- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,213
- پسندها
- 8,876
- امتیازها
- 27,673
- مدالها
- 17
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #891
رضا بود که دست در جیبهای شلوارش کرده و نزدیک میشد.
- سلام داداش رضا!
- سلام آبجی!
رضا سر به زیر کنار مزار علی نشست. انگشتش را به سنگ زد و فاتحهای خواند و بعد سرش بالا آورد.
- از این به بعد هر وقت گم شدی میدونم کجا پیدات کنم.
لبخندی در جوابش زدم.
- کی از مأموریت برگشتی؟
- دیشب.
از روز خاکسپاری علی، او را به خوبی ندیده بودم. ابتدا به وضوح خودش را از من پنهان میکرد و یک هفته پیش که از مادر جویای او شدم گفته بود که به مأموریت رفته، که البته دیگر میدانستم چگونه مأموریتی است.
- خوشحالم سالمی.
نگاهش را از من گرفت و به سنگ دوخت.
- سارینا! من باید باهات حرف بزنم.
لبهایش را با زبان خیس کرد.
- تو درست حدس زدی، من حسابدار نیستم، زمان سربازی جذب شدم، خیلی وقت نیست رفتم، یه نیروی جزء...
- سلام داداش رضا!
- سلام آبجی!
رضا سر به زیر کنار مزار علی نشست. انگشتش را به سنگ زد و فاتحهای خواند و بعد سرش بالا آورد.
- از این به بعد هر وقت گم شدی میدونم کجا پیدات کنم.
لبخندی در جوابش زدم.
- کی از مأموریت برگشتی؟
- دیشب.
از روز خاکسپاری علی، او را به خوبی ندیده بودم. ابتدا به وضوح خودش را از من پنهان میکرد و یک هفته پیش که از مادر جویای او شدم گفته بود که به مأموریت رفته، که البته دیگر میدانستم چگونه مأموریتی است.
- خوشحالم سالمی.
نگاهش را از من گرفت و به سنگ دوخت.
- سارینا! من باید باهات حرف بزنم.
لبهایش را با زبان خیس کرد.
- تو درست حدس زدی، من حسابدار نیستم، زمان سربازی جذب شدم، خیلی وقت نیست رفتم، یه نیروی جزء...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.