا رفته؟
- چند روز پیش برادرش اومد دنبالش برای این‌که نبود علی‌آقا اذیتش نکنه بردشون روستا، خود مرضیه‌خانم اومد کلید خونه رو داد دستمون، گفت اگه علی‌آقا اومد بدیم بهش، بعدش هم گفت چون نمی‌تونه به برادرش نه بگه چند روز میره اما دلش این‌جاست زود برمیگرده، ولی هنوز نیومده.
سری تکان دادم.
- پس من برم خونه.
- گفتم که بریم بالا.
- نه عزیزم! بذار یه وقت دیگه.
بالاخره از هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #683
به خانه که رسیدم واقعاً خسته بودم. پدر چون همیشه جلوی تلویزیون بود و ایران در آشپزخانه. خودم را به ایران که مشغول‌سرخ کردن سیب‌زمینی بود، رساندم. «سلام»ی کرده و یک سیب‌زمینی‌ را از درون تابه با احتیاط برداشتم.
- خوش گذشت؟
همان‌طور‌که سیب‌زمینی داغ را طوری می‌جویدم که کمترین برخورد با دهانم را داشته باشد، گفتم:
- بدک‌ نبود.
خواستم دومین سیب‌زمینی را بردارم که ایران با کفگیر دستش مانع شد.
- برو پیش پدرت بشین شام الان حاضر میشه.
دستم را از طرف تابه به ظرفی که روی کابینت کنار گاز گذاشته و محتوای مرغ سوخاری بود، کج کردم یک تکه کاملاً سرخ شده را برداشتم.
- همین برای شام من کافیه، خستم، میرم بخوابم.
تکه‌ی مرغ را در دهان گذاشتم و به طرف بیرون آشپزخانه به راه افتادم.
- وایسا دختر! ضعف می‌کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #684
***
تمام بعدازظهرمان را در کتابخانه دانشگاه گذرانده و در تاریکی هوا جهت بلوار دانشگاه را برای پیاده‌روی تا پایین تپه انتخاب کرده بودیم. دستانم در دست علی بود و هر دو نفس‌نفس می‌زدیم. اما من سوال داشتم و باید می‌پرسیدم.
- علی؟ من میگم چرا خدا همه دنیا رو بدون مشکل درست نکرده، کاش یه جوری عمل می‌کرد که دیگه هیچ غم و غصه‌ای توی دنیا وجود نداشت، باور کن این‌جوری خیلی بهتر بود.
بدون آنکه نگاه از پیش رو بردارد، کمی لب‌هایش به لبخند کش آمد.
- منظورت اینه که باید جبر رو به کار می‌برد؟
تعجب کردم.
- جبر؟
نگاهی کرد.
- آره، یه لحظه فکر کن اگه قرار بود خدا به جبر و با اراده خودش همه چیز رو خوب و خوش بسازه، چرا دیگه به ما عقل و شعور و علم و اختیار داده؟
- بدون غم بودن دنیا چه ربطی به جبر و اختیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #685
علی ایستاد و مرا هم نگه داشت و به طرف خود چرخاند.
- اِ... خانم‌گل؟ من اصلا منظورم تو نبودی.
دلخوریم واضح بود.
- چرا! حرف‌های خودمو به خودم برمی‌گردونی بعد میگی منظورم تو نبودی.
کمی مکث کردم. نگاهم را به تاریکی پشت سرش دادم و بعد نگاهم را به صورتش برگرداندم.
- اصلاً قبول‌ علی‌آقا! وضع من خیلی بده، خودم که قبول دارم بنده خوبی نبوده و نیستم... ولی حداقل به روم نیار.
صدایم می‌لرزید. علی اخم کرد مرا با خود به روی نیمکت کنار پیاده‌رو کشاند تا کنار هم بنشینیم. کاملاً به طرف من چرخید. دست زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا کرد. نگاهش را به نگاهم دوخت.
- ببخش! اگه ناراحتت کردم، ولی من هرگز نگفتم تو بنده بدی هستی، بد کسانی مثل ابلیسند که با خدا دشمنی کردن، خود خدا رو انکار نمی‌کنن، اما بغض خدا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #686
نگاهم را از نقش‌های فرش مقابلم گرفتم. مدتی بود که همان‌طور نشسته بودم. گوشی‌ام را برداشتم و نتم را باز کردم. تا داخل پیام‌رسان شدم متوجه شدم شهرزاد آن است. اول خواستم پیامی برایش بنویسم، اما بعد بهتر دیدم به او زنگ بزنم. تا تماس برقرار شد گفتم:
- مامان علی کوچولو توی نت ول می‌چرخه؟
- حالا هم که یه دقیقه امیرعلی آروم خوابیده تو نمی‌ذاری گوشی دست بگیرم؟ سلام!
- سلام عزیزم! علی کوچولو چطوره؟
- علی نه و امیرعلی... خوبه، فقط بی‌خوابم کرده.
خندیدم.
- چرا؟
- چی بگم؟ خواب نداره یه ذره بچه، الان خوابیده تا نصف شب دیگه نخوابه، من و امیر رو زابه‌راه کنه.
- خب الان که خوابیده تو هم بخواب.
- آها... بعد تو میایی به خونه‌ام برسی؟
لبخندم محو نمی‌شد.
- تو که الان توی نت ول می‌گردی الکی خونه رو بهونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #687
***
با صدای «خانم‌گل» گفتن علی چشم باز کردم. در اتاق او بودم. جلوی بخاری روی زمین دراز کشیده بودم. چشمان بی‌حالم را به او که با یک سینی در آستانه در ایستاده بود دوختم و با صدای گرفته حاصل از سرماخوردگی گفتم:
- چیه؟
سینی در دستش را روی زمین گذاشت و کنارم نشست.
- بهت گفتم بیای روی تخت بخوابی، رو زمین گرفتی خوابیدی؟
دوباره چشمانم را بستم و در خودم جمع‌تر شدم.
- جلوی‌ بخاری گرم‌تره.
دستش را روی پیشانیم گذاشت.
- از صبح معلوم بود سرما خوردی، اما گوش نکردی که بریم درمانگاه، الان بلند شو بریم یه سرم‌‌ بزن.
لرز گرفته بودم. با دو دست بازوهایم‌ را گرفتم تا کمی خودم را نگه دارم.
- هیچیم نیست، بخوابم خوب میشم.
بلندم کرد.
- بلند شو یه چیزی درست کردم بخور، اگه بهتر نشدی می‌ریم درمانگاه.
به اجبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #688
***
چشمانم را باز کردم. هوا هنوز تاریک بود. بدنم خشک‌شده بود و کمر و دلم درد می‌کرد. دستم را دراز کردم و بعد از کمی‌ کاوش‌ گوشی‌ام را پیدا کردم و به ساعتش نگاه کردم، نزدیک‌ اذان بود، بلند شدم تا وضو بگیرم. به سرویس که رفتم تازه فهمیدم دردهای کمر و دلم بی‌دلیل نبوده، به اتاق برگشتم. لباسم‌ را عوض‌کردم و همان‌جایی که خوابیده بودم‌ به پهلو دراز کشیدم. دردهای کمر و دلم زیاد شده بود. در خودم جمع شدم و به یاد خواب خوبی که دیده بودم، دلتنگ انگشتان علی شدم که لای موهایم‌ می‌گشت و صدایش که در گوشم می‌پیچید.
- هیچی نیست عزیزم! آروم باش! خوب میشی.
انگشتان علی را روی بازوهایم‌ حس می‌کردم که به آرامی‌ و با نوازش می‌گشت.
- کاش می‌تونستم دردت رو‌ کمتر کنم.
یادم آمد برای من فقط خلسه نوازش‌هایش کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #689
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. روی تخت خوابیده بودم و پتوی نازکی رویم انداخته بودند. چند لحظه فکر کردم تا یادم آمد کِی روی تخت آمده‌ام. پتو را کنار زده و از روی تخت پایین آمدم. بعد از رسیدگی به سر و وضعم از پله‌ها پایین رفتم. همین که نزدیک آشپزخانه شدم صدای پدر را شنیدم. کمی تعلل کردم، اما بالاخره که چی؟ باید با پدر روبه‌رو می‌شدم. تا خواستم حرکت کنم حرف ایران مرا در جایم نگه داشت.
- فکر می‌کردم تونسته با رفتن علی کنار بیاد، اما نتونسته هنوز فراموشش کنه.
پدر در جواب ایران خونسردانه گفت:
- باید فراموش کنه.
در دیدرس آن‌ها نبودم، پس ترجیح دادم حرف‌هایشان را گوش بدهم.
- چه بایدی؟ مگه دست خودشه؟ نمی‌تونه فراموش کنه، برای نماز که بیدار شدم، از پایین دیدم چراغ اتاقش روشنه، رفتم ببینم چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #690
ایران در فنجانی که کنار دست پدر بود، شکر ریخت و پدر فنجان را طرف خودش کشید و مشغول هم زدن شد.
- امروز‌ با من بیا بریم شرکت.
همان‌طور که نگاهم به لیوان شیرعسل بود، گفتم:
- می‌خوام برم دیدن شهرزاد و پسرش، تازه باید چشم‌روشنی هم بگیرم.
پدر خونسرد گفت:
- یه روز دیگه برو.
سرم را بالا آوردم. نگاهم را به پدر که چای می‌خورد دوختم و درحالی که خیره به صورت کاملاً اصلاح‌شده و موهای جوگندمیش بودم، فکر کردم. بالاخره من هم باید با پدر حرف می‌زدم و چرایی کارش را می‌پرسیدم و چه بهتر جایی دور از ایران این کار را می‌کردم. این موضوعی بود بین من و پدر، خودمان باید حلش می‌کردیم.
- بعدش میام شرکت.
بعد رو به ایران که در طرف دیگرم پشت میز نشسته بود کردم.
- مامان‌جون! ناراحت نمی‌شی امروز ناهار تنها باشی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا