متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نوروتوکسین | ریحانه یدنگ کاربر انجمن یک رمان

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,023
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
از تابش مستقیم نور خورشید چشمام برای لحظه‌ای جمع شد. وقتی به نور عادت کردم، نگاهی به دور و اطرافم انداختم که با دیدن محیطی که توشم چشمام از تعجب گرد شد. اینجا... اینجا تهران نبود؛ اصلا اینجا ایران نبود! مگه من اونموقه چقدر بیهوش بودم که اینا منو از ایران خارج کردن؟! اصلا چجوری تونستن منو اینجا بیارن؟
- اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟
مثل اینکه کر بودن. دوباره سوالمو تکرار کردم:
- گفتم اینجا کدوم جهنمیه؟
گنده بکا بازهم جوابمو ندادن.
- اصلا منو ببرید پیش اورانگوتان.
با نگاهی که این گنده بکه بهم انداخت به کل خفه خون گرفتم. سوار یه ماشین مشکی کردنمو حرکت کردیم. به گمون اینجا دبی بود. هیچ‌موقه موقعیتش پیش نیومده بود که به دبی سفر کنم، ولی تو اینستا و سریالا عکس و فیلم خیابونا و برج خلیفرو دیده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,023
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
سری به نشونه تأیید تکان دادم که گفت:
- دنبالم بیا.
دنبالش رفتم که وارد یه اتاق با دیزاین نسکافه‌ای رنگ شد. روی صندلی پشت میز نشست و به من هم اشاره کرد تا روی صندلی مقابلش بشینم. یسری کاغذ بهم داد که منم سر سری خوندم و انگشت و امضا کردم. برگه‌هارو تحویلش دادم و پرسیدم:
- من الان باید چیکار کنم؟ من اصلا چجوری از ایران خارج شدم؟
- کار که تو یه همکار به اسم رِن داری که در آینده نه چندان دور باهاش آشنا میشی. و اما اینکه چجوری از کشورت خارج شدی زیاد مهم نیست الان باید هرچه زودتر بریم جایی که سازمان قرار داره.
- سازمان؟ مگه این سازمان‌تون همین دبی نیست؟!
- نه سازمان داخل نیویورکه که شب به سمت آمریکا حرکت می‌کنیم.
- نیویورک؟ چرا اونجا؟
چشمک مضخرفی زد و گفت:
- دیگه داره سوالات زیاد میشه برو داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,023
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
با صدای در چشمامو باز کردم.
چشمامو مالوندم و به سمت در حرکت کردم. درو باز کردم که با گنده بک جدیدی روبه‌رو شدم.
- آقا هومان گفتند آماده بشید. به زودی حرکت می‌کنیم.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- باشه.
وارد سرویس بهداشتی شدم و پس از انجام کارهای مربوطه و شستن دست و صورتم، از سرویس خارج شدم. جلوی آینه ایستادم و کمی موهامو مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن اصلی رفتم. هومان و چندتا گنده بک اونجا بودن.
- سلام.
هومان به سمتم برگشت و گفت:
- سلام خانوم خواب‌آلو! آماده‌ای؟ دیگه باید حرکت کنیم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آهان من الان خواب‌آلوم؟
- اره دیگه دقیق ۳ ساعت ۳۵ دقیقس که خوابی!
چشمام گرد شد و گفتم:
- جدی می‌گی؟ یعد تو انقدر بی‌کاری که نشستی ببینی من چقدر می‌خوابم؟!
- خیر بی‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا